(109)
شب ، وقتی دراز کشیده بودم و به آسمان نگاه می کردم ، تو را با لباس سپید مجسم کردم که ساک کوچکی هم در دست داری و به سویم می آیی . و می گویی – شاهین انتظار به پایان رسید و من آمدم - . با خودم گفتم – تحمل کن ! دیگر روز های فراق دارند تمام می شوند و او به زودی برمی گردد - . و حالا تو اینجایی ! در کنار من و به نام همسر من " .
بلند شدم و گفتم " بله انتظار به پایان رسیده و ما کنار یکدیگر هستیم . بیا برویم مهمانان را نباید بیش از این تنها بگذاریم " .
دوشاوش یکدیگر وارد شدیم و به مهمانها پیوستیم . جهانبخش اولین فردی بود که متوجه غیبت ما شده بود . او کنار من ایستاد و گفت " فرشته کوچک کجا غیبت زد ؟ یعنی این داماد ما آن قدر عجول است که نمی تواند تا رفتن مهمانها صبر کند ؟ " گفتم " هوای سالن را نمی توانستم تنفس کنم . با هم قدری کنار آبگیر نشستیم و نفس تازه کردیم " . گفت " ببینم ! از او قول گرفتی که روی خواسته دلش پا بگذارد و فقط به گذشت و ایثار فکر کند ؟ " خندیدیم و گفتم " شاهین با انتخاب من بزرگترین فداکاری را انجام داده و من از او ممنونم " . جهانبخش چشمان متعجبش را به دیدگانم دوخت و گفت " این حرف تو مرا شوکه کرد . این والا منشی تو را می رساند . تو به قدر و ارزش خودت واقفی و می دانی مردی با موقعیت اجتماعی بهتر در خور شان تو بود . و تو با انتخاب شاهین به او لطف کردی " . گفتم " لطفا این حرف را دیگر تکرار نکنید . من در مقابل خوبیهای شاهین هیچ ندارم . و اگر بگویم او لطف کرده که با من ازدواج کرده گزاف نگفته ام . لطفا بفرمایید سر میز ، شام سرد می شود " . آن گاه من و شاهین مهمانها را به سر میز غذا دعوت نمودیم .