(99)
شاهین حلقه ای زیبا و ظریف برای خودش انتخاب کرد و من حلقه ای با نگین پروانه پسندیدم . شاهین با لحنی شوخ گفت " امیدوارم لباسی به شکل پروانه هم دوخته شده باششد و همین طور کیف و کفشی به شکل پروانه " . گفتم " اگر نمی پسندی عوضش کنم ؟ " سرتکان داد و گفت " نه ، خیلی هم خوب است . اما آیا واقعا لباس عروس به شکل پروانه وجود دارد ؟ " گفتم " بله ، هست . اگر در شمال پیدا نکنم در تهران حتما پیدا می شود " . شاهین اخم کرد و گفت " اگر پیدا نکردیم ، سفارش می دهیم بدوزند . دوست دارم تمام خریدمان همین جا صورت بگیرد و برای هر تکه سرگردان نشویم " . گفتم " اگر می خواهی سرگردان نشویم پس باید تمام خرید را در تهران انجام بدهیم " . چین پیشانی اش بیشتر شد و با حرکت سر موافقت کرد و با قاطعیت گفت " نه همه همین جا خریده می شود ! " کمی دلم گرفت ، اما سکوت کردم و هیچ نگفتم .
در آن لحظه دیگر شوق خرید نداشتم و برایم مهم نبود که چه انتخاب می کنم . غرورم جریحه دار شده بود . سخن شاهین مرا رنجاند . با بی میلی ویترینها را نگاه می کردم و روی هر چیزی که او انگشت می گذاشت – نه از روی شوق ، بلکه برای آنکه زود تر انتخاب تمام شود – سر فرود می آوردم و موافقت می کردم . در آخرین فروشگاه وقتی مقابل آینه و شمعدانها ایستادیم ، شاهین مرا از درون آینه ای – نگاه کرد و پرسید " خسته ای ؟ " گفتم " نه ! اما بهتر است زود تر بپسندی و به خانه برگردیم " . از نگاهم همه چیز را خواند و پرسید " من بپسندم ؟ یعنی هیچ کدام پسند تو نبود ؟ " بی حوصله گفتم " چرا پسندم بود . لطفا سوال نکن و نگاه کن " . او خاموش و در خود رفته کناری ایستاد و بی تفاوت فقط نگاه کرد . انتخابی صورت نگرفت و ما فروشگاه را ترک کردیم .
در اتومبیل هر دو ساکت بودیم و هر کدام از ما با افکار خودش سرگرم بود . در آن زمان ، دیگر انتخاب خود شاهین هم برای من رنگ اجبار به خود گرفت و نفس کشیدن را برایم مشکل کرد . از فکر اینکه در انتخاب او اشتباه کرده ام پشتم لرزید و چون گم کرده راهی خود را تنها و بی پناه دیدم . این فکر که – ای کاش نمی آمدم و خودم را در گیر این ازدواج نمی کردم – در من قوت گرفت و با این نیت که نباید دچار اشتباه شوم از اتومبیل خارج شدم .