(14)
در انتهای باغ کلبه ای بود که متروک به نظر می رسید و بام آن را گالی پوشانده و بسیار زیبا بود . شاخه هایی در هم تنیده ، کلبه را در حصار خود گرفته بودند . عمو در کلبه را گشود و گفت " بیا تو " . قدم به اتاق نسبتا بزرگی گذاشتم که یک میز چوبی پایه کوتاه و چند کنده درخت که دور آن چیده شده بود ، تو جهم را جلب کرد . یک بخاری دیواری و دیگر هیچ . عمو مرا روی یکی از کنده ها نشاند که از پنجره رو به رویش می شد زیبایی باغ را دید . عمو گفت " این اولین خانه ای است که داشته ام ، و با دست خود ساخته ام . تک تک این درختها با عشق کاشته شده اند و تمام حرارت و شور جوانیم در بطن این درختها جریان دارد . زیباست چون هر کدام از اینها و برگ برگشان ، ثانیه به ثانیه عمرم را از من گرفته اند . من آن روز ها با عشق اینجا را بنا کردم " بی اختیار زمزمه کردم " همچون فرهاد بیستون را ! " لبخند محزونی بر لب آورد و گفت " دختر ! تو چقدر به احساسات من نزدیکی ! بله ، من درست همان کار را کردم . فرهاد برای شیرین کوه را کند و من این باغ را به وجود آوردم ، به امید اینکه روزی مادرت قدم به این مکان بگذارد و زیر سایه درختهایش استراحت کند ، اما بی حاصل بود . و من سرنوشتی مثل فرهاد پیدا کردم . نه او به شیرین رسید ، و نه من به مادرت . با مرگ او این باغ برای همیشه متروک خواهد ماند . این اتاق کوچک و محقر برایم جلوه یک قصر را دارد . اما نه ! یک کلبه زیبا و با شکوه ! نمی دانم چرا وقتی با تو هستم فکر های اشرافی به مخیله ام راه پیدا می کند . در صورتی که همیشه از این فکر ها بیزار بوده ام . سادگی را دوست دارم شاید چون تو شبیه مادرت هستی این فکر به من تلقین می شود ، بله ، باید دلیلش این باشد ! او هم زندگی اشرافی را دوست داشت ! این کلبه ساده است ، اما برای من از هر قصری با شکوه تر است . می خواستم این کلبه را به او تقدیم کنم ، اما او خانه خیابان بهار را ترجیح داد . تو هم درست اخلاقت مثل اوست . خانه زیبایتان در تهران را به خانه روستایی ما ترجیح می دهی " .
کنار پنجره ایستادم و به منظره خزان چشم دوختم و زمزمه کردم " من و مادر سادگی را دوست داریم و عاشق طبیعت هستیم . اگر دلم خانه مان را می خواهد ، فقط برای خاطراتی اشت که در آن دارم . مادر همیشه عاشق این جور جا ها بود ، من این را خوب می دانم . وقتی به شمال می آمدیم ، مادر غرق طبیعت می شد و می گفت ( دوست دارم توی کلبه ای زندگی کنم که از جلبکها پوشیده باشد و دیدن کلبه از بیرون غیر ممکن باشد ) و پدر او را می برد به جنگل .
عمو آه بلندی کشید و گفت " می توانست داشته باشد ، اما نخواست و من هرگر نفهمیدم چرا ! " عمو کمی صبر کرد و گفت " وقتی تابستان می رسید پدر بزرگت ما را به باغی که توی دماوند داشتیم می برد و سر تا سر تابستان را آنجا می گذراندیم . دایی ات با برادرم بیشتر می جوشید ، چون هر دو اهل شکار بودند و با تیر و کمان گنجشک شکار می کردند . اما من عاشق سیر و سیاحت بودم و دیدن خون حالم را به هم می زد و پروانه می گرفتم تا به مادرت نشان بدهم . او کوچکتر از ما بود و شیطنتهای مخصوص به خودش را داشت . وقتی هوس گردو می کرد ، من و عبدالله بدون معطلی بالای درخت می رفتیم تا بزرگترین گردو را برایش بچینیم ، یا قیسی یا هر چیز دیگر که هوس می کرد فی الفور برایش حاضر می کردیم . برادرم با گل قصر می ساخت و من کلبه ای کوچک و حقیر . عبدالله گنجشک شکار می کرد و من پروانه . مادرت اسارت پروانه را دوست نداشت ! اما گنجشک کباب شده را با لذت می خورد . او به من لقب بی رحم می داد اما کندن سر گنجشک را تماشا می کرد و بوی زخم گوشت را تحمل می کرد ! من پروانه را نمی کشتم و کباب نمی کردم ، اما او به پیشانی بلندش چین می انداخت و می گفت ( تو چقدر بی رحمی که پروانه را اسیر کرده ای ، ولش کن برود بازی کند ) و بغض می کرد . من دستم را باز می کردم و می گفتم ( گریه نکن ! ببین ! رفت ) . هنوز بوی گنجشک کباب شده می آمد ، که پروانه پرواز می کرد و اثری از خودش باقی نمی گذاشت . کدام یکی مان بی رحم بودیم ؟ من که برای خوشایند او شکار می کردم ، یا برادرم که شکار را برای کباب شدن می کشت و برای رضایت مادرت سر پرنده را با یک ضربت می کند ؟ آه که مادرت قساوت کوچک را باور داشت ، اما جنایت بزرگ را نمی دید . وقتی ما بزرگ شدیم ، هنوز در خاطر مادرت شکار پروانه زنده بود ، اما مرگ گنجشک برایش فراموش شده بود . یک روز به من گفت ( کلبه تو تله ای است برای به دام انداختن پروانه های بیچاره ، اما قصر عبدالله برای راحت زندگی کردن تمام آدمهاست ) . حرفهای کوکانه او مرا به خنده می انداخت . اما خنده ای عصبی که بغض به همراه داشت . من با چه زبانی می توانستم به او بگویم که قلب من به کوچکی کلبه ای است که با دستهای خودم می سازم ، و دلم می خواهد فقط یک نفر که تو باشی توی آن زندگی کند . احساس دوست داشتن و زبان الکن برای ابراز علاقه ، مرا از عبدالله عقب انداخت . او پیش رفت ، با خواسته و تمایلات مادرت پیش رفت ، و من هنوز در فکر ساختن یک کلبه بودم ، اما آن یکی آمار و ارقام پدر بزرگت را چرتکه می انداخت . عبدالله خانه اش را ساخت ، اما من هنوز نقشه کلبه را از ذهن روی کاغذ نیاورده بودم و پدر بزرگت او را تایید کرد و به او سرمایه داد تا علاوه بر کار خودش با پسرش تجارت را هم شروع کنند .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)