قسمت نود و نهم وقتی که وارد اتاق نشیمن شدند، زن دکتر دید پیرمردی که چشم بند سیاه داشت روی همان کاناپه ای که خوابیده بود نشسته.
سرش را میان دستهایش گرفته بود و انگشتها را در یک گُله موی سفید که از پیشانی تا پشت گردنش هنوز می رویید فرو برده بود، و آرام بود، در درونش غوغا بود، انگار می خواست مانع از فرار افکارش شود، یا برعکس، مانع از راه یافتنشان شود.
صدای آمدن آنها را شنید، می دانست از کجا می آیند، و چه کار می کردند، می دانست که برهنه بوده اند، و اگر همه ی اینها را می دانست برای آن نبود که ناگهان بینایی اش را بازیافته بود و مثل بقیه ی پیرمردها زنها را، نه یکی بلکه سه تا سه تا، از سوراخ کلید دید زده باشد، او کور بود، کور هم مانده بود، منتها تا در آشپزخانه رفته بود و حرفها و خنده شان ار شنیده بود، صدای باران و کوبیده شدن قطرات آن را شنیده بود، بوی صابون را به درون سینه فرو کشیده بود، سپس به سراغ کاناپه برگشته بود تا با این فکر که هنوز هم زندگی وجود دارد، از خود بپرسد آیا برای او هم زندگی وجود دارد.
زن دکتر گفت حالا که دیگر زنها خود را شسته اند، نوبت مردهاست،
و پیرمردی که چشم بند سیاه داشت پرسید هنوز باران می بارد،
بله، باران می آید و لگن های توی بالکن هم پر از آب است،
پس من ترجیح می دهم توی حمام خودم را بشویم، توی وان،
و این کلمه را طوری ادا کرد که انگار دارد گواهی تولدش را ارائه می دهد، انگار دارد توضیح می دهد که من از نسلی هستم که به جای حمام دم از وان می زنند،
و افزود البته اگر اشکالی نداشته باشد، نمی خواهم خانه را کثیف کنم، قول می دهم آب روی کف حمام نریزم، یا اقلاً سعی ام را می کنم،
حالا که اینطور است برایتان آب به حمام می آورم،
من هم کمکتان می کنم،
خودم می توانم،
من هم باید خاصیتی داشته باشم، عاجز که نیستم،
پس بفرمایید.
در بالکن، زن دکتر یک لگن تقریباً پر از آب را به داخل کشید.
به پیرمردی که چشم بند سیاه داشت گفت اینطرفش را بگیرید، و دست او را هدایت کرد،
حالا،
با یک حرکت لگن را بلند کردند.
چه خوب شد به کمکم آمدید، کار من تنها نبود،
این ضرب المثل را شنیده اید،
چه ضرب المثلی،
نباشد خوار اگر پیران کنند کاری،
این ضرب المثل اینجوری نیست،
درست است، به جای پیران می گویند طفلان، به جای خوار می گویند عار، اما اگر بناست ضرب المثل معنایی داشته باشد و زبانزد بماند باید با زمان منطبق شود.
شما فیلسوفید، چه حرفها،
من فقط یک پیرمردم،
لگن را توی وان خالی کردند، بعد زن دکتر یک کشو را باز کرد، یادش بود که هنوز یک قالب صابون نو دارد.
صابون را در دست پیرمردی که چشم بند سیاه داشت گذاشت،
حالا خوشبو می شوید، خوشبوتر از ما، همه اش را مصرف کنید، نترسید، غذا ممکن است اصلاً پیدا نشود، ولی توی این سوپرمارکتها حتماً صابون هست،
متشکرم،
مواظب باشید سُر نخورید، اگر بخواهید، شوهرم را صدا می زنم بیاید کمکتان.
متشکرم، ترجیح می دهم خودم خودم را بشویم،
هر طور میلتان است، و راستی، صبر کنید، دستتان را بدهید به من، اگر خواستید ریشتان را بتراشید اینجا تیغ و فرچه هست،
متشکرم.
زن دکتر رفت.
پیرمردی که چشم بند سیاه داشت پیژامه ای را که موقع تقسیم لباس به او رسیده بود درآورد، بعد با دقت وارد حمام شد.
آب هم سرد بود و هم کم، یک وجب هم نمی شد،این حوضچه ی مفلوک کجا و شُر شُر از آسمان باریدن کجا، مثل بارانی که بر آن سه زن باریده بود.
کف وان زانو زد، نفس عمیقی کشید، و ناگهان با هر دو دست آب را به سینه اش پاشید که چیزی نمانده بود نفسش را بند بیاورد.
به سرعت آب به سراپایش پاشید تا فرصت لرزیدن نداشته باشد، بعد به تدریج، با نظم و اسلوب خودش را صابون زد و محکم به همه جای بدنش مالید، از شانه ها شروع کرد، دستها، سینه، شکم، زیر شکم، لای پاها، با خود فکر کرد از حیوان هم بدتر شده ام، بعد از رانهای لاغر به پایین، تا چرکی که روی پاهایش کِبره بسته بود.
کف درست کرد تا شستشو را طولانی تر کند،
گفت باید سرم را بشویم، و دستها را به پشت سر برد تا چشم بند را باز کند، تو هم حمام لازم داری، آن را باز کرد و توی آب انداخت، حالا گرما به تنش دویده بود، سرش را خیس کرد و صابون زد، به صورت یک آدم کفی درآمده بود، یک پیکر سفید در دل پهنه ای از کوری سفید که از چشم همه کس پنهان بود، اگر فکری که در سر داشت همین بود، خودش را گول می زد،
در همان لحظه احساس کرد دستهایی به پشتش کشیده می شوند، کف را از روی بازوها و سینه اش جمع می کنند و به پشتش می مالند، آهسته، انگار که چون نمی توانند ببینند چه می کنند مجبور باشند حواسشان را کاملاً جمع کنند.
خواست بپرسد شما کی هستید، اما نتوانست چیزی بگوید، حالا داشت می لرزید، اما نه از سرما،
دستها کماکان به آرامی بدنش را می شستند، زن نگفت من زن دکترم، نگفت من همسر مردی هستم که اول کور شد، نگفت من دختری هستم که عینک دودی دارد، دستها کارشان را تمام کردند و رفتند،
در آن سکوت صدای آرامِ بسته شدنِ در شنیده شد، پیرمردی که چشم بند سیاه داشت تنها ماند، در وان زانو زده بود انگار که از درگاه خدا رحمت بطلبد، می لرزید، و باز می لرزید،
از خود پرسید یعنی او که بود، منطقش می گفت فقط می توانسته زن دکتر باشد، تنها کسی که می تواند ببیند، تنها کسی که از ما محافظت کرد، مواظبت کرد، و شکممان را سیر نگه داشت، تعجبی ندارد که او این ملاحظه و توجه را به من نشان داده باشد، منطقش این را به او می گفت اما او به منطق اعتقادی نداشت.
کماکان می لرزید، نمی دانست آیا از هیجان است یا سرما.
چشم بند را در ته آب وان پیدا کرد، آن را خوب شست، چلاند و خشک کرد و به چشم بست، با چشم بند کمتر احساس برهنگی می کرد.
وقتی که با بدن خشک و خوشبو وارد اتاق نشیمن شد،
زن دکتر گفت حالا ما مردی داریم که هم تمیز است و هم اصلاح کرده، و بعد با لحن کسی که یادش آمده باشد کار واجبی که باید انجام می گرفت انجام نگرفته گفت چه حیف که کسی نبود پشتتان را بشوید.
پیرمردی که چشم بند سیاه داشت جوابی نداد، فقط فکر کرد که حق داشته به منطق بی اعتقاد باشد.
مختصر غذایی را که مانده بود به پسرک لوچ دادند، بقیه می بایست منتظر غذای تازه بمانند.
در گنجه ی خوراکی چند شیشه مربا، مقداری خشکبار، شکر، بیسکوییتِ مانده، نان خشک موجود بود اما از این ذخایر و پس مانده هایی که به آنها اضافه می شد فقط باید در موارد اضطراری استفاده می کردند، غذای روزانه باید تهیه می شد، مگر در مواقعی که گروه اکتشاف بد می آورد و دست خالی برمی گشت، در این صورت نفری دو بیسکوییت و یک قاشق مربا، توت فرنگی یا هلو، کدام را می خواهید، سه نصفه گردو، یک لیوان آب، که تا زمانی بود نوشابه ی لوکسی محسوب می شد.
همسر مردی که اول کور شد گفت او هم می خواهد به دنبال غذا برود، سه نفری بهتر است، حتی اگر کور باشیم، دو نفرشان می توانستند غذا را حمل کنند و تازه، اگر می شد، با توجه به اینکه آنقدرها هم از خانه ی او دور نبودند، بدش نمی آمد برود و سری به خانه اش بزند و ببیند در چه حال است، آیا کسی تویش نشسته، آیا از آشناهاست، مثلاً از همسایه ها که اقوامشان به خیال فرار از کوری همه گیر که به روستایشان حمله کرده، به نزد آنها پناه آورده باشند، در شهر همیشه امکانات بیشتر است.
این بود که سه نفری رفتند، لباسهای خشکی را که توانستند در خانه پیدا کنند پوشیده بودند، بقیه ی آنهایی که خود را شسته بودند، منتظر بهتر شدن هوا بمانند.
آسمان کماکان ابری بود اما بیم باران نمی رفت.
آب، بخصوص در خیابانهای پر شیب، زباله را شسته و برده و در گوشه و کنار کپه کرده و در سنگفرش خیابانها پهنه های تمیزی به جا گذاشته بود.
زن دکتر گفت ای کاش باران بند نمی آمد، در این شرایط آفتاب برای ما از هر چیزی بدتر است، همین حالا هم به اندازه ی کافی کثافت و بوی گند هست،
همسر مردی که اول کور شد گفت چون ما حالا خودمان را شسته ایم، این چیزها بیشتر توی ذوقمان می زند،
و همسرش هم حرف او را تأیید کرد، گو اینکه فکر می کرد آب سرد حمام باعث شده سرما بخورد.
خیابانها پر از جماعات کور بود، از تغییری که در هوا ایجاد شده بود استفاده کرده بودند تا هم دنبال غذا بگردند و هم حاجتی را که علی رغم خورد و خوراک مختصرشان، هنوز باقی بود قضا کنند.
سگها همه جا را بو می کشیدند، با زباله ها کلنجار می رفتند، یک سگ غیرعادی موش آب کشیده ای را به دهان گرفته بود، واقعه ی نادری که فقط با کثرت فوق العاده ی بارشهای سیل آسای اخیر قابل توجیه بود، سیل موش را در جای بدی گیر انداخته بود، و مهارت او در شناگری برایش سودی نداشت.
سگ اشکی با یاران سابقش در گله و شکار نمی جوشید، او انتخاب خودش را کرده است، اما منتظر نمی ماند کسی به او غذا بدهد، همین حالا خدا می داند مشغول جویدن چیست، این تلهای عظیم زباله گنج هایی در دل خود نهفته اند که در تصور نمی گنجد، فقط باید آنها را کاوید، با چنگ و دندان خراشید و پیدا کرد.
مردی که اول کور شد و همسرش هم مجبور خواهند شد هر گاه که لازم شود حافظه شان را بکاوند و بخراشند، حالا چهار کنج را به خاطر سپرده اند، نه چهار کنج خانه ای را که در آن زندگی می کنند و تعداد کنج هایش خیلی بیشتر است، بلکه چهار کنج خیابانشان را، چهار کنجی که برایشان در حکم نقاط اصلی است، کورها توجهی به شرق و غرب، یا شمال و جنوب ندارند، آنچه می خواهند این است که دستهای جستجوگرشان به آنها بگویند که در خیابان مورد نظرشان هستند،
سابقاً وقتی که عده شان هنوز کم بود، عصای سفید به دست می گرفتند، صدای تقه های مداوم عصا بر زمین و دیوار در حکم رمزی بود که امکان تشخیص و شناسایی مسیرشان را فراهم می کرد،
اما امروز که همه کورند، عصای سفید در میان هیاهوی عمومی، کوچکترین خاصیتی ندارد، بگذریم از این واقعیت که آدم کوری که در سفیدی خودش غرق است، ممکن است دچار تردید شود که آیا اصلاً چیزی هم در دست خود دارد یا نه.
سگها، همانطور که همه می دانند، علاوه بر آچه غریزه می نامیم امکانات دیگری هم برای جهت یابی دارند، مسلم است که به خاطر نزدیک بینی شان آنقدرها به بینایی خود تکیه نمی کنند، اما چون بینی شان جلوتر از چشمها واقع شده، همیشه خود را به هر جایی که بخواهند می رسانند،
و در این مورد، سگ اشکی برای اینکه مطمئن شود، پایش را به طرف چهار جهت باد گرفت، اگر روزی گم شود نسیم وظیفه ی هدایت او را به خانه به عهده می گیرد.
به راهشان ادامه دادند، زن دکتر برای تأمین کسری های گنجه ی خوراکشان از سر تا ته خیابانها را در جستجوی اغذیه فروشی ها و خواربار فروشی ها از نظر گذراند.
تاراج هنوز تمام نشده بود چون در انبار خواربار فروشی های قدیمی هنوز نخود و لوبیا پیدا می شد، این حبوبات خشک که پختشان مستلزم وقت زیاد و داشتن آب و سوخت است، این روزها چندان طرفداری ندارد.
زن دکتر اشتیاق خاصی به ضرب المثل های موعظه گونه نداشت، اما لابد چیزی از این مَثَل قدیمی در یادش مانده بود، چون دو تا از کیسه هایی را که با خود آورده بودند با نخود و لوبیا پر کرد،
یکی از مادربزرگ هایش به او گفته بود هر چیز که خوار آید یک روز به کار آید، آبی که نخود و لوبیا را در آن خیس می کنی به درد پختنشان هم می خورد، آنچه پس از پختنشان می ماند آب خالی نیست، سوپ است.
فقط در طبیعت نیست که گهگاه همه چیز از بین نمی رود و چیزی هم به دست می آید.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)