قسمت بیست و نه
دختری که عینک دودی داشت مجدداً دست پسرک را گرفته بود،
اما پسرک تا جایی که می توانست از او فاصله می گرفت، می ترسید کسی متوجه اتفاقی که برایش افتاد بود بشود،
مثل دکتر که زیر لب گفت اینجا بوی ادرار میاد،
و زنش حس کرد که لازم است نظر او را تایید کند،
بله، بو میاد،
نمی توانست بگوید که بو از مستراح هاست چون هنوز فاصله شان از آنها خیلی بود، و چون مجبور بود خودش را به کوری بزند،
و نمی توانست بگوید که بو از شلوار خیس پسرک است.
همگی، از زن و مرد، توافق کرده بودند وقتی که به توالت ها برسند، بگذارند اول پسرک خود را سبک کند،
اما بلاخره مردها بدون درنظر گرفتن سن با عجله ی مبرم، همه باهم وارد توالت شدند،
آبریز مردانه اشتراکی بود،
در چنین جایی جز این نمی توانست باشد، حتی توالت ها هم اشتراکی بود.
زن ها بیرون در منتظر ماندند،
می گویند زن ها خویشتن داری بیشتری دارند، اما هرچیزی حدی دارد،
طولی نکشید که زن دکتر گفت شاید توالت های دیگری هم باشد،
اما دختری که عینک دودی داشت گفت من که می توانم صبر کنم،
زن دیگر گفت من هم همینطور،
سپس سکوت شد،
بعد سر صحبتشان باز شد،
چی شد که کور شدی،
مثل بقیه، یک مرتبه دیگر هیچ چیز را نمیدیدم،
خانه بودی،
نه،
پس وقتی از مطب شوهرم بیرون رفتی اتفاق افتاد،
کم و بیش،
یعنی چه کم و بیش، یعنی بلافاصله پس از بیرون رفتن از مطب نشد،
درد داشتی،
نه نداشتم اما وقتی چشم هایم را باز کردم کور شده بودم،
مال من اینطور نبود،
چطور بود،
چشم هایم بسته نبود، درست وقتی شوهرم سوار آمبولانس شد من هم کور شدم،
شانس بود،
برای کی،
برای شوهرتان، اینطوری می توانید باهم باشید،
در این صورت من هم شانس آوردم،
بله شانس آوردید،
ازدواج کردی،
نه، نکرده ام، و حالا هم خیال نمی کنم دیگر کسی ازدواج کند،
اما این کوری خیلی غیر عادی است، آنقدر با علم منافات دارد که نمی تواند تا ابد ادامه پیدا کند.
حالا آمدیم و ما تا آخر عمرمان همینطور کور ماندیم،
ما،
همه،
خیلی وحشتناک می شود، یک دنیا پر از آدمهای کور، فکرش هم قابل تحمل نیست.
پسرک لوچ اولین کسی بود که از توالت بیرون آمد،
لزومی هم نداشت به توالت برود.
پاچه های شلوارش را بالا زده بود و جوراب هایش را درآورده بود.
گفت من آمدم،
و دختری که عینک دودی داشت به سمت صدای او را، بار اول و دوم پیدایش نکرد، اما بار سوم دست مردد پسرک را پیدا کرد.
اندکی بعد، دکتر بیرون آمد، و بعد از او مردی که اول کور شد،
یکی شان پرسید بقیه چه شدند،
زن دکتر یک بازوی شوهرش را گرفته بود،
و بازوی دیگرش را دختری که عینک دودی داشت لمس کرد و گرفت.
تا چند لحظه هیچ کس به مردی که اول کور شد توجه نکرد،
بلاخره شخصی دست روی شانه ی او گذاشت.
زن دکتر پرسید همه هستیم،
شوهرش جواب داد مرد زخمی برای رفع نیاز دیگری در توالت مانده.
بعد دختری که عینک دودی داشت گفت شاید توالت های دیگری هم باشد، من دیگر نمی توانم خودم را نگه دارم، ببخشید،
زن دکتر گفت برویم پیدا کنیم،
و دوتایی دست در دست رفتند.
ده دقیقه بعد برگشتند، مطبی را پیدا کرده بودند که توالت خصوصی داشت.
حالا دیگر دزد هم بیرون آمده بود، از سرما و درد رانش می نالید.
مجدداً صف را به همان ترتیب قبلی، اما این بار آسان تر و بدون درگیری تشکیل دادند، و به بخش برگشتند.
زن دکتر با زیرکی به هرکدام کمک کرد تا تختی را که قبلاً اشغال کرده بودند پیدا کنند.
قبل از ورود به بخش، انگار که برای همه شان کاری آسان و بدیهی باشد، پیشنهاد کرده بود آسان ترین راه برای پیدا کردن تخت هرکدامشان شمارش تخت ها از در ورودی بخش است.
گفت مال ما دو نفر دو تخت آخر سمت راست است، شماه های نوزدهم و بیستم.
اولین کسی که وارد راهروی میان تخت ها شد، مرد دزد بود.
تقریباً لخت بود و از سر تا پا می لرزید و حواسش به این بود که هرطور شده دردش را آرام کند، طبیعی بود که نفر اول باشد.
کورمال کورمال از این تخت به آن تخت می رفت و زیر تختها به دنبال چمدانش می گشت تا این که آن را پیدا کرد.
با شناختن چمدانش، بلند گفت این تخت من است، و اضافه کرد شماره چهارده،
زن دکتر پرسید کدام سمت،
و او با کمی تعجب جواب داد سمت چپ،
انگار زن دکتر بی آن که لازم به پرسیدن باشد باید این را می دانست.
مردی که اول کور شد نفر بعدی بود. می دانست که تختش با یک تخت فاصله از تخت دزد در همان سمت است.
دیگر از خوابیدن نزدیک دزد واهمه ای نداشت،
دزد پایش در وضع بدی بود، از آه و ناله اش پیدا بود که به زحمت می تواند حرکت کند.
وقتی به تختش رسید، گفت شانزده، سمت چپ، و با لباس روی تخت دراز کشید.
آنگاه دختری که عینک دودی داشت با صدای آهسته التماس کرد میشه ما در همان سمت شما بخوابیم، آنجا خیالمان راحت تر است.
چهارنفری باهم جلو رفتند و به سرعت جابه جا شدند.
پس از چند دقیقه، پسرک لوچ گفت گرسنه ام،
و دختری که عینک دودی داشت زیر لب گفت فردا، فردا یه چیزی گیر میاوریم بخوریم، حالا بگیر بخواب.
بعد کیفش را باز کرد، دنبال شیشه کوچکی می گشت که از داروخانه خریده بود.
عینکش را برداشت، سرش را عقب برد و با چشم های کاملاً باز، با یک دست دست دیگرش را هدایت کرد و در چشم هایش قطره چکاند.
همه ی قطره ها در چشمش نرفت، اما با این طرز مداوای صحیح، ورم ملتحمه خیل زود التیام پیدا می کند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)