از صفحه 586 تا آخر 595
جورج ملیس از آن حادثه به شدت یکه خورده بود. نزدیک بود همه چیزهایی را که آن طور از ته دل می خواست به باد دهد. جورج قبل از آن نمی دانست که به دست گرفتن اداره شرکت کروگر- برنت با مسئولیت محدود چقدر برایش مهم است. او قبلاً به امرار معاش از طریق هدایایی که زنان تنها به او می دادند قانع بود ، اما حالا با یک عضو خانواده بلک ول ازدواج کرده بود ، و شرکتی با ارزش تر از هر آنچه پدرش در زندگی به دست آورده بود در دسترسش قرار داشت. پاپا ، به من نگاه کن. من دوباره زنده شده ام. صاحب شرکتی بزرگتر از شرکت شما هستم. این دیگر یک بازی نبود.
او می دانست که برای به دست آوردن آنچه می خواست حاضر بود آدم بکشد.
جورج بیشترین تلاش خود را صرف خلق تصویر یک شوهر بسیار خوب کرده بود. او هر لحظه اش را با آلکساندرا می گذراند. آنها با هم صبحانه می خوردند. او آلکساندرا را برای صرف ناهار بیرون می برد و همیشه دقت می کرد که از اول شب در خانه باشد. در تعطیلات آخر هفته ، آنها به ویلای ساحلی متعلق به خانواده بلک ول در ایست همپتون در لانگ آیلند می رفتند ، یا با هواپیمای مسا 620 شرکت ، عازم دارک هاربر می شدند. دارک هاربر ملک مورد علاقه جورج بود. او عاشق این خانه قدیمی و بزرگ ، با آن اثاث عتیقه زیبا و تابلوهای نقاشی گران بهایش بود. در آن اتاق های وسیع گردش می کرد و می اندیشید ، به زودی همه اینها مال من خواهد شد. چه احساس دلپذیر و شورانگیزی بود.
جورج همچنین داماد بسیار خوبی بود. او توجه و علاقه زیادی به کیت نشان می داد. کیت هشتاد و یک ساله ، رییس هیأت مدیره کروگر- برنت با مسئولیت محدود ، و زنی همچنان پر قدرت و سر زنده بود. جورج دقت می کرد که او و آلکساندرا هفته ای یکبار با کیت شام صرف کنند ، و هر چند روز یکبار به آن بانوی سالخورده تلفن می زد و با وی دوستانه به گفت و گو می پرداخت. او تصویر شوهری عاشق و دامادی مفتون و شیفته را به دقت از خودش ترسیم می کرد.
هیچ کس به او ظن نمی برد که دونفر را که آنقدر دوستشان داشته است را به قتل رسانده باشد.
خشنودی و رضایت جورج ملیس ناگهان توسط یک تماس تلفنی از سوی دکتر جان هارلی نقش بر آب شد.
- ترتیبی داده ام تو به دیدن روانپزشکی به نام دکتر پیتر تمپلتون بروی.
جورج با لحنی گرم و صمیمی و با چاپلوسی گفت: دکتر هارلی دیگر واقعاً لزومی به این کار نیست. من فکر می کنم...
- من اصلاً اهمیتی نمی دهم که تو چه فکر می کنی. ما با هم توافق کردیم. من کار تو را به پلیس گزارش نمی کنم ، و تو با یک روانپزشک مشاوره می کنی. اگر می خواهی آن توافق را زیر پا بگذاری...
جورج فوراً گفت: نه، نه، اگر شما می خواهید این کار را بکنم ، بسیار خوب ، من حرفی ندارم.
- شماره تلفن دکتر تمپلتون ، پنج- پنج-پنج-سه- یک- شش- یک است. او منتظر تلفن توست ، همین امروز . دکتر هارلی با غیظ تلفن را قطع کرد.
جورج با خشم اندیشید ، آدم مزاحم لعنتی. کاری ندارد جز آنکه در کارهای مردم دخالت کند. آخرین چیزی که ممکن بود در زندگی بخواهد این بود که وقتش را با دکتر مخ تلف کند ، اما نمی توانست خطر کند و تهدید دکتر هارلی را نادیده بگیرد. او به دکتر تمپلتون تلفن خواهد زد ، یکی دو بار به دیدنش خواهد رفت و قضیه خاتمه می یابد.
ایو به جورج در دفترش تلفن زد: به خانه برگشتم.
- بر گشتی...؟ با آن که می ترسید بپرسد ولی پرسید: حالت خوب شده؟
- خودت بیا و ببین ، امشب.
- برایم مشکل است که در بروم و پیش تو بیایم. آلکس و من...
- ساعت هشت شب.
جورج به سختی باورش می شد. ایو مقابلش ایستاده بود ، به همان زیبایی سابق بود. صورتش را از نزدیک ملاحظه کرد و نتوانست از بلاهای وحشتناکی که بر سرش آورده بود هیچ نشانه ای بیابد.
- این فوق العاده است! تو... تو قیافه ات دقیقاً مثل سابق است.
- بله من هنوز زیبا هستم ، اینطور نیست ، جورج؟ ایو تبسمی کرد ، تبسمی محیلانه، به آنچه در نظر داشت بر سر جورج بیاورد می اندیشید. جورج جانوری بیمار بود ، درست نبود زنده بماند. بایستی به خاطر آنچه بر سر او آورده بود تقاص شدیدی پس می داد ، اما هنوز زود بود. ایو هنوز به وی احتیاج داشت. آنها آنجا ایستاده بودندو به همدیگر لبخند می زدند.
- ایو ، نمی دانی چقدر متأسفم...
ایو دستش را بالا آورد و گفت: بگذار دیگر راجع به آن صحبت نکنیم. تمام شد. چیزی تغییر نکرده است.
اما جورج به خاطر می آورد که چیزی تغییر کرده بود. او گفت: هارلی به من تلفن زد. ترتیبی داده که به دیدن یک روانپزشک دیوانه بروم.
ایو سرش را به علامت نفی تکان داد: نه ، به او بگو که وقت این کار را نداری
- گفتم . اگر نروم ، او گزارش آن ... سانحه را به پلیس خواهد داد.
- لعنت بر او.
ایو آنجا ایستاده و غرق در فکر بود: او کیست؟
- روانپزشک را می گویی؟ یک نفر به اسم تمپلتون ، پیتر تمپلتون.
- نامش را شنیده ام. دکتر خوبی است.
- نگران نباش . من فقط پنجاه دقیقه روی کاناپه اش دراز می کشم و حرفی نمی زنم. اگر...
ایو دیگر گوش نمی داد. فکری به نظرش رسیده بود ، و در حال بررسی آن بود. او به جورج رو کرد : شاید این بهترین چیزی بود که می توانست اتفاق بیافتد.
پیتر تمپلتون در اواسط سنین سی سالگی بود. بیش از 180 سانتی متر قد ، شانه های پهن ، چشمان آبی نافذ و صورتی با اجزای خوش تراش داشت، و صورتش را به دقت اصلاح می کرد. او بیشتر به یک بازیکن مهاجم فوتبال شباهت داشت تا یک پزشک. در آن لحظه ، او به یادداشتی که به برنامه زمان بندی شده اش الصاق شده بود با اخم می نگریست: جورج ملیس... داماد کیت بلک ول.
مشکلات ثروتمندان جاذبه ای برای پیتر تمپلتون نداشت ، در حالی که اکثر همکاران او خوشحال می شدند که بیمارانی از طبقه سرشناس جامعه داشته باشند. هنگامی که پیتر تمپلتون تازه کارش را شروع کرده بود ، تعدادی از این گونه بیماران به او مراجعه کردند ، اما او به سرعت دریافت که قادر به همدردی با آنان نیست. بیوه های مسن و ثروت مندان به مطب او می آمدند که از ته دل ضجه می کشیدند چون به یک رویداد اجتماعی دعوت نشده بودند ، سرمایه گذارانی بیمار او بودند که تهدید به خودکشی می کردند زیرا پولشان را در بازار سهام از دست داده بودند ، و بانوان پیر و چاقی که سرگرمی شان سورچرانی و رفتن به تفریحگاه ها و چشمه های آب معدنی برای انجام تمرینات بدنی به منظور لاغرشدن بود. جهان پر از مشکلات بود ، و پیتر تمپلتون از مدت ها پیش به این نتیجه رسیده بود که اینها مشکلاتی نیست که او علاقه ای به حلشان داشته باشد.
پیتر تنها به دلیل احترامی که برای دکتر جان هارلی قایل بود، ملاقات با جورج ملیس را با اکراه پذیرفته بود. گفته بود: کاش او را به جای دیگری می فرستادی. برنامه من کاملاً پر است.
- پیتر این را لطفی بدان که در حق من می کنی.
- مشکلش چیست؟
- این مربوط به تخصص تو می شود. من یک دکتر روستایی هستم.
پیتر موافقت کرده بود: بسیار خوب . بگو به من تلفن بزند.
اکنون جرج آمده بود. دکتر تمپلتون دکمه تلفن داخلی روی میزش را فشرد: آقای ملیس را داخل بفرستید.
پیتر تمپلتون عکس هایی از جورج ملیس را در روزنامه ها و مجلات دیده بود ، اما انتظار نداشت آن حالت نشاط و شادابی تأثیر گذار را در او ببیند. ملیس تعبیر تازه ای به کلمه کاریسما به معنای جاذبه جادویی می بخشید.
آنها با هم دست دادند. پیتر گفت: بفرمایید بنشینید ، آقای ملیس.
جورج به کاناپه نگاه کرد: آنجا؟
- هر جا که راحتید.
جورج روی صندلی مقابل میز دکتر نشست. او به پیتر تمپلتون نگریست ولبخندی زد. ابتدا از فرا رسیدن آن لحظه خیلی وحشت داشت ، اما پس از صحبتش با ایو ، نظرش عوض شده بود. دکتر تمپلتون قرار بود متحد او و شاهدش باشد.
پیتر مردی را که مقابلش بود برانداز کرد. هنگامی که بیماران برای نخستین بار به دیدنش می آمدند ، همگی بی هیچ تفاوتی عصبی بودند. عده ای آن حالت را با تهور و شجاعت ظاهری می پو شاندند، بعضی خاموش یا پرحرف بودند و بقیه حالت تدافعی به خود می گرفتند. پیتر نمی توانست هیچ کدام از علایم عصبی بودن را در آن مرد شناسایی کند. برعکس به نظر می رسید که به او خوش می گذرد. پیتر اندیشید ، کنجکاو شدم.
- دکتر هارلی به من گفت که شما مشکلی دارید.
جورج آهی کشید: متأسفانه دو مشکل دارم.
- چرا راجع به این مشکلات برایم تعریف نمی کنید؟
- خیلی احساس شرم می کنم. به همین علت بود که من ... من اصرار داشتم شما را ببینم. جورج در صندلی اش به جلو خم شد و صمیمانه گفت: آقای دکتر ، من کاری کردم که هرگز در زندگی ام انجام نداده بودم. من زنی را کتک زدم.
پیتر گوش می داد.
- ما با هم مشاجره ای داشتیم و جلوی چشمان من تیره و تار شد ، و وقتی که به خودم آمدم ، متوجه شدم که ... او را کتک زده ام. صدایش کمی لرزید: وحشتناک بود.
ندای درونی پیتر تمپلتون به او خبر می داد که از همان لحظه پی برده است که مشکل جورج ملیس چیست. آن مرد از کتک زدن زن ها لذت می برد.
- آیا آن زن را که کتک زدید همسرتان بود؟
- خواهر خانمم بود.
پیتر گه گاه در روزنامه ها و مجلات چشمش به مقالاتی درباره دوقلو های بلک ول افتاده بود ، و آن هنگامی که آنها در رویداد های مربوط به امورخیریه یا مسائل اجتماعی ظاهر می شدند. پیتر به خاطر داشت ، که آنها دوقلو های همسان، و بسیار زیبا بودند. بنابراین این مرد خواهر زنش را کتک زده بود. پیتر این واقعه را کمی جالب یافت. همچنین به نظرش جالب آمد که جورج ملیس طوری حرف می زند گویی فقط یکی دو کشیده به آن زن زده است. اگر حقیقت ماجرا این گونه بود ، جان هارلی اصرار نمی کرد که وی جورج ملیس را ببیند.
- شما می گویید که او را کتک زدید ، به او آسیبی هم رساندید؟
- در واقع ، بد جوری به او آسیب رساندم. همانطور که گفتم آقای دکتر ، جلوی چشمانم تیره و تار شد. وقتی که حالم جا آمد... باورم نمی شد.
وقتی که حالم جا آمد. دفاع همیشگی. من این کار را نکردم. ضمیر ناخودآگاهم این کار را کرد.
- و آیا هیچ می دانید چه چیز باعث آن واکنش شد؟
- اخیراً من تحت تنش های روحی وحشتناکی بوده ام. پدرم به شدت بیمار است. او چند بار سکته قلبی کرده. من واقعاً نگران حالش هستم. افراد خانواده ما به هم خیلی وابسته اند.
- آیا پدرتان اینجاست؟
- او در یوتان زندگی می کند.
- شما گفتید دو مشکل دارید..
- بله همسرم آلکساندرا... . جورج خاموش شد.
- شما مشکل زناشویی دارید؟
- نه به آن صورتی که شما فکر می کنید. ما همدیگر را خیلی دوست داریم. موضوع فقط این است که... . جورج مکثی کرد. آلکساندرا اخیراً حال چندان خوشی ندارد.
- از نظر جسمانی؟
- از نظر روحی. او تمام مدت افسرده است. همه اش درباره خودکشی حرف می زند.
- آیا به پزشک مراجعه کرده؟
جورج تبسم اندوهناکی کرد: از رفتن پیش دکتر امتناع می کند.
پیتر اندیشید چه بد شد. دکتری که مطبش در خیابان پارک است از خالی کردن جیب پر از پول این مرفهان بی درد محروم مانده است. : آیا شما راجع به این موضوع با دکتر هارلی صحبت کرده اید؟
- نه
- از آنجا که او پزشک خانوادگی شماست ، پیشنهاد می کنم با او مشورت کنید. اگر لازم ببیند ، همسرتان را نزد روانپزشک خواهد فرستاد.
جورج ملیس با حالتی عصبی گفت: نه ، من نمی خواهم آلکساندرا احساس کند که پشت سرش حرف زده ام. می ترسم که دکتر هارلی...
مسأله ای نیست ، آقای ملیس . خودم به دکتر زنگ خواهم زد.
جورج بی مقدمه گفت: ایو ، دچار مشکل شده ایم ، یک مشکل بزرگ.
- چه اتفاقی افتاد؟
- من دقیقاً آن کاری را که تو گفتی کردم. گفتم که نگران آلکساندرا هستم ، چون او قصد خودکشی دارد.
- و؟
- آن پست فطرت می خواهد به جان هارلی تلفن بزند و موضوع را با او در میان بگذارد!
- اوه ، خدای من! نباید چنین چیزی اتفاق بیافتد.
ایو شروع به قدم زدن در اتاق کرد. ناگهان ایستاد: بسیار خوب ، من خودم به مشکل هارلی رسیدگی می کنم. آیا تو قرار ملاقات دیگری با تمپلتون داری؟
- بله
- حتماً برو.
صبح روز بعد ، ایو به دیدن دکتر هارلی در دفترش رفت. جان هارلی خانواده بلک ول را دوست داشت. او ناظر بزرگ شدن بچه ها بود ؛ شاهد مرگ غم انگیز ماریانه، حمله تونی به کیت، و سپردن تونی به یک آسایشگاه روانی بود. کیت خیلی زجر کشیده بود. و سپس آن اختلاف و جدایی میان کیت و ایو به وقوع پیوسته بود. دکتر هارلی نمی توانست حدس بزند. چه چیز باعث آن اختلاف بود ، اما این موضوع اصلاً ربطی به او نداشت. کار او این بود که اعضای خانواده را از نظر جسمانی تندرست نگه دارد.
هنگامی که ایو قدم به مطب دکتر نهاد ، دکتر هارلی نگاهی به او کرد و گفت: کیث وستر عجب کار خارق العاده ای انجام داده تنها نشانه آن واقعه ، جای زخمی کمی قرمز و خیلی مختصر بود که به سختی رؤیت می شد و روی پیشانی ایو قرار داشت. ایو گفت: دکتر وستر این جای زخم را یکی دو ماه دیگر بر خواهد داشت.
دکتر هارلی بازوی ایو را نوازش کرد: که باعث می شود تو باز هم زیباتر شوی ، ایو ، خیلی خوشحالم. دکتر به او اشاره کرد روی صندلی بنشیند: از دست من چه کاری ساخته است؟
- در مورد خودم نیست ، جان. در مورد آلکساندرا است.
دکتر هارلی اخمی کرد و گفت: او مشکلی دارد؟ مشکلی در رابطه با جورج؟
ایو فوراً گفت: اوه ، نه ، جورج رفتار خوبی با زنش دارد. در واقع جورج نگران اوست. این اواخر آلکس رفتار عجیبی دارد. خیلی افسرده است. همه اش از خودکشی حرف می زند.
دکتر هارلی نگاهی به ایو کرد و بی پرده گفت: من که باورم نمی شود. این به آلکساندرا نمی خورد.
- می دانم. خودم هم باورم نمی شد. بنابراین به دیدنش رفتم. از تغییر خلق و خویش جا خوردم. در حالت افسردگی عمیقی است. واقعاً نگرانش هستم ، جان. نمی توانم نزد مادربزرگ بروم و این موضوع را به او بگویم... برای همین است که پیش تو آمده ام. بایستی یک کاری بکنی. چشمانش از اشک تر شد.
- مادربزرگم را که از دست داده ام، دیگر نمی توانم از دست دادن خواهرم را تحمل کنم.
- چند وقت است که دچار این حالت است؟
- مطمئن نیستم. به او التماس کردم که درباره مشکلش با شما صحبت کند. اول قبول نکرد ، اما بالاخره قانعش کردم. شما باید به او کمک کنید.
- البته که کمکش خواهم کرد. به او بگو فردا صبح نزد من بیاید و سعی کن نگران نباشی، ایو. این روزها داروهای تازه معجزه می کنند.
دکتر هارلی او را تا در اتاقش مشایعت کرد. کاش کیت اینقدر سرسخت و یکدنده نبود. ایو چه دختر مهربانی بود.
هنگامی که ایو به آپارتمانش بازگشت ، زخم قرمز روی پیشانی را با دقت با شیر پاک کن پاک کرد.
صبح روز بعد ساعت ده ، منشی دکتر هارلی اعلام کرد: خانم جورج ملیس اینجا هستند، آقای دکتر.
- ایشان را به داخل بفرستید.
او آهسته راه می رفت ، حالتی نامطمئن داشت. رنگش پریده بود و زیر چشمانش حلقه های سیاه دیده می شد.
جان هارلی دست او را در دستش گرفت و گفت: آلکساندرا از دیدنت خوشحالم. حالا این حرف ها دیگر چیست که درباره مشکلات تو می شنوم؟
صدایش آهسته بود: جان ، از این که مزاحمت شدم احساس حماقت می کنم. مطمئنم که چیزیم نیست. اگر ایو اصرار نکرده بود ، هرگز به اینجا نمی آمدم. از نظر جسمی حالم خوب است.
- از نظر روحی چطور؟