522 تا 525
سنتی در دستگاه انداخت تا قهوه اش را بگیرد. وقتی اتاق را ترک کرد، گفت و گو ها را از سرگرفته شد.
« راجع به خراب شدن تبلیغ صابون خالی چیزی شنیده ای؟ آن بازیگر زیبا و فرشته صورتی که ازش تبلیغ صابون استفاده کرده بودند هنرپیشه ی فیلم های مستهجن از آب درآمد....»
هنگام ظهر آلکساندرا به آلیس کاپل گفت:« اگر برای ناهار قراری نداری، فکر می کنم می توانیم-»
« ببخشید با دوستم قرار ملاقات دارم.»
آلکساندرا به وتیس بارتز نگاه کرد. او گفت:« من هم مینطور.»
او به مارتی برگیمر نگریست:« من سرم خیلی شلوغ است.»
آلکساندرا آن قدر عصبی بود که نتوانست ناهار بخورد. آنها طوری با او رفتار می کردند مثل این که بی ارزش و حقیر است، و او خیلی خشمگین شده بود. قصد نداشت تسلیم بشود. می خواست راهی برای دستیابی به آنها و دوست شدن با هکارانش بیابد، تا انها بفهمند که با وجودی که او بلک ول نام دارد، معذلک یکی از خودشان است. او درملاقات و جلسات می نشست و به حرفای آرون برکلی و نورمن متیوز و لوکاس پینکرتن گوش می داد و می شنید که چگونه آدم های با استهعدادی را که تنها سعی کرده بودند کارشان را به نحو احسن انجام بدهد به یاد فحش و استهزاء می گرفتند. آلکساندرا با کارمندان همدردی می کرد، اما کارمندان همدردی او وجود خودش را نمی خواستند.
آلکساندرا سه روز دیگر پیش از این که باز هم سعی کند صبر کرد. سپس به آلیس کابل گفت:« شنیده ام این نزدیکی ها یک رستوران کوچک و عالی ایتالیایی هست که غذای-»
« ببخشید، من غذای ایتالیایی دوست ندارم.»
او رو به وینس بارتز کرد و وی گفت:« من رژیم دارم.»
الکساندرا به مارتی برگیمر نگریست و به او گفت:« می خواهم بروم غذای چینی بخورم.»
صورت آلکساندرا از خشم گر گرفت. آنها نمی خواستند همراه او برنده شوند.
بسیار خوب، لعنت به آنها، لعنت به همه شان. هر چه تحمل کرده بود، بس بود. خیلی سعی کرده بود با آنها دوست شود، و هر بار او او را درکمال بی ادبی و گستاخی از خود رانده و دست رد به سینه اش زده بودند. کار کردن درانجا یک اشتباه بود. او شغل دیگری در شرکتی که مادربزرگش با ان ارتباطی نداشته باشدپیدا خواهد کرد. درپایان هفته از آن کار دست می کشد. آلکساندرا با دلخوری اندیشید، اما کاری می کنم که برای همیشه مرا به خاطر داشته باشید.
درساعت 00/1بعدازظهر روز پنج شنبه، همه به جز متصدی پذیرش که پشت دستگاه تلفن مرکزی می نشست، برای صرف ناهار از شرکت بیرون رفته بودند.
آلکساندرا جایی مخفی شد و درشرکت ماند. او دیده بود که دردفاتر رؤسا تلفن های داخلی وجود داشت که ارتباط قسمت های مختلف را برقار می کرد. به این صورت که اگر رییسی می خواست با یک کارمند زیر دستش صحبت کند، کافی بود دگمه ای را روی دستگاه درجایی که نام کارمند مربوطه را وری کارت کوچکی نوشته بودند فشار دهد. آلکساندرا به دفاتر تهی از کارکنان آرون برکلی و نورمن متیوز و لوکاس پینکرتن خزید و ساعتی را به تعویض کارت ها سپری کرد. به این ترتیب اوایل همان بعدازظهر بود که لوکاس پینکرتن کلیدی را که ارتباط او را با بهترین نوسنده ی سورژه های تبلیغاتی برقرار می کرد فشرد و گفت:« تن لشت را تکانی بده بیا اینجا، همین حالا!»
برای لحظه ای، سکوتی حاکی از حیرت برقرار شد. سپس نعره ی نورمن متیوز به گوش رسید که گفت:« چی گفتی؟»
پینکرتن به دستگاه خیره شد، ماتش برده بود:« آقای متیوز، شما هستید؟»
« معلومه که من هستم. تن لش خودت را تکان بده بیا اینجا ببینم.» همین حالا!»
دقیقه ای بعد، یکی از طراحان دکمه ی روی تلفن داخلی اش را فشار داد و گفت:« یک طرح دارم که باید یه طبقه پایین بری.»
صدای آرون برکلی همچون غرشی به گوش طراح رسید:« تو چی گفتی؟»
این آغاز جنجالی بزرگ بود. چهار ساعت طول کشید تا افتضاحی را که آلکساندرا به پا کرده بود درست کنند، و آن چهار ساعت بهترین اوقاتی بود که کارکنان بنگاه تبلیغات برکلی و متیوز درآن محل گذرانده بودند. انها هر بار که اتفاقی از این دست رخ می داد، غریو شادی سر می دادند. به رؤسای شرکت تلفنی دستور داده می شد که مأموریت های پستی انجام بدهد. پادویی کنند، بروند بسته سیگاری بخرند و بیاورند و یک توالت شکسته را تعمیر کنند. آرون برکلی و تورمن متیوز و لوکاس پینکرتن فوراً شروع به تحقیق کردند و محل را زیر و ور نمودند. می خواستند بدانند مقصر کیست، اما هیچ کس چیزی نمی دانست.
تنها کسی که دیده بودآلکساندرا وارد دفاتر مختلف می شد فران بود، زنی که پشت دستگاه تلفن مرکزی می نشست، اما او بیشتر از آن که از آلکساندرا نفرت داشته باشد از رؤسایش متنفر بود بنابراین تنها چیزی که گفت این بود:« من هیچ مس را ندیدم.»
همان شب فران هنگامی که نزد وینس بارتز بود، پیشامد آن روز را با رفت و آمدهای آلکیاندرا مربوط دانست.
وینس روی تخت نشست و پرسید:« دختر بلک ول این کار را کرد؟ من چقدر احمق بودم!»
صبح روز بعد هنگامی که آلکساندرا به دفترش قدم می گذاشت، وینس بارتز، آلبس کاپل و مارتی برگیمر انجا منتظرش بودند. آنها خاموش بودند و خیره خیره نگاهش می کردند. آلکساندرا پرسید:« مشکلی یش آمده؟»
آلیس گفت:« مشکلی پیش نیامده، آلکس. من و پسرها فقط می خواستیم ببینیم آیا ممکن است دعوت ما را به ناهار قبول کنی؟ ما آن رستوران خوب ایتالیایی نزدیک اینجا را می شناسیم....»
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)