صفحه 508 تا 511

ایو با نا باوری به او نگاه کرد.
جورج تبسم کنان گفت:«بعضی وقتها خیلی خشن میشوم.»و گیسوی ایو را دوباره نوازش کرد:«اما تو را دوست دارم،بنابراین با تو مهربان بودم،عزیز دلم.به این وضع عادت خواهی کرد.قول میدهم.» اگر در آن لحظه ایو اسلحه ای داشت،جورج را میکشت:«تو دیوانه ای!»
او مشاهد کرد برق شریرانه ای به چشمان جورج آمد،و دید که وی دستش را مشت کرد.در آن لحظه ایو دچار وحشت عجیبی شد.آن مرد حقیقتا دیوانه بود.
ایو بلافاصله گفت:«دلخور نشو،شوخی کردم.فقط...فقط هرگز چنین چیزی را تجربه نکرده بودم.خواهش میکنم،برو.حالا میخواهم بخوابم.خواهش میکنم برو.» جورج ملیس برای مدتی طولانی به او خیره مانده و سپس آرامش خود را بازیافت.از جا برخاست و به طرف میز آرایش جایی که ایو جواهراتش را میگذاشت رفت.النگویی از جنی پلاتین و یک گردنبند الماس گرانقیمت در آنجا قرار داشت.او چنگی به گردنبند زد و آن را برداشت،نگاهش کرد،و آن را در جیبش گذاشت:«این را به عنوان یادگاری کوچکی پیش خودم نگه میدارم.» ایو میترسید دهانش را به اعتراض باز کند.
«شب بخیر،عزیزم.»و دوباره به طرف تخت آمد،خم شد و به ملایمت ایو را بوسید.
ایو صبر کرد تا برود،و بعد سینه خیز از تخت خارج شد،بدنش از درد میسوخت.هر قدمی که برمیداشت،عذابی بود.موقعی که در اتاقش را قفل کرد تازه احساس آسودگی نمود.مطمئن نبود بتواند خود را تا حمام برساند.روی تخت افتاد و صبر کرد تا آرام شود.نمیتوانست شدت خشمی را که احساس میکرد باور کند.جورج به طزر وحشتناک و سیمانه ای آزارش داده بود.از خودش میپرسید که نکند این بلا را سر همان دختری که میخواسته خودکشی کند هم آورده باشد.
هنگامی که ایو بالاخره خودش را کشان کشان به حمام رساند و در آینه نگاه کرد،مبهوت ماند.صورتش در جایی که جورج او را زده بود کبود بود و متورم شده بود،و یک چشمش از شدت ورم تقریبا بسته بود.شیر آب داغ را که باز کرد و وان را پر کرد و مثل حیوانی زخمی به داخل آن خزید،گذاشت که حرارت تسکین بخش آب درد و رنج را از وجودش بزداید.برای مدتی طولانی در وان دراز کشید و سرانجام هنگامی که آب دیگر گرمایی نداشت،از وان بیرون آمد و چند قدم برداشت.درد کم شده بود،اما هنوز آزاردهنده بود.ایو بقیه ساعات شب را بیدار در بستر ماند،وحشت داشت که مبادا جورج بازگردد.
روز بعد،هنگامی که ایو از خاوب بیدار شد،لکه های خون را روی ملافه دید.جورج باید تقاص این کار را پس میداد.او به طرف حمام رفت،آهسته راه میرفت و دوباره وان را از آب داغ پر کرد.ورم صورتش حالا بیشتر شده بود وکبودی ها حسابی پرنگ شده بودند.لیف حمامی را در آب سرد فرو برد و آن را روی گونه و چشمش گذاشت.سپس در وان دراز کشید،به جورج می اندیشید.چیز حیرت انگیزی در رفتار آن مرد وجود داشت که ربطی به جنون دگرآزاری اش نداشت.ناگهان فهمید که آن حالت اسرار آمیز چه بود،گردنبند.چرا جرج گردنبند را برداشته بود؟ دو ساعت پس از آن،ایو به طبقه پایین رفت تا برای صرف صبحانه به سایر مهمانان بپیوندد،گرچه اشتهایی نداشت.او به شدت احتیاج داشت تا با نیتا لودویگ صحبت کند.
نیتا پرسید:«خدای من!چه بلایی سر صورتت آمده؟»
ایو خنده اندوهناکی کرد و گفت:«احمقانه ترین حادثه ممکن.نیمه های شب از جا برخاستم که به توالت بروم،و به خودم زحمت روشن کردن چراغ را ندادم.مستقیما به یکی از درهای زیبای خانه تو برخورد کردم.»
«میخواهی نزد دکتر برویم که نگاهی به آن بیندازد؟» ایو به او اطمینان خاطر داد:«چیز مهمی نیست.فقط یک کبودی کوچک است.»ایو به اطراف نگاه کرد:«جورج ملیس کجاست؟» «بیرون رفته تا تنیس بازی کند.او یکی از بهترین بازیکن هاست.گفت به تو بگویم موقع ناهار ملاقاتت خواد کرد.عزیزم،فکر میکنم او واقعا تو را دوست دارد.» ایو با حالتی بی تفاوت گفت:«راجع به او برایم بگو.سابقه خانوادگی اش چیست؟» «جورج؟او از خانواده ای یونانی است که جد اندر جدشان ثروتمند بوده اند.پسر ارشد است،و خیلی پول دارد.در یک شرکت کارگزاری اوراق بهادار نیویورک موسوم به هنسن و هنسن کار میکند.» «در حرفه خانوادگی فعالیت نمیکند؟» «نه،حتما از زیتون بدش می آید.به هر حال،با ثروتی که خانواده ملیس دارد،او اصلا نیازی به کار کردن ندارد.فکر میکنم برای پر کردن ساعات روزش در آن شرکت کار میکند.»نیتا خنده ای کرد و گفت:«شبها که به اندازه کافی مشغله دارد.» «راست میگویی؟» «عزیزم،جورج ملیس خوش قیافه ترین مرد مجرد در این اطراف است.دخترها با بی صبری میخواهند وجودشان ار تقدیم او کنند.همه آنها خودشان را خانم ملیس آینده تصور میکنند و قند در دلشان آب میشود.صادقانه بگویم،من هم اگر شوهر نداشتم،بدم نمی آمد زن او بشوم.جانور خوش اندام و فوق العده ای نیست؟» ایو گفت:«چرا،فوق العاده است.»
جورج ملیس به تراس به جایی که ایو تنها نشسته بود قدم گذاشت،بدن ایو برخلاف میل خودش از ترس تیر کشید.
او یکراست به طرف ایو آمد و گفت:«صبح بخیر،ایو.حالت خوبه؟» احساس نگرانی واقعی در صورتش موج میزد.جورج به ملایمت گونه کبود ایو را لمس کرد و گفت:«عزیزم،تو چقدر خوشگلی.»او یک صندلی را جبو کشید و در حالی که صندلی را میان دو پایش قرار داده بود،مقابل وی نشست و به دریای زیبا که در زیر نور خورشید میدرخشید خیره ماند:«آیا چیزی زیباتر از این دیده ای؟» مثل آن بود که شب گذشته هیچ اتفاقی نیفتاده است.ایو به صحبتهای جورج ملیس،که بی وقفه حرف میزد گوش میداد،و یک بار دیگر جذبه قوی آن مرد را احساس کرد.حتی پس از کابوسی که تجربه کرده بود،هنوز میتوانست گیرایی او را حس کند.این موضوع برایش توضیح ناپذیر بود.او به رب النوع های یونان باستان شباهت دارد.باید او را در موزه بگذارند.باید او را در آسایشگاه روانی بستری کنند.
جورج ملیس گفت:«باید امشب به نیویورک برگردم.شماره تلفنت را به من بده تا با تو تماس بگیرم.» ایو فوری گفت:«من تازه خانه ام را عوض کرده ام.هنوز خط تلفن نگرفته ام.تو شماره تلفنت را بده.» جورج خندید:«بسیار خوب،عزیزم.دیشب که خیلی بهت خوش گذشت،نه؟»
ایو نمیتوانست چیزی را که میشنید باور کند.
جورج نجوا کرد:«ایو،خیلی چیزها بلدم که باید به تو بیاموزم.»
ایو با خودش عهد کرد،و من هم باید چیزی به تو بیاموزم،آقای ملیس.