446_449
...........
شخصیت های آنها را بهتر از گذشته تشخیص بدهد:ایو، قوی تر و خیلی جسورتر بود.آلکساندرا ملایم تر بود، و از پیروزی از فرامین خواهرش خرسند می شد.کیت مدام به خود می گفت، حالا که پدر مادری ندارند، جای شکرش باقی است که همدیگر را دارند و اینقدر همدیگر را دوست دارند.شب قبل از پنجمین سالگرد تولدشان، ایو سعی کرد آلکساندرا را به قتل برساند.
در کتاب آفرینش (انجیل) آمده است:و فرزندان درونش با هم به جنگ برخاستند..و پروردگار خطاب به او گفت:
دو ملت در بطن تو جای دارند و دو نوع از آدمیان از احشاء تو جدا خواهند شد و گروهی (از مردم)قویتر از گروه دیگر(مردم) خواهند بود و بزرگتر بایستی به خدمت کوچکتر در آید.
در مورد ایو و آلکساندرا ،ایو هیچ قصد نداشت که به خدمت خواهر کوچکترش در آید.ایو از زمانی که به خاطر می آورد از خواهرش متنفر بود.هر بار که یک نفر آلکساندرا را بغل می کرد ، یا نوازش می کرد یا به او هدیه ای می داد،
ایو به خشمی خاموش فرو می رفت.او احساس می کرد که مغبون شده و سرش کلاه رفته است.همه چیز را برای خودش می خواست_همه ی عشق و تمام چیزهای زیبایی را که آنها را احاطه کرده بود.او نمی خواست حتی یک جشن تولد برای خودش داشته باشد.به سبب این که آلکساندرا شکل اوست ،مثل او لباس می پوشد،
و بخشی از عشق مادر بزرگ را که به او تعلق دارد ربوده است از خواهرش نفرت داشت.آلکساندرا ایو را تحسین می کرد و ایو به همین خاطر از او منزجر بود.آلکساندرا بخشنده وسخی بود، علاقه داشت همه ی اسباب بازی ها و عروسکهایش را به او بدهد ،و همین امر وجود ایو را با احساس تحقیر بیشتری پر می ساخت.ایو دلش نمی خواست چیزی را با کسی سهیم بشود. آنچه مال او بود به خودش تعلق داشت ،اما این کافی نبود.او همه چیزهایی را هم که آلکساندرا داشت می خواست.شب ،زیر چشمان مراقب سولانژ دونا هر دو دختر دعاهایشان را به صدای بلند می خواندند اما ایو همیشه یک دعای خاموش را اضافه می خواند،.به خدا التماس می کرد که آلکساندرا را بکشد.وقتی که دعایش مستجاب نشد ،پیش خودش نتیجه گرفت که خودش باید فکری برای آن بکند.
تنها چند روز به به پنجمین سالگرد تولدشان باقی بود و ایو نمی توانست فکر اینکه یک مهمانی تولد دیگر را هم با آلکساندرا سهیم باشد تحمل کند.آن مهمانان دوستان او بودند، و هدایا هم مال او بودند که خواهرش از او می دزدید.او بایستی هرچه زودتر آلکساندرا را میکشت.در شب قبل از جشن تولدشان، ایو در بسترش دراز کشیده بود ولی چشمانش باز باز بود.وقتی که مطمئن شد خدمت کارها به خواب رفته اند، به طرف تخت آلکساندرا رفت و بیدارش کرد.نجواکنان گقت :"آلکس بیا برویم پایین به آشپزخانه و کیک های تولدمان را ببینیم."
آلکساندرا خواب آلود گفت:"همه خوابیده اند." "ما که کسی را از خواب بیدار نمی کنیم" "مادموازل سولانژ از این کارمان خوشش نخواهد آمد.چرا فردا صبح نگاهی به کیک ها نیندازیم؟" "چون من میخواهم کیک ها را الان ببینم. می آیی یا نه؟" آلکساندرا با دست مالیدن به چشم هایش خواب را از آنها زدود.او هیچ علاقه ای به دیدن کیک های تولد نداشت اما نمی خواست احساسات خواهرش را جریحه دار کند.گفت:"دارم می آیم ."
آلکساندرا از بستر بیرون آمد و یک جفت دمپایی پوشید.هر دو دختر لباس خواب های نایلونی صورتی رنگ پوشیده بوند.ایو گفت:"راه بیفت.و سرو صدا هم نکن" آلکساندرا قول داد:"سر و صدا نمی کنم"
آنها پاورچین از اتاق خوابشان خارج شدند در راهروی طویل به حرکت در آمدند از مقابل در بسته ی اتاق خواب مادموازل دونا عبور کردند.و از پله های پشتی بلندی که به آشپزخانه منتهی می شد پایین رفتند.آنجا آشپزخانه بزرگی بود با دو اجاق گاز بزرگ ،شش فر، سه یخچال و یک اتاقک انجماد.
در یخچال، ایو کیک های تولدی را یافت که خانم تایلر آشپز درست کرده بود.روی یکی از آنها نوشته شده بودند:تولدت مبارک، آلکساندرا.روی دیگری آمده بدو:تولدت مبارک ،ایو.ایو با خوشحالی اندیشید سال دیگر فقط یک کیک خواهد بود.ایو کیک آلکساندرا را از یخچال بیرون آورد و آن را روی میز چوبی وسط آشپزخانه که برای بریدن گوشت و خرد کردن سبزی در نظر گرفته شده بود قرار داد.او یک کشو را بیرون کشید و یک بسته شمع رنگی ریز از آن بیرون آورد.آلکساندرا پرسید:"چه کار می کنی ؟" "می خواهم ببینم وقتی که همه ی شمعها روشن بشود کیک چه شکلی خواهد شد"ایو شرو به فرو کردن شمع ها در کیک یخ زده کرد.
"ایو فکر نمی کنم این کار درستی باشد.داری کیک را خراب می کنی.خانم تایلر عصبانی خواهد شد."
"او اهمیتی نمی دهد"ایو کشو دیگری را باز کرد و دو بسته کبریت آشپزخانه از آن بیرون آورد.""بیا به من کمک کن" "می خواهم به رختخوابم برگردم و بخوابم"ایو با عصبانیت رو به خواهرش کرد و گفت:"بسیار خوب به رختخواب برگرد بچه گربه ی ترسو.خودم تنهایی این کار را می کنم"آلکساندرا مردد ماند:"از من می خواهی چه کار بکنم؟"ایو یکی از بسته های کبریت را به دست خواهرش داد:"شمع ها را یکی یکی روشن کن"
آلکساندرا از آتش می ترسید.به هر دو دختر راجع به خطر بازی کردن با کبریت بارها و بارها هشدار شده بود.آنها درباره ی بچه هایی که از این قانون نافرمانی کرده بودند داستان های وحشتناکی شنیده بودند.اما آلکساندرا نمی خواست ایو را مایوس کند ،و بنابر این مطیعانه شروع به روشن کردن شمع ها کرد.
ایو لحظه ای او را تماشا کرد.گفت:"احمق جون، شمع های آن طرف را روشن نکردی."آلکساندرا به جلو خم شد تا دستش به شمع هایی که در سمت دیگر کیک بودند برسد و آنها را هم روشن کند، پشتش به ایو بود.ایو بلافاصله کبریتی روشن کرد و نوک آن را به چوب کبریت های جعبه ای که در دستش بود تماس داد.همچنان که همه چوب کبریت ها شعله ور شدند ،ایو جعبه را جلوی پای آلکساندرا انداخت، طوری که پایین لباس خواب او آتش گرفت.چند لحظه سپری شد تا آلکساندرا بفهمد که چه اتفاقی دارد می افتد.وقتی که او نخستین سوزش عذاب آور را روی ساق پاهایش احساس کرد به پایین نگاه کرد و فریاد زد:"کمک!کمکم کنید!"ایو برای لحظه ای به پیراهن خواب شعله ور خواهرش خیره ماند.تحت تاثیر میزان موفقیتش غرق در شادی بود.آلکساندرا آنجا ایستاده بود ،از ترس زهره ترک شده بود.ایو گفت:"تکان نخور!الان یک سطل آب می آورم"او با شتاب به طرف سرداب رفت قلبش از لذتی هراس آور به تندی می زد.
یک فیلم وحشتناک باعث شد زندگی آلکساندرا نجات پیدا کند.خانم تایلر آشپز خانواده ی بلک ول، با یک گروهبان پلیس که گاهی با او مراوده داشت به سینما رفته بود.آن شب ،صحنه های کشتار و جنایت و جنازه های
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)