342 تا 345
آدولف هیتلر که معاهده ی ورسای را هم زیر پا نهاده بود، یککی از بزرگترین ماشین های جنگی تاریخ بشری را برپا ساخته بود. درمرحله ای تازه از عملیات رعد، آلمان به لهستان، بلژیک و هلند حمله کرد و تقریباً بلافاصله پس از آن ماشین جنگی آلمان، دانمارک، نروژ، لوگزامبورگ و فرانسه را درهم کوبید.

کیت هنگامی که شنید یهودیان شاغل درکارخانه های متعلق به کروگر- برونت، که توسط قوای نازی مصادره شده بود، دستگیره شده و به اردوگاههای کاراجباری فرستاده شده اند، وارد عمل شد. او درتلفن زد، و هفته بعد عازم سویس شد. هنگامی که به هتل برالاک در شهر زوریخ رسید، پیغامی با اوست. برینکمن درگذشته مدیر شعبه ی برلین شرکت کروگر- برنت با مسؤولیت محدود بود. موقعی که کارخانه به تصرف دولت نازی درآمد، به برینکمن درجه سرهنگی دادند و او را در منصب خود ایقا کردند.
او به دیدن کیت درهتل آمد. مردی لاغر اندام و دقیق و نظیف با موهای بور بود و موهای اندکش را به دقت روی سر درحال طاس شدنش شانه کرده بود:« خانم بلک ول» از دیدن شما خیلی خوشحالم. از سوی دولتم برای شما پیغامی دارم. به من مأموریت داده اند به شما اطمینان خاطر بدهم که به محض آن که ما در جنگ پیروز شویم، کارخانه هایتان به شما بازگردانده خواهد شد.آلمان به زودی به بزرگترین قدرت صنعتی درجهان مبدل خواهدشد، قدرتی که دنیا هرگز به خود ندیده، و ما از مشارکت و همکاری افرادی چون شما استقبال می کنیم.»
« اگرآلمان شکست بخورد چی؟»
لبخند محوی برلبان برینکمن نمایان شد و او گفت:« خانم بلک ول، هردوی ما، می دانیم که چنین نخواهد شد. ایالات متحده آنقدر عقل و تدبیر دارد که از مسائل اروپا به دور بماند. امیدوارم که همچنان به این رفتار ادامه بدهد.»
« جناب سرهنگ، همچنان امیدوار بمانید.» او به جلو خم شد و افزود:« شایعانی شنیده ام مبنی براین که یهودیان را به اردگاههای کار اجباری می فرستند و درآنجا سر به نیستشان می کنند و از شرشان خلاص می شوند. آیا این حقیقت دارد؟»
« به شما اطمینان می دهم که چنین شایعه ای فقط تبلیغات دروغین انگلیسی هاست. درست است که یهودی ها را به اردوگاههای کار می فرستند، اما به عنوان یک افسر به شما قول می دهم که با انها آنطور که باید و شاید رفتار می شود.
کیت از خودش می پرسید که این کلمات سرهنگ دقیقاً چه معنایی می دهد. مترضد بود که بفهمد.
صبح روز بعد کیت با یک بازرگان برجسته آلمانی موسوم به اتو برلر قرار ملاقات داشت. بولر درسنین پنجاه سالگی بود، مردی با ظاهر متشخص و موقر که چهره ای مهربان و چشمانی حاکی از زجر کشیدگی داشت. آنها در یک کافه ی کوچک نزدیک بان هووف با هم ملاقات کردند. آقای بولر میزی را در یک گوشه خلوت انتخاب کرد.
کیت آهسته گفت:« شنیده ام شما عملیاتی زیرزمینی را برای فرستادن مخفیانه یهودیان به کشورهای بی طرف آغاز کرده اید. آیا این حقیقت دارد؟»
« خانم بلک ول، این حقیقت ندارد. چنین کاری به معنای خیانت به رایش سوم است.»
« به علاوه شنیده ام شما برای اداره ی این عملیات به پول احتیاج دارید.»
آقای بولر شانه هایش را با بی اعتنایی بالا انداخت و گفت:« از آنجا که هیچ عملیات زیرزمینی و مخفیانه ای درکار نیست، من هم اصلاً برای اداره آن به پولی احتیاج ندارم، اینطور نیست؟»
بولر چشمانش را با حالت عصبی به اطراف می چرخاند و کافه را زیر نظر داشت. او مردی بود که در هر روز از زندگیش با مخاطره تنفس می کرد و با اضطاب می خوابید.
کیت با احتیاط گفت:« امیدوار بودم که شاید بتوانم کمکی بکنم. شرکت کروگر- برنت با مسؤولیت محدود در بسیاری از کشورهای بیطرف و گشورهای هم پیمان کارخانه هایی دارد. اگر کسی بتواند پناهندگان را به این ممالک ببرد، من می توانم ترتیب استخدامشان را در آن کارخانه ها بدهم.»
آقای بولر همان طور نشسته بود، آهسته قهوه ی تلخ می نوشید. بالاخره گفت:« من که از این چیزها سردر نمی اورم. این روزها دردمند در سیاست کار خطرناکی است. اما اگر شما به کمک به افراد دردمند و زجرکشیده علاقه دارید، من عمویی در انگلستان دارم که از یک بیماری وحشتناک و مهلک رنج می برد. حق معاینه ی پزشکان او واقعاً بالاست.»
« چقدراست؟»
« ماهی پنجاه هزار دلار بایستی ترتیب کا را طوری داد که پول هزینه های پزشکی او به حسابی در لندن واریز شود و از آنجا به شعبه آن بانک در سویس حواله شود.»
« ترتیب این کار داده خواهد شد.»
« عمویم خیلی خوشحال می شود.»
حدود هشت هفته بعد، گروهای کوچکی از پناهندگان یهودی ورود به کشورهای هم پیمان را به طور مستمر آغاز کردند تا در کارخانه های متعلق به کروگر- برنت به کار گمارده شوند.
تونی پس از گذشت دو سال دانشکده را ترک کرد. او به دفتر کیت رفت تا اخبار تازه را به وی بدهد:« من سـ سعی کردم، ما- مادر، واقعاً سـ سعی کردم. اما تـ صمیمم را گـ گرفته ام. می خواهم در رشته نـ نقاشی تـ تحصیل کنم. وقتی که جـ جنگ تمام شود، من به پاـ ریس می – می روم.»
هر کلمه مثل ضربه پتکی برسر کیت فرود آمد.
« می- می دانم که تو را نا- ناامید کردم، اما حق دارم که برای خودم ز- زندگی کنم. فکر می کنم می توانم نقاشی خوب- واقعاً خوب بشوم.» تونی یأس را در چهره کیت مشاهده کرد:« آنچه از من خواستی انجام دادم. حالا باید به من فرصت ب- بدهی که خودم را امتحان کنم. مرا در ا- انیستیوی هنر در شیکاگو قبول کرده اند.»
مغز میت آشفته شده بود. کاری که تونی می خواست انجام بدهد یک کار احمقانه و مزخرف بود. تنها چیزی که توانست بگوید این بود:« کی می خواهی اینجا را ترک کنی؟»
« ثبت نام از روز پانزدهم ماه شروع می شود.»
« امروز چندم ماه است؟»
« ششم د- دسامبر.»
در روز یکشنبه 7 دسامبر 1941، گروهایی از بمب افکن های ناکاجیما و هواپیماهای جنگی زیرو متغلق به نیروی دریایی امپراتوری ژاپن به بندر پرل هاربر حمله کردند، و روز بعد، ابالات متحده درگیر جنگ شد. بعدازظهر همان روز تونی در نیروی دریایی ایالات متحده درگیر جنگ شد. بعدازظهر همان روز تونی در نیروی دریایی ایالات متحده نام نویسی کرد. او به کوآنتیکو واقع در ایالات ویرجینیا فرستاده شد، درانجا از دانشکده افسری فارغ التحصیل شد و از همان جا به اقیانوس آرام جنوبی اعزام شد.
کیت احساس می کرد روی لبه ی گودالی ژرف قرار دارد و زندگی اش مالامال از اضطراب شده است. روزها در ساعات کارش با فشارهای مربوط به اداره ی شرکت دست به گریبان بود، اما هر لحظه درپس ذهنش ایت ترس وجود داشت که هر آینه ممکن است اخبار وحشتناکی راجع به تونی دریافت کند- این که او زخمی یا کشته شده است.
جنگ با ژاپن بسیار بد پیش می رفت. بمب افکن های ژاپنی به پایگاههای