174تا 179
مادام اگنیس برای لحظه ای آنجا ایستاد.مارگارت را تماشا میکرد که با سنگینی از خیابان پائین میرفت،.سپس به داخل بازگشت و به صدای بلند فریاد زد:
-بسیار خوب خانم ها،برویم سر کارمان
یک ساعت بعد،در خانه ی خانم اگنیس طبق معمول برای کار باز شد.
**********
وقت آن بود که جیمی مک گریگور فنر تله را بکشد.تله را آزاد و در کمین بگذرد.در عرض شیش ماه گذشته،و به آرامی و در خاموشی سهم شرکای وندرمرو در فعالیتهای تجاری مختلفش را خریده بود بطوری که اکنون آن سهام را در مالکیت خود داشت...اما دغدغه ی اصلی و این بود که زمینهای الماس خیز وندرمرو را در نامیب صاحب شود.او صدها برابر ارزش آن زمینها را با خون و جسارت پرداخته و تقریبا زندگیاش را بر سر آن گذاشته بود.
جیمی از الماسهایی که او و باندا از آنجا دوزدیده بودند برای ساختن یک امپراتوری استفاده کرده بودند تا از قِبَل آن بتوانند سالیمان وندرمرو را نبود سازد.کارش به طور کامل به پایان نرسیده بود.اکنون او آماده بود که کار را تمام کند.
وندرمرو بیش از بیش مقروض شده بود.دیگر همه در شهر از قرض دادن پول به او امتناع می کردند،مگر بانکی که جیمی در خفا صاحب آن بود.
دستور همیشگی او به مدیر بانک این بود:
-به سلیمان وندرمرو هر چقدر پول میخواهد وام بدهید.
فروشگاه حالا دیگر هیچگاه باز نبود.وندرمرو از اول صبح الکل نوشی را آغاز میکرد و بعد از ظهر به خانه مادام اگنیس میرفت،و بعضی وقتها شبها را هم در آنجا میگذراند،.
یک روز صبح مارگارت جلوی پیشخوان قصابی ایستاده بود و منتظر تحویل گرفتن جوجههایی بود که خانم اوئنز سفارش داده بود،که از پنجره به بیرون نگاه کرد و پدرش را دید که روسپی خانه را ترک میکرد.
او به سختی میتوانست آن پیر مرد ژولیده و کثیف را که لخ لخ کنان در طول خیابان راه میرفت بشناسد.من این بلا را سر او آوردم،اوه،خدایا مرا ببخشه من این بلا را سر او آوردم.
سلیمان وندرمرو نمیفهمید دارد چه اتفاقی دارد برایش میافتاد...و میدانست که زندگیاش به طریقی،گرچه گناه و تقصیر او نبود،نابود شده است.
خداوند و را برگزیده بود،......درست همانگونه که زمانی ایوب را برگزیده بود،تا قدرت ایمان او را بیامزد.وندرمرو یقین داشت که سرانجام بر دشمنان نادیدهاش غلبه خواهد کرد.تنها چیزی که بدان نیاز داشت کمی وقت بود.
-وقت و پولی بیشترو فروشگاهش را بعنوان وثیقه نزد بانک گرو گذاشته بود،همینطور سهامی را که در شیش ملک الماس خیز کوچک داشت،حتی اسب و ارابهاش را.
دیگر چیزی نمانده بود که به گرو بگذرد،غیر از آن اراضی الماس خیز در نامیب،و روزی که آن زمینها را هم گرو گذاشت،جیمی موقعیت را در هوا قاپید و فرصت را مغتنم شمرد.جیمی به مدیر بانکش دستور داد:
-همه ی رسیدهایش را جمع آوری کنید.به و بیست و چهار ساعت مهلت بدهید که همه ی قرضهایش را به بانک بپردازد،در غیر این صورت هر چه که گرو گذاشته،تصرف کنید.
آقای مک گریگور،او احتمالا نمیتواند این مقدار پول را فراهم کند،او.....
-بیست و چهار ساعت.
دقیقا راس ساعت چهار بعد از ظهر روز بعد،معاون مدیر بانک و کلانتر با حکمی برای مصادره ی همه ی متعلقات دنیوی وندرمرو در فروشگاه او حاضر شدند.
جیمی از ساختمان دفتر خود در آن سوی خیابان دید که وندرمرو از فروشگاهش بیرون رانده شد. پیرمرد همان بیرون ایستاد،با درماندگی در ضل آفتاب چشمانش را به هم میزد،نمی دانست چه کار کند یا روی به کجا ببرد.
همه چیزش را از دست داده بود و دیگر اه در بساط نداشت.انتقام جیمی کامل شده بود.جیمی از خودش میپرسد،چرا اینطور است،که هیچ احساس پیروزی نمیکنم؟او در درون احساس پوچی میکرد.مردی که او نابودش ساخته بود،خود او را نابود کرده بود.
آن شب هنگامی که جیمی به خانه ی مادام اگنیس پا نهاد،مادام گفت:-جیمی خبر تازه را شنیدی؟
سلیمان وندرمرو یک ساعت پیش مغزش را پا اسلحه متلاشی کرد و خودش را کشت.
مراسم تشییع جنازه در گورستان حزن انگیز در معرض وزش باد،در مکانی خارج از شهر برگزار شد.
علاوه بر ماموران کفن و دفن،تنها دو نفر در مراسم تدفین حضور داشتند.مارگارت و جیمی مک گریگور.مارگارت پیراهن مشکی گشادی به تن داشت که شکم برجستهاش را پنهان میکرد.او رنگ پریده و ناخوش به نظر میرسید.
جیمی با قد بلندش با ابهت ایستاده بود،خاموش و سرد و نجوش بود.آن دو در دو طرف گور ایستاده بودند،تابوت ساده ساخته شده از چوب کاج را تماشا میکردند که مرده را در خود جای داده بود و آهسته در گودال کنده شده در زمین مینشست.
سنگ و کلوخ زمین بر روی تابوت فرود میآمد و تق تق صدا میکرد،و به نظر مارگارت چنین میآمد که سنگها با تق تق خود میگفتند:
-روسپی،.......روسپی.
او از ورای گور پدرش به سمت جیمی نگریست و نگاهشان با هم تلاقی کرد.نگاه جیمی سرد و بی تفاوت بود،مثل آنکه مارگارت غریبه ای
بود.مارگارت آن لحظه از او متنفر شد.تو آنجا ایستادی و هیچ چیزی احساس نمیکنی،ولی تو به همان اندازه که من گنهکارم ،گناهکاری.ما او را کشتیم،من و تو.در پیشگاه خداوند،من همسر تو هستم.اما ما شرکای شیطان هم هستیم.
او سرش را پائین آورد و به گور باز نگریست و دید که آخرین بیل پر از خاک بر روی تابوت چوب کاج فرود آمد و کاملا او را پوشاند.
مارگارت نجوا کرد:
-آرام بخواب،آرام بخواب.هنگامی که سرش را بالا آورد،جیمی رفته بود.
دو ساختمان چوبی در کلیپ دریفت وجود داشت که از آنها به عنوان بیمارستان استفاده میشد،اما این اماکن به قدری کثیف و غیر بهداشتی بودند که در آنجا بیماران به جای اینکه شفا پیدا کنند میمردند.بچهها در خانه متولد میشدند.هنگامی که وقت زایمان مارگارت نزدیک تر شد،خانماوئنز قابله ای
سیاه پوست موسوم به هانا را بر بالین او آورد.دردهای زایمان سه بامداد آغاز شد.
هانا آموزش داد:
-حالا فقط زور بده،طبیعت باقی کار را انجام خواهد داد.
نخستین درد لبخندی بر لبان مارگارت آورد.او داشت پسرش را به دنیا میآورد و آن پسر نامی به خود میگرفت.مارگارت مصمم بود کاری کند که جیمی مک گریگور فرزندش را ببیند و بشناسد.
پسر او نمیبأستی تنبیه و مجازات میشد.
دردهای زایمان ادامه پیدا کرد،ساعتی پس از ساعتی،و هنگامی که برخی از خدمه ی مهمنخانه به اتاق مارگارت قدم گذاشتند تا پیشرفت زایمان را تماشا کنند،برای جمع و جور اتاقها فرستاده و از اتاق بیرون رانده شدند.
هانا به مارگارت گفت:-این یک مساله ی خصوصی است،بین تو و خداوند و شیطان که تو را به این دردسر انداخت.
مارگارت در حالی که آهی از درد و عذاب میکشید،پرسید:-بچهام پسر است؟
هانا عرق را از ابروهای مارگارت با یک کهنه ی خیس پاک کرد و گفت:
-به محض اینکه از جنسیت نوزاد مطلع شوم به تو خبر خواهم داد.حالا به پائین زور بده،حسابی زور بده،بیشتر،بیشتر.
انقباضات رحمی حالا با فواصل خیلی کم از پی هم تکرار میشدند و درد وجود مارگارت را از هم میگسست.پیش خود گفت:
-اوه خدای من،اشکالی پیش آمده.
هانا گفت:-زور بده پائین.
و ناگهان حالت هشداری در صدایش پدید آمد.او گفت:-بند ناف دور بچه پییچیدهمی توانم بچه را بیرون بیاورم.
در میان ابری قرمز و مه آلود،مارگارت دید که هانا به پائین خم شد و بدنش را پیچاند،و اتاق کم کم از نظرش محو شد،و ناگهان دیگر دردی وجود نداشت.
مارگارت در فضا شناور بود و نور زننده ای
در پایان تونلی به چشمش میخورد و یک نفر با اشاره ی انگشت او را به نزدیک خود فرا میخواند و آن شخص جیمی بود.من اینجا هستم،مگی،عزیزم.تو پسر دسته گلی به من هدیه کردی.
جیمی به سویش بازگشته بود.مارگارت دیگر از جیمی متنفر نبود.دانست که هرگز از جیمی متنفر نبوده است.او صدائی را شنید که میگفت:
-تقریبا تمام شد،.و چیزی درونش گسسته شد.و درد باعث شد که او بلند فریاد بکشد.هانا گفت:-حالا،بچه دارد میاید.
و ثانیه ای
بعد،مارگارت خروج مایه جنینی را بین پاهایش احساس کرد و هانا فریاد پیروزمندانه ای
سر داد.
او موجود سرخ رنگی را بالا گرفت و گفت:
-به کلیپ دریفت خوش آمدی.عزیزکم.تو صاحب فرزند پسر شودی.
مارگارت او را جیمی نام نهاد.مارگارت میدانست خبر
تولد نوزاد به سرعت به جیمی خواهد رسید.و منتظر بود جیمی به و سر بزند یا پیکی را نزد او بفرسد و او را به خانهاش ببرد،.
هنگامی که چند هفته ای
گذشت و هیچ خبری از جیمی نشد،مارگارت خودش پیامی برای او فرستد.
پیام رسان سی دقیقه بعد برگشت.مارگارت در تب بیتابی میسوخت:
-آقای مک گریگور را دیدی؟
-بله خانم.
-و آیا پیغام مرا به او رساندی؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)