"اما ـــ پاپا ــ"
"کاری که میگویم بکن"
او با پدرش جر و بحث نمیکرد،"بله پاپا"
وندرمرو دید که مارگارت و جیمی بیست دقیقه بعد سوار بر کالسکه دور میشدند از خودش میپرسید که نکند اشتباهی کرده است
این بار جیمی کالسکه را به سمت مخالف راند علایم هیجان انگیزی از پیشرفتهای تازه و ساختمان سازی در همه جا به چشم میخورد جیمی اندیدشید:اگر کشفیات مواد معدنی همچنان ادامه پیدا کند ــ و دلیلی برای باور کردن این موضوع وجود داشت ــ خانه سازی و معاملات املاک سود بیشتری دارد تا سرمایه گذاری در کشف الماس یا طلا کلیپ دریفت به بانکها هتل ها میخانه ها فروشگاه ها و روسپی هانه های بیشتری نیاز خواهد داشت فهرست پایان ناپذیر بود همینطور فرصت های طلایی
جیمی اگه بود که مارگرات به او چشم دوخته است و خیره نگاهش میکند پرسید:"مشکلی پیش امده؟"
مارگارت گفت:"اوه نه"و به سرعت به سمت دیگری نگاه کرد
جیمی اکنون او را برانداز میکرد طراوت و بشاشیت او نظرش را جلب کرد مارگارت از نزدیک بودن جیمی به وی از مردانگی و او اگاه بود جیمی احساساتش رادرک کرده بود او زنی بودن مرد و محتاج به مرد بود
هنگام ظهر جیمی از جاده اصلی خارج شد و به سمت پایین به طرف منطقه ای جنگلی نزدیک رودخانه کوچکی رفت و زیر یک درخت بزرگ بائوباب کالکه را متوقف کرد او از کارکنان هتل خواسته بود که ناهار را در سبدی پیک نیکی اماده و بسته بندی کنند مارگارت سفره ای بیرون اورد و بسته های داخ لسبد را خارج کرد و گشود و غذا ها را روی سفره گذاشت در سبد گوشت بره تنوری سرد مرغ سرخ شده برنج زرد زعفرانی مربای سیب گلاب و نارنگی و هلو و شیرینی های ادویه دار بادامی موسوم به سوئتکوکجس وجود داشت
مارگارت با ناباوری گفت:"چه ضیافت شاهانه ای اقای تراویس متاسفانه من سزاوار این همه محبت و لطف شما نیستم"
جیمی به او اطمینان داد:"تو سزاوار بیش از این هستی"
مارگارت روی برگرداند خودش را با تدارک و چیدن غذا روی سفره مشغول کرد
جیمی صورت او را میان دستانش گرفت و گفت:"مارگارت...به من نگاه کن!"
"اوه خواهش میکنم من ـــ "او داشت میلرزید
"به من نگاه کن"
مارگارت اهسته سرش را بالا اورد و به چشمان او نگریست او مارگارت را عاشقانه نگاه میکرد وی را نزیدک به خود نگه داشت مارگارت دستپاچه شده بود نمیدانست چه کار کند
لحظاتی بعد مارگارت به زور خودش را از اغوش او بیرون کشید سرش را تکان داد و گفت:"اوه خدای من ما نباید این کار را بکنیم اوه نباید این کار را بکنیم به جهنم خواهیم رفت"
"به بهشت"
"متاسفم"
"جایی برای تاسف خوردن وجود ندارد چشمانم را میبینی؟انها میتوانند مستقیما به درون تو بنگرد و میدانی که من چه میبینم اینطور نیست؟تو از من میخواهی که به تو عشق بورزم و من چنین خواهم کرد و دلیل برای ترسیدن وجود ندارد زیرا تو به من تعلق داری تو این را میدانی نه؟تو به من تعلق داری مارگارت خودت این را خواهی گفت بگو بگو من به یان تعلق دارم بگو من به یان تعلق دارم"
"من به یان تعلق دارم"
دست او را دوباره بوسید و لحظاتی بعد در کنار یکدیگر نشستند مارگرات بیشتر از همه عمرش خودش را شاداب و سرزنده احساس میکرد به خود گفت این لحظه را تا ابد به خاطر خواهم داشت بستر برگها و نسیم گرم و نوازشگر سایه درخت بائوباب که بر روی انها افتاده بود مارگارت اندیشید اینطور که من عاشق این مرد هستم هیچ زنی تا این حد عاشق هیچ مردی نبوده اتس
بعد جیمی او را در میان بازوان نیرومند خویش گرفت و مارگارت ارزو کرد که کاش همیه در انجا میماند مارگرات سرش را بالا اورد و نجوا کنان گفت:"به چه فکر میکنی؟"
جیمی لبخندی زد و اهسته پاسخ داد:"به این که دارم از گرسنگی هلاک میشوم"مارگارت خندید و انها نشستند و غذایشان را در زیر سایه درختان خوردند سپس در رودخانه شنا کردند و دراز کشیدند تا افتاب داغ خشکشان کند جیمی دوباره مارگارت را در بر گرفت و مارگارت اندیشید ،دلم میخواهد این روز هرگز تمام نشود
ان بعد از ظهر جیمی و وندرمرو پشت میزی در گوشه ای از سالت سان دانر نشسته بودند جیمی اعلام کرد:"حق با شمسات احتمال موفقیت در اینجا شاید بیشتر از انی باشد که من قبلا فکر میکردم"
چهره ی وندرمرو از خوشی شکفت و او گفت:"میدانستم شما زیرک تر از ان هستید که این موضوع را متوجه نشوید و نبینید اقای تراویس"
جیمی پرسید:"شما به من توصیه میکنید که دقیقه چه کار بکنم؟"
وندرمرو به اطراف نگریست و صدایش را پایین اورد :"همین امروز من درباره کشف بزرگ و تازه ای از زمین های الماس خیزی در شمال نیل اطلاعاتی دریافت کرده ام هنوز ده قطعه زمین است که صاحب ندارد ما میتوانیم اسناد ان زمین ها را بین خودمان قسمت کنیم من پنجاه هزار پوند بابت پنج ادعانه ی مالکیت میدهم و مشا هم پنجاه هزار بوند برای 5 ادعانه ی دیگر میپردازید انجا کیلو کیلو الماس است ما میتوانی یک شبه میلیونها پوند پول به دست اوریم رهجع به ان چه فکر میکنید؟"
جیمی دقیقا میدانست که در فکر ان مرد چه میگذشت وندرمرو میخواست سند زمینهایی را که سود رسان بودند برای خودش بردارد و جیمی باید با بقیه زمین ها که به درد نخور بودند کارش به ورشکستگی میانجامید به علاوه او حاضر بود سر زندگی اش شرط ببندد که وندرمرو حتی یک شیلینگ هم سرمایه نمیگذاشت
جیمی گفت:"جالب به نظر میرسد چند نفر جوینده درگیر این کار هستند؟"
"فقط دو نفر"
جیمی معصومانه پرسید:"پس چرا اینقدر پول لازم دارد؟"
"اه این سوال هوشمندانه ای است "او روی صندلی اش به جلو خم شد و گفت:"میدانی انها ارزش سندشان را میدانند اما پول ندارند که از زمین بهره برداری کنند اینجاست که من و شما وارد صحبنه میشویم به انها یکصد هزار پوند پول میدهیم و میگذاریم بیست درصد مزارعشان را برای خود نگه دارند"
تو عبارت بیست درصد را طوری اهسته گفت ک تقریبا شنیده نشد جیمی مطمئن بود که جویندگان الماس هم از نظر الماس ها و هم از نظر پولهاشا سرشان کلاه خاهد رفت وندرمرو همه را بالا خواهد کشید و تمام پول ها به جیب وی سرازیر خواهد شد
وندرمرو هشدار داد:"بایستی سریع عمل کنیم به محض ان که کلمه ای در این باره به بیرون درز کند ــ"
جیمی مصرانه گفت:"نباید این فرصت را از دست داد"
وندرمرو تبسمی کرد و گفت:"نگران نباشید الساعه میدهم قرار دادها را اماده کنند"
جیمی اندیشید به زبان افریقایی.
"حالا این را بگویم یان که چند معامله دیگر هم هست که از نظر من خیلی جالب است"
از انجا که اراضی نگه داشتن شریک تازه برای وندرمرو اهمیت داشت لذا وقتی جیمی تقاضا میکرد مارگارت ییلاقات اطراف را به او نشان بدهد پدرش دیگر اعتراض نمیکد مارگارت روز به روز بیشتر عاشق جیمی میشد اخرین چیزی که با یادش شبها به خواب میرفت جیمی بود و نیز جیمی اولین چیزی بود که صبحدم هنگام گشودن چشم هایش به او فکر میکرد جیمی در او حالت هوسرانی را ایجاد کرده بود حالتی که او اصلا نمیدانست وجود دارد مثل اینکه ناگهان کشف کرده بود جسمش برای چیست و همه ی چیز هایی که به عنوان مایه شرمندگی به او اموخته بودند بایستی از انها خجالت میکشید یکدفعه مواهب ارزنده ای تبدیل شد که میتوانست باعث خرسندی خاطر جیمی بشود و نیز خرسندی خاطر خودش عشق سرزمین تازه و خارقالعاده ای بود که بایستی در ان جست و جو و کند و کاو میکرد سرزمینی پر هوس که دره های پنهان و دره های کوچک هیجان انگیز و رودخانه ای از عسل داشت او هنوز به اندازه کافی از این نعمات برخوردار نشده بود
در ییلاقات گسترده و وسیعی که انها به گردش میرفتند پیدا کردن مکانهای مناسب که در انجا بتوانند لحظاتی با هم صحبت کنند اسان بود و هر بار ملاقات با جیمی برای مارگارت به همان هیجان انگیزی بار نخست بود
احساس گناه کهنه ای که از بابت وجود پدرش میکرد او را میترساند سلیمان وندرمرو یکی از پیروان کلیسای اصلاح شده ی هلند بود و مارگارت میدانست که اگر او دست بر قضا بفهمد که دخترش چه میکند هیچ بخششی در کار نخواهد بود حتی در ان جامعه ی خشن و مابین جاهلیت و تمدن که انها زندگی میکردند جایی که برای مرداناز هر کجا که میتوانستند رضایت خاطر خود را از نظر جنسی کسب میکردند هیچ درکی از این بابت وجود نداشت تنها دو نوع زن در جهان وجود داشت دختران پاکدامن و فواحش و یک دختر خوب و پاکدامن هرگز به مردی اجازه نمیداد که به او دست بزند مگر ان که با او ازدواج کند در غیر این صورت به او فاحشه لقب میدادند مارگارت به خود گفت این کمال بی انصافی است گرفتن و هدیهدادن عشق انقدر زیاست که نمیتواند پلیدی و شیطانی باشد اما نگرانی به تزاید او بالاخره باعث شد که موضوع ازدواج را به میان اورد
انها با کالسکه در امتداد رودخانه ی وال میرفتند که مارگرت شروع به صحبت کرد:"یان ــ میدانی که چقدر من ـــ "او نمیدانست چطور ادامه بدهد "منظورم این است که من و تو ـــ"و با یاس و ناامید این حرف از دهانش بیرون پرید:"نظرت راجع به ازدواج چیه؟"
جیمی خندید و گفت:"مارگارت من کاملا طرفدار آنم من طرفدار آنم"
مارگارت در خندیدن به جیمی ملحق شد ان لحظه خوش ترین لحظه ی زندگیش بود
در یک صبح روز یکشنبه سلیمان وندرمرو از جیمی دعوت کرد که برای رفتن به کلیسا او و مارگارت را همراهی کند "ندردوئیتس هرفورمده کرک"ساختمانی بزرگ و بسیار زیاد بود که به سبک گوتیک ساخته شده بود با سکوی وعظی در یک انتها و ارگ عظیمی در انتهای دیگر هنگامی که انها از استانه در عبور کردند و پا به داخل گذاشتند به وندرمرو با احترام خیر مقدم گفتند
او با غرور به جیمی گفت:"من به ساخته شدن این کلیسا کمک کرده ام در اینجا مقامی یک درجه پایین تر از مقام کشیشی دارم"
نطق کشیش درباره گوگرد و اتش جهنم بود وندرمرو انجا نشسته بود مجذوب و مستغرق با علاقه سر تکان میداد و هر کلمه کشیش را به جان و دل میپذیرفت
جیمی به خود گفت او روزهای یکشنبه مرد خداست و بقیه ی روزهای هفته به شیطان تعلق دارد
وندرمرو خودش را بین ان دو جوان جا داده بود اما مارگارت در تمام مدت مراسم مذهبی از وجود جیمی اگاه بود و نزدیگ بود او را احساس میکرد او با حالتی عصبی لبخند زد و اندیشید خود شد که کشیش نمیداند من به چه فکر میکنم
ان شب جیمی به میخانه سان دانر رفت:اسمیت پشت پیشخان بود و مشروب پذیرایی میکرد وقتی جیمی را دید چهره اش شکفت
"شب بخیر اقفای تراویس چه میل میکنید قربان؟همان مشروب همیشگی؟"
"امشب نه اسمیت میواهم با تو صحبت کنم در اتاق عقبی"
بله قربان میخانه سان دانر چیزی بیشتر از یک کمد جادار نبود اما حالی خصوصی را که مد نظر جیمی بود فراهم میکرد انجا شامل یک میز گرد کوچک با چهار صندلی بود و در وسط میز یک فانوس قرار داشت اسمیت ان را روشن کرد
جیمی گفت:"بنشین"
اسمین روی صندلی نشست:"بله قربان بفرمایین از دست من چه کمکی ساخته اس؟"
"اسمیت این تویی که من برای کمک کردنش امده ام"
اسمیت خنده کنان گفت:"راستی قربات؟"
"بله"جیمی سیگاری باریک و بلند از جاسیگاری اش بیرون اورد و ان را روشن کرد و افزود:"تصمیم گرفتم بذارم تو زنده بمانی و نکشمت"
پرسشی حاکی از عدم اطمینان و ناباوری برای لحظه ای در چهره ی اسمیت هویدا شد:"من ــ من نمیفهمم اقای تراویس"
"من تراویس نیتسم اسم من مک گریگور است جیمی مک گریگور مرا به خاطر می اوری؟پارستا تو توطئه چیدی که کشته بشوم در ان طویله به خاطر وندرمرو "
اسمین اکنون اخم کرده بود ناگهان محتاط شده بود:"نمیدانم راجع به چی ـــ"
"خفه شو به من گوش بده"صدای جیمی مثل ضربه ی تازیانه بود
او میتوانست ببیند که چرخهای مغز اسمیت شروع به چرخیدن کردند و مغزش به کار افتاد اسمین سعی میکرد چهره مرد سپید مویی را که مقابلش نشسته بود با ان جوان مشتاقی که سال پیش ملاقات کرده بود تطبیق بدهد
"من هنوز زنده ام و ثروتمند ــ انقدر تروتمند که میتوانم مردی را استخدام کنم که این مکان را به اتش بکشد و تو را هم با ان اسمین حواست با من است؟"
اسمیت خواست همه چیز را انکار کند و بگوید که اشتباهی رخ داده اما نگاهی در چشمان جیمی مک گریگور مرد و خطر را دید محتاطانه گفت:"بله قربان..."
"وندرمور به تو پول میدهد که جویندگان الماس را نزدش بفرستی تا او بتواند سرشان را کلاه بگذارد و هر چه یافته اند از دستشان در بیارود این شراکت کوچک و جالبی است چقدر به تو پول میدهد؟"
سکوتی برقرار شد اسمین بین دو نیروی قوی گرفتار شده بود نمیدانست به کدام سو روی بیاورد
"چقدر؟"
او با اکراه گفت:"دو درصد"
"من به تو 5 درصد میدهد از حالا به بعد وقتی که یک جوینده بالقوه و با عرضه سراغت می اید او را نزد من بفرست رویش سرمایه گذاری میکنم و پول در اختیارش قار ر خواهم گذارد تفاوتش این است که او سهم عادلانه ی خودش را خواهد گرفتو تو هم سهم خودت را میگیری ایا واقعا فکر میکنی وندرمرو دو درصد از انچه بدست می اورد به تو پرداخت میکند؟پس احمقی"
اسمیت به نشانه ی موافقت سر تکان داد و گفت:"بله درست است اقای تراو ـــ اقای مک گریگور متوجه هستم"
جیمی به پا حواست:"کاملا نه:او روی میز به طرف اسمیت خم شدو گفت:"تو داری فکر میکنی نزد وندرمرو بروی و گفت و گوی کوتاهمان را به او خبر بدهی به این صورت میتوانی از هردو پول بگیری اما اسمیت در این رابطه یک مشکل وجود دارد "صدایش را به نجوایی تبدلی کرد:"اگر این کار را بکنی خودت را مرده به حساب بیاور"
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)