مهرباني هاي بي دريغ حميد وابسته ام كرده بود روحم از تلاطم و آشفتگي باز ايستاده و جاي آن را به آرامشي عميق همراه با رضايت داده بود راضي بودم از زندگي ام از شوهرم از رضايت مادر . اما باز ته دلم شور مي زد و غصه مي خورد. حميد مثل كسي كه نوار كاستي را پاك كند سعي مي كرد گذشته مرا از ذهنم پاك كند.
روزهاي عيد برايم جذاب تر شده بود.آشنيايي با فاميل حميد ديگر فرصتي براي خانه نشستن من نمي گذاشت . هر روز از اين مهماني به آن مهماني دعوت مي شديم و به قول حميد جذابتر از عيد ديدني ها عيدي ها و كادوهايي بود كه به مناسبت عيد اول به ما اهدا مي شد. هومن و هديه سر به سرم ميگذاشتند. و پدر و مادر از خوشحالي آم شاد بودند دائما خدا را شكر مي كردند
عيد شد و فرهاد هم نيامد سيزده بدر پدر همه را به باغ لواسان دعوت نمود امدن عمو احمد و عمه شهين حتمي بود اما عمه ماهرح قولي براي امدن نداد و من قلبا دوست داشتم كه ياسمن بيايد مادر خانواده مسعود و حميد را نيز دعوت نمود خانواده مسعود عذر خواهي كردند اما خانواده حميد قول امدن را دادند از روز قبل مادر و پدر به همراه مسعود و هديه و صفيه خانم به باغ رفتند تا بساط پذيرايي را زودتر حاضر كنند تا مهمان هاي دعوت شده كم و كسر نداشته باشند وسواس مادر در اين گونه موارد ديدني بود مخصوصا حالا كه خانواده دامادش مهمان بودند.
صبح روز سيزده بدر هومن صدايم كرد كه زودتر اما ده شويم و راه بيفتيم قرار بود حميد هم با ما بيايد و پدر ومادر و برادرش و زنش پشت سر ما حركت كنند با صداي بوق ماشين حميد به سرعت در را باز كردم و خود را به ماشين انها رساندم و سلام كردم همگي خوشحال و سرحال بودند پدر و مادرش واقعا انسان هاي با اخلاق و شريفي بودند و برادرش كه يك برادر نمونه بود و از مهرباني كم نداشت حسام پنج سال بود كه ازدواج كرده بود و همسرش تازه باردار شده بود رويا زن خونگرم و جذابي بود اما آدم براي برقراري ارتباط با او در ابتدا مشكل داشت چرا كه در نظر اول فوق العاده خودگير و مغرور به نظر مي رسيد و به حميد گفتم:
- خوشحالم كه امروز پدر و مادرت و خانواده ات با ما هستند
خنديد و گفت:
- هر كجا باشيم با تو بيشتر خوش مي گذرد هستي
گفتم:
- خدا كند امروز هم خوش بگذرد نمي دانم چرا دلم شور مي زند به برادرت بگو با احتياط رانندگي كند به هومن هم بايد بگويم كاملا مواظب باشد ديشب زياد بيدار مانده مي ترسم نتواند خوب براند
هومن گفت:
- شدي مادر هستي وسواس مادر تو را هم گرفته؟ بيا برويم هر موقع خوابم گرفت رانندي را به حميد محول مي كنم.
دلم ارام گرفت اما نمي دانم چرا؟ باز هم از دلهره پر بودم.
علي و مسعود و هومن تاب محكمي به درخت بي زبان بستند و يكي يكي سوار شدند و من و شهلا و فرزانه هم انها را تماشا مي كرديم . سر صدايشان آن قدر زياد بود كه تمام باغ را پر كرده بود. مادر به همراه صفيه خانم به اين طرف و آن طرف مي دويد تا ابرويش جلوي مهمان ها نريزد طفلك هديه هم كمك مي كرد اما نمي دانستم چرا دلم نمي خواهد ذره اي كمك كار مادر باشم نشسته بودم و به كارهاي شاهرخ و هومن و ...زل زده بودم و هر از گاهي سرم را در برابر سخنان شهلا و فرزانه تكان مي دادم.
هومن سوار تاب بود و با داد و فرياد مشغول كري خواندن بود و براي بعد از نهار نقشه بازي وسطي را مي كشيد علي با قدرت تمام او را هل مي داد و هومن هر لحظه بالاتر مي رفت به طوري كه از ان طرف پرچين ها مي توانست جاده را ببيند ناگهان هومن با صداي بلند فرياد كشيد:
- ماشين عمه ماهرخ را مي بينم دارند به اين طرف مي آيند. هستي عمه دارد به اين جا مي آيد
اضظراب زيادي بر جانم نشست همه ذوق هومن براي ديدن ياسمن نبود براي اين كه عمه قهر نكرده بود و به ان جا مي آمد.حالت بدي پيدا كرده بودم. شهلا متوجه دلشوره و اضطرابم شد و دستم را گرفت و گفت:
- به خود ت مسلط باش هستي خاله و ياسمن و اقا كاظم هستند كه مثل هميشه به باغ مي آيند چرا اين جوري شدي؟
- نمي دانم شهلا حالم خوب نيست كاش نمي امدند
- يعني چه؟ فرهاد نيست تو...
ادامه جمله اش راقورت داد چرا كه عمه شاد و سرحال مشغول روبوسي با جمعي بود كه همگي به استقبال به روي ايوان جمع شده بودن اقا كاظم هم وارد شد و ياسمن نيز پشت انها اول از همه به سمت من امد و صورتم را بوسيد عيد را همراه با ازدواجم تبريك گفت اهسته در گوشم گفت
- به تو گفتم كه كمي صبر كن ببين كه فرهاد امده
آه خدايا چه مي ديدم فرهاد بود كه مشغول روبوسي كردن با پدرم بود از سر شانه پدر چشمش به من افتاد كه مات و متحير به او مي نگريستم خدايا شكرت كه ان موقع حميد مردانگي كرد و در ان جمع حاضر نبود خود را با علي سرگرم ساخته بود و در حياطمانده بود فرهاد زرد و لاغر شده بود صورتش كشيده شده بود اما هم چنان جذاب و خوش لباس بود عمه شهين عمو شهلا شاهرخ زن عمو پدر.... همه حيرت زده با فرهاد احوالپرسي مي كردند عمه ماهرخ به صدا در امد و گفت
- چيه جرا اين قدر تعجب كرديد فرهاد ديشب از المان رسيد و امروز هم مايل بود كه به اين جا بيايد مي خواست روز اخر عيد را در كنار فاميلش باشد
عمه از ناراحتي و دلخوري حتي نگاهي به من نيانداخت ناراحت بودم اعصابم به هم ريخته بود با نگاهم به هومن و شاهرخ التماس مي كردم نمي دانم التماس مي كردم كه چه كار كنند اما وقتي رها را به دنبال فرهاد نديدم ترسيدم كنار مادر رفتم پشت او نفس عميقي كشيدم و به خودم نهيب زدم. چه شده هستي شايد فرصت نشده كه رها را دنبال خود بياورد دير نشده حتما روزهاي ديگر رها را نشان مي دهد و مي گويد با همسرم اشنا شويد چرا اين قدر خود را باخته اي هستي يادت رفته با دل كوچك و پاكت چه كرد سرت را بالا نگه دار و محكم باش اوست كه بايد بلرزد و خجالت زده باشد تو كه به او قولي ند ادي....
در اين افكار بودم كه حميد و علي را ديدم كه به طرف جمع مي ايند هومن برخاست و دست علي را گرفت و گفت
- فرهاد جان زماني كه نبودي چند عضو به فاميل اضافه شدند علي اقا همسر شهلا فرزانه خانم همسر شاهرخ و حميد اقا همسر....
نفس عميقي كشيد و گفت
- همسر هستي
فرهاد به شاهرخ تبريك گفت و به شهلا گفت
- شيريني ها را تنها خوردي شهلا
آه چه قدر صدايش گرم و لطيف بود دوباره در گوش جانم نشست و مرا هوايي كرد شهلا خنديد و گفت
- اره تنها خوردم ترسيدم منتظر تو شويم سرمان بي كلاه بماند فرهاد خنديد و به علي و فرزانه هم تبريك گفت سپس دستش را به طرف حميد دراز كرد و گفت
- از اشنائيتان خوشوقتم.
نه تبريكي به او گفت و نه مرا نگاه كرد ياد حرف مهران افتادم كه گفت: نمي خواهم در چشمانم زل بزند و با نگاهش بگويد كه چرا عشقش را دزديه ام.
اه خدايا حالا مي فهميدم كه ان روز چرا بي جهت دلم شور مي زد در دل همه به نوعي هراس افتاده بود تنها حاضرين خونسرد در ان جمع پدر و مادر و برادر حميد بودند كه خوشبختانه عمو انها را گرم صحبت ساخته بود و ما در ايوان بوديم و انها در اتاق نشسته بودند
هديه گفت
- مادر جان تا كي مي خواهي مهمان هايت را سر پا نگه داري همه خسته شدند سفره را پهن كنم؟
مادر شرم زده و با خجالت گفت
- ببخشيد اين قدر از امدن فرهاد خان شوكه شديم كه مهمان ها را فراموش كرديم
ناگها ن فرهاد ابرويش را بالا انداخت و گفت
- مگر قرار بود من بر نگردم زن دايي؟
مادر خود را به نشنيدن زد و زير لب گفت
- لا اله الاا... اگر نحسي 13 امروز دامنمان را نگيرد بايد خدا را شكر كنيم.
به اتفاق صفيه خانم مشغول كشيدن غذا شد.
سعي كردم جلوي فرهاد افتابي نشوم حميد كنارم امد و لبخند گرمي به صورتم زد و گفت
- خوبي؟
- اره خوبم. بنشين سر سفره
نگاهم كرد و گفت:
- به فكر من نباش من از خودم پذيرايي مي كنم برو كمك مادرت
نمي دانستم چه كار كنم گيج و سردرگم دور خودم مي چرخيدم. در يك لحظه نگاهم به نگاه فرهاد گره خورد و رويش را برگرداند و به سمت ديگري نگاه كرد دلخور و مغرور و بي اعتنا