هاج و واج به صورتش چشم دوختم و لب هايش كه سريع تكان مي خورد و عشق و علاقه دختر عمويم را به رخم مي كشيد و ايده آل بودن خودش را با لج گفتم:
- از اين كه غيرت به خرج دادي و به دفاع از حق من پرداختي ممنونم. شايد بتوانم مثلهومن و مسعود كارت را توجيه كنم، به هر حال ممنونم. در ضمن بايد بداني همان لادن كه برايت جان مي دهد كم خواستگار ندارد. تو هم بهتر است كمتر به خودت بنازي آقاي دكتر.
دستش را تكان داد و پياده شد. با خنده دست هايش را روي لبه شيشه گذاشت و گفت:
- موفق باشي هستي خانم اميدوارم به نهايت عشقت برسي خدانگهدار.
دور شدنش را تماشا كردم و از گفته هايش حرصم گرفته بود ماشين را به حركت در آوردم و پشت در خانه هومن را ديدم كه مشول باز كردن در با كليد است با ديدن من به باز كردن در پاركينگ مشغول شد و گفت:
- كجا بودي هستي ؟ ماشين را چه طور از زير پاي پدر در آوردي؟
خنديدم و گفتم:
- رفته بودم بگردم خيلي هم خوش گذشت
ابروهايش را بالا داد و گفت
- تنها؟
- نه با شهريار
سپس ماشين را به داخل حياط خانه پارك كردم و او را كه مات و مبهوت نگاهم مي كرد صدا كردم هومن با گيجي به سمتم آمد و گفت:
- جدي با شهريار رفته بودي بيرون؟ يعني...؟
- الان است كه مادر از پشت پنجره حياط نگاهمان كند اگر بداني چه نسخه اي براي آقاي دكتر پيچيدم؟ ديگر مادر هوس نمي كند مرا به غريبه شوهر دهد
گيج تر گفت:
- چه كردي هستي ؟ برايم تعريف كن.
تمام قضيه را برايش تعريف كردم در حاليك ه مي خنديد گفت
- فكر كنم تو يا ترشيده مي شوي يا در سن پيري فرهاد دلش برايت بسوزد و بعد از چند بچه كور و كچل كه از آلمان سوغاتي مي آورد به سراغت بيايد آخه آدم عاقل ادم اين طور تمام خواستگارانش را فراري مي دهد؟
- چه كنم هومن؟ طفلكي ها هيچ چيز كم ندارند اما به دلم نمي نشينند. اصلا نمي توانم تصور كنم كه در قلب و ذهنم كسي غير از فرهاد بنشيند
هومن دلسوزانه نگاهم كرد و گفت:
- خود داني . خدا هم كمكت كند و تو نتيجه اين صبر را ببيني.
برخاستيم و با هم به طرف سالن خانه راه افتاديم مادر با ديدن من و هومن پرسيد
- با هم بوديد؟
جواب ما در صداي زنگ خانه گم شد پدر به داخل آمد نگاهي به من كرد و گفت
- مي بينم كه سالم هستي ماشين هم سالم است
- مگر به رانندگي من شك داشتيد؟ معلوم است كه سالم است فكر كنم مهارت رانندگي ام را به شما و هومن ثابت كرده ام
پدر مرا در آغوش كشيد و گفت:
- مي دانم دخترم مي دانم
شام در محيطي آرام خورده شد و به اتاقم رفتم تا استراحت كنم. صبح با صداي زنگ خانه بيدار شدم شاهرخ را از پشت پنجره ديدم و صدايش را از طبقه پايين شنيدم كه سراغ مرا از مادر مي گرفت دستي به سر رويم كشيدم و به پايين رفتم با ديدنم از جا برخاست با تعجب گفت
- سلام هستي اين چه قيافه اي است؟ چه به روز خودت اورده اي چه قدر لاغر شده اي؟
با بي حالي نشستم وسلام كردم . مادر به اشپزخانه رفت تا چاي و ميوه بياورد شاهرخ با نگاهي سراپايم را برانداز كرد و گفت
- همه فاميل از تو صحبت مي كنند از تو از مهران شهريار فرهاد اين چه وضعي است هستي؟
دستم را به علامت سكوت بلند كردم و گفتم
- كافي است شاهرخ فكر كردم امده اي كه مرا ببيني اما مي بينم كه تو هم امده اي تا مرا موعظه كني اين روزها هر كسي به من مي رسد يا سرزنش مي كند يا به صبر دعوتم مي كند خسته شدم
برخاستم و قصد رفتن كردم شاهرخ دستم را گرفت و با شدت مرا سر جايم نشاند خيره به صورتم نگريست مي دانستم كه پي به اوضاع نابسامان روح و روانم برده و مي خواهد با من صحبت كند ارام گفت:
- ديروز به خانه مان آمدي؟
- بله حوصله ام سر رفته بود امدم با شهلا كمي حرف بزنم دلم برايش تنگ شده اما به جز شاهين هيچ كس خانه هنبود من هم به خانه برگشتم
- من اين جا نيامدم كه نصيحتت كنم يا سرزنش ديشب مادرم براي تو بي تابي مي كرد و به شدت ناراحت شد از اين كه تو تا ان جا آمده اي و ما نبوديم ديشب خيلي به تو فكر كردم هستي امده ام كه با خودم به جايي برمت برو اماده شو.
كنجكاو نيم خيز شدم و گفتم:
- كجا شاهرخ؟ نكند تو از فرهاد خبري داري؟ بلايي سرش آمده ؟ خنديد و گفت
- نه خيالت راحت نه فرهاد آمده و نه بلايي سرش امده است برو اماده شو تا كي مي خواهي خودت را در اين خانه حبس كني و زانوي غم بغل بگيري به نظرم تو زياد از حد گوشه گير شدي كه اين طور به خواستگارانت مي تازي برو آماده شو من منتظرم
با سرعت به اتاقم رفتم و لباس پوشيدم بعد از چند دقيقه از خانه خارج شديم در ماشين سكوت كردم هيجان داشتم و در فكر بودم شاهرخ بعد از گذراندن چند خيابان جلوي ساختماني نگه داشت. تابلوي نصب شده بر روي ساختمان معرف مكان آن جا بود انجمن خوشنويسان با هم به داخل رفتيم با شوق فراوان به اطرافم نظر كردم تابلوهاي بسيار زبيبايي با خط زيباتر به ديوارها نصب شده بود كه نشان از هنرمندي اساتيد و هنرجويان داشت لحظاتي در ابيات و متن هاي نوشته شده محو بودم و به ديده تحسين به انها خيره شدم . شاهرخ به سمتم امد دختر جوان و با نمكي همراهش بود كه به نظر دو سه سالي از من بزرگ تر و دو سه سالي از شاهرخ كوچك تر بود. شاهرخ با دست به من اشاره كرد و گفت
- هستي مهرجو دختر دايي عزيز من
و سپس اشاره به دختر جوان نمود و گفت
- فرزانه نيك خو مسئول اينهنركده و در ضمن يكي از اساتيد خوشنويسي
سلام كردم و فزانه دستش را جلو اورد و دستم را فشرد و گفت
- از ديدارت خوشوقتم هستي جان شاهرخ تعريف زيبايي و نجابتت را زياد كرده بود اما مي بينم واقعا چيز ديگري هستي
از لحن حرف زدنش متوجه شدم كه زياد با هم رسمي نيستند و كمي صميميت هم دارند من هم گفتم
- ممنون اينقدر ها هم كه شما مي گوييد تعريفي نيستم در ضمن من هم نمي دانستم شاهرخ اين قدر با سليقه است تبريك مي گويم و خوشوقتم
شاهرخ و فرزانه كه از هوش من و حاضر جوابي ام خنده شان گرفته بود به هم نگاهي انداختند و خنديدند شاهرخ گفت
- حدست درست است هستي به زودي كيك عقدمان را مي خوري
- مباركه پس درست زدم به هدف
فرزانه گفت
- خوب البته هوش تو هم به شاهرخ رفته است
و نگاه عاشقانه اي به او انداخت شاهرخ گفت:
- خوب ديگه من تو رو اين جا اوردم كه هم به فرزانه كمك كني و هم خوشنويسي را به طور جدي دنبال كني مي دانم استعداد فوق العاده اي در اين زمينه داري اما تنبل و سر به هوايي و اين مانع يادگيري تو شده است
گفتم:
- ممنون كه اين قدر خجالتم مي دهي شاهرخ مخصوصا جلوي فرزانه كه به زودي با هم فاميل مي شويم
شاهرخ با دست به پيشاني اش زد و خنديد و گفت
- اوه ببخشيد بد است كه مي خواهم خودت را كشف كني؟
- از لطفت ممنونم چند وقتي است كه خودم هم به فكر اين كار افتاده اما نتوانستم به دنبالش بروم
- حالا شروع كن و ديگر ذهنت را به مسائل حاشيه اي مشغول نكن هر چيزي به موقعه اش درست مي شود
با نگاهي پر سپاس از او تشكر كردم بين اين همه ادم كه اين چند وقته فكر سرزنش كردن و نصيحت كردن من بودند تنها شاهرخ مثل كي برادر خوب توانسته بود دستم را بگيرد و حداقل براي چند ساعتي از ان خانه جدايم كند و ذهنم را به سمت ان چيزي كه دوست دارم سوق دهد
شاهرخ مرا به فرزانه سپرد و از ما خداحافظي كرد و رفت. فرزانه دست به شانه ام گذاشت و گفت:
- موافقي از امروز شروع كنيم؟
- اجازه هست به مادرم تلفن كنم كه دلواپس نشود
گوشي تلفن را به دستم داد و گفت
- البته منتظر اجازه هستي ؟ ياا... زنگ بزن
دوست با فرزانه ورفت و آمدم به كلاس ها حسابي روحيه ام را عوض كرد مادر و پدر خوشحال بودند و در هر فرصتي از شاهرخ تشكر مي كردند فرزانه دختر خوب و كاملي بود كه با مهرباني و درايت خود توانست كمي از الام روحي ام را بر طرف كند حرف هايش مثل ابي بود كه بر روي داغ دلم ريخته مي شد در يكي از همين روز ها به من پيشنهاد كرد كه سري به عمه و ياسمن بزنم به فكر فرو رفتم او كه ترديد مرا ديد گفت:
- چرا دو دلي هستي بالاخره او عمه ات است به خاطر خودش بر حقش نيست كه به خاطر پسرش تركش كني مطمئنم دلت براي ياسمن هم تنگ شده است
- سعي مي كنم امروز عصر به خانه شان برم
ترديد داشتم دلم واقعا پر مي كشيد كه به اتاق فرهاد بروم و پويش را به حانم بكشم دروغ بود همه خط و نشان هايي كه برايشت در ذهنم مي كشيدم دروغ بود دوستش داشتم و هنوز هم دلم برايش پر مي كشيد