نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 111

موضوع: استاد بازی | سیدنی شلدون

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ص104-109
    سقلمۀ دیگری زدند و کلک یکوری شد .
    جیمی فریاد زد :«گوشت گوساله ! قوطی را بده ببینم ! .»
    لحظه ای بعد ، باندا قوطی کنسرو را در دست جیمی گذاشت .کلک به طور ناگهانی و با حالتی بیمار گونه چرخید .
    «درش را تا نیمه باز کن ف عجله کن .»
    باندا چاقوی جیبی اش را بیرون اورد و در قوطی را به زور تا نیمه باز کرد .جیمی آن را از او گرفت ، لبه های تیز و بران فلز را با انگشتانش لمس کرد .
    گفت :« محکم بچسب!»
    او در لبۀ کلک زانو زد و منتظر شد .تقریبا بلافاصله کوسه ای نزدیک شد ، دهان عظیمش را کاملا باز کرده بود و ردیفهای طویل دندانهای خبیثش را نشان می داد .جیمی دنبال چشمان کوسه گشت .دستانش را نزدیکتر برد وبا تمام قدرت دو دستش لبۀ بریده فلز را به یک چشم جانور کشید و آن را شکافت و جر داد .کوسه بدن بزرگش را بالا برد ، برای لحظه ای کلک روی یک لبه اش قرار گرفت .آب اطراف آنان ناگهان قرمز شد .یکدفعه بقیۀ کوسه ها به طرف عضو زخمی گروهشان هجوم آوردند و تلاطم عظیمی در آب برپا شد . کلک را فراموش کردند .جیمی و باندا شاهد بودند که کوسه های غول پیکر قربانی درمانده را می دریدند و می بلعیدند ، در آن حال کلک از آنها دور و دورتر می شد ، تا این که سرانجام کوسه ها از دیدرس خارج شدند .
    باندا نفس عمیقی کشید وآهسته گفت :«یک روز این را برای نوه هایم تعریف خواهم کرد .فکر می کنی حرفم را باور کنند ؟»
    هردو آنقدر خندیدند که جویهای اشک از صورتشان سرازیر شد .
    آن بعد از ظهر ، جیمی به ساعت جیبی اش نگریست :«ما باید حوالی نیمه شب به ساحل الماس پا بگذاریم .طلوع آفتاب ساعت شش و پانزده دقیقۀ صبح است .این یعنی چهار ساعت وقت داریم الماسها را جمع کنیم و دوساعت هم وقت داریم برای این که به دریا برگردیم و از دیدرس پنهان شویم .باندا ، فکر می کنی چهار ساعت کافی باشد؟»
    «چیزی را که می شود ظرف چهار ساعت در ساحل الماس جمع کرد ، صد مرد هم نمی توانند در تمام عمرشان خرج کنند.» فقط امیدوارم آنقدر زنده بمانیم که بتوانیم آن الماسها را جمع کنیم .
    بقیۀ ساعات آن روز ، آنها بدون مواجه شدن با مشکلی به سوی شمال رفتند . نیروی باد و امواج دریا آنها را به سمت مقصدشان می راند .نزدیک شب ، جزیره کوچکی مقابلشان پدیدار شد. محیط جزیره به نظر نمی رسید بیش از صدوهشتاد متر باشد .همچنان که به آن نزدیک می شدند ، بوی زنندۀ آمونیاک به مشامشان خورد ، قویتر شد و اشک به چشمانشان آورد .جیمی متوجه شد که چرا کسی آنجا زندگی نمی کند .بوی تعفن فضلۀ مرغان دریایی غیرقابل تحمل بود .اما آنجا مکانی عالی برای آنان به حساب می آمد ، چرا که می توانستند تا فرارسیدن شب در آن پنهان شوند .جیمی بادبان را تنظیم کرد و کلک کوچک به ساحل صخره ای بدون ارتفاع و فرو نشسته جزیر برخورد کرد. باندا کلک را به صخره ای محکم کرد و آن دو قدم به ساحل گذاشتند . سراسر جزیره پوشیده از چیزی بود که به نظر می آمد میلیونها پرنده باشد : مرغان ماهیخوار ، پلکانها ،مرغان شبه غاز ،پنگوئنها و فلامینگوها .هوا از فرط سنگینی آنقدر آزار دهنده بود که تنفس را نا ممکن می ساخت .آنها چند قدم که برداشتند تا ران در فضله پرندگان فرو رفتند .
    جیمی آهی از سرانزجار کشید و گفت :«به کلک برگردیم .»
    باندا بدون گفتن کلمه ای به دنبال او حرکت کرد .
    همین که برگشتند تا به کلک عقب نشینی کنند ، گروهی از پلیکانها به هوا پرکشیدند و با پروازشان محوطۀ بازی روی زمین آشکار شد . در آنجا جسد سه مرد افتاده بود ، که معلوم نبود چندوقت است که مرده اند .جنازه های آنان بر
    اثر آمونیاک موجود در هوا به خوبی از تخریب محافظت شده بود و موی سرشان به رنگ قرمز درخشانی در آمده بود .
    دقیقه ای بعد جیمی و باندا به کلک بازگشتند و دوباره راه میانۀ دریا را پیش گرفتند .
    آنها در فاصله ای از ساحل قرار داشتند .بادبان را پایین آوردند و منتظر شدند .
    «تا نیمه شب همین جا می مانیم ، بعد به ساحل می رویم .»
    در سکوت نشسته بودند و هر یک به روش خویش ، خود را برای آنچه پیش رو بود آماده می کرد . خورشید به سوی افق باختر افول کرده بود و آسمان رو به تاریکی را مثل یک نقاش شوریده ، بارنگهای درهم و برهمی رنگ آمیزی می کرد .سپس دفعتا در تاریکی فرو رفتند .ظلمت چیره شد و آنان را در برگرفت .
    آنها دوساعت دیگر هم منتظر ماندند ، بعد جیمی بادبان را برافراشت .قایق به سمت شرق به سوی ساحل ناپیدا به حرکت در آمد .ابرهای بالای سرشان از هم گسست و پرتو تاریکی از مهتاب فضا را با نور کمرنگی روشن کرد . کلک سرعت می گرفت . کم کم آنها توانستند سیاهی محو خشکی را در دوردست تشخیص دهند .باد قویتر می وزید ، به بادبان برمی خورد وصدا می کرد و کلک را با سرعتی فزاینده به سوی ساحل می راند .طولی نکشید که توانستند حدود خشکی را به وضوح ببینند ؛سدی غول آسا از صخره ها ، حتی از آن فاصله هم می شد قله های سفید و کف آلود و خروشان موجها را که به صخره ها برخورد می کرد دید و صدای برخوردها را که مثل رعد در فضا می پیچید شنید . از دور منظره ای رعب آور بود و جیمی از خود می پرسید از نزدیک چگونه خواهد شد .
    او صدای خودش را شنید که نجوا می کرد :«مطمئنی که ساحل نگهبان ندارد؟»
    باندا جوابی نداد . در عوض به سمت صخره های مقابلشان اشاره کرد .وجیمی دانست که منظور او چیست .صخره ها مرگبارتر از هر تله ای بودند که آدمیزاد ممکن بود برپا کند .آنها نگهبانان سمت دریا بودند ، هرگز استراحت نمی کردند و هیچگاه نمی خفتند .آنجا بودند ، صبورانه انتظار می کشیدند طعمه هایشان به سویشان بیاید .جیمی فکر کرد ، ولی ما از شما زرنگتریم برویتان شناور می شویم و شما را پشت سر می گذاریم .
    کلک آنها را تا آنجا آورده بود ، بقیه راه هم حملشان می کرد .اکنون ساحل با سرعت بیشتری به آنها نزدیک می شد ، و کم کم می توانستند تراکم سنگین امواج غول پیکر را که می غلتیدند و به ساحل برخورد می کردند مشاهده کنند .باندا دکل قایق را محکم چسبیده بود .
    «خیلی تند پیش می رویم .»
    جیمی به او اطمینان داد :«نگران نباش .نزدیکتر که شدیم من بادبان را پایین می آورم .این سرعتمان را کم خواهد کرد .خیلی قشنگ و تمیز روی صخره ها سر خواهیم خورد .»
    قدرت بادو امواج فزونی می گرفت وکلک را به سوی صخره های مرگ آفرین سوق می داد .جیمی مسافت با قیمانده را سریعا تخمین زد و پیش خود نتیجه گرفت که امواج آنها را حتی بدون کمک بادبان هم به خشکی می رساندند .بادبان را با عجله پایین کشید ، ولی از سرعتش ذره ای کاسته نشد کلک کاملا در چنگال امواج عظیم بود ، از کنترل خارج شده بود و از یک ستیغ مرتفع آبهای خروشان به ستیغ دیگر پرتاب می شد . به قدری شدید تکان می خورد که دومرد ناچار بودند دکل را دودستی بچسبند .جیمی فکرش را می کرد که رسیدن به ساحل دشوار باشد ، اما آمادگی رویارویی با آن گرداب خشمگین و در جوشش امواج را اصلا نداشت. صخره ها با وضوحی تکان دهنده مقابل چشمانشان آشکار شدند .می توانستند امواج را ببینند که با شدت به صخره های دندانه دار و مضرس برخورد می کردند و به صورت آبفشان های عظیم و غضب آلود با صدای فراوان منفجر می شدند .کل موفقیت نقشه بستگی به آن داشت که کلک صحیح و سالم از روی صخره ها عبور کند تا به این ترتیب بتوانند برای فرار از آنجا نیز از آن استفاده کنند.در غیر این صورت ،آن دو مرده به حساب می آمدند .
    لحظۀ فرود آمدن به صخره ها بود .نیروی وحشتناک و رعب آور امواج آنها را به پیش می برد .ناگهان کلک توسط موج عظیمی در هوا بلند شد و به سوی صخره ها پرتاب گردید .
    جیمی فریاد زد :«باندا،محکم بچسب ، داریم به ساحل می رسیم !»
    موج غول پیکر کلک را همچون چوب کبریتی بالا برد و از فراز صخره ها آن را به طرف خشکی راند .هر دو مرد دکل را محکم چسبیده بودند تا جانشان را نجات دهند ، با نیروی پرت کننده خشنی که تهدید می کرد آنها را به اب بیفکند مبارزه می کردند . جیمی به پایین نگریست و لحظه ای چشمش به صخره هایی که به برندگی تیغ بودند افتاد . طولی نمی کشید که از رویشان عبور می کردند و ایمن در پناهگاه ساحل فرو می افتادند .
    در آن لحظه کلک دچار چرخشی ناگهانی شد ،چیزی از آن جدا شده بود .نوک تیزی صخره ای در یکی از بشکه های زیر کلک فرو رفته و آن را دریده و از قایق جدا ساخته بود .بار دیگر کلک با چرخشی تند دور خود گشت ، بشکۀ دیگری شکافت و کنده شد ، وسپس دیگری و دیگری .باد و امواج خروشان و صخره های گرسنه ، با آن کلک کوچک مانند بازیچه ای بازی می کردند ، آن را به جلو و عقب پرت می کردند و به طرزی وحشیانه در هوا می چرخاندند .جیمی و باندا احساس کردند لایۀ چوبی باریک زیر پایشان هم به دونیم می شود .
    جیمی فریاد زد :«بپر!»
    او از کنارۀ کلک با سر در آب شیرجه زد . موج غول پیکری بلندش کرد و او را مانند تیری که از کمان شلیک شود به طرف ساحل برد .او در چنگال عنصری بود که ماورای باور آدمی قدرت داشت .بر آنچه رخ می داد هیچ تسلطی نداشت ، تبدیل به بخشی از موج شده بود . آب زیر و رو و سراسر بدنش را در خود گرفته بود . تاب می خورد و می چرخید و ریه هایش نزدیک بود منفجر شود . روشنایی هایی در سرش جرقه زد . اندیشید ، دارم غرق می شوم . و به ساحل شنی پرتاب شد . افتاد ،در حالی که نفسش بالا نمی آمد و تلاش می کرد تنفس کند . هوای تازه و خنک دریا را به داخل ریه هایش فرو برد .سینه و ساق پاهایش در اثر فرود روی زمین شنی خراشیده و مجروح بود ، و لباسهایش تکه پاره شده بود .به آرامی نشست و با نگاهش به اطراف به دنبال باندا گشت .او ده متر آن طرفتر چمباتمه زده بود و اب دریا را استفراغ می کرد .جیمی به پا خاست و لنگ لنگان به سوی او رفت .
    «حالت خوب است ؟»
    باندا سرش را به نشانۀ مثبت تکان داد .نفس عمیق و لرزانی کشید و سرش را بالا آورد و به جیمی نگریست :«من شنا بلد نیستم .»
    جیمی به او کمک کرد برخیزد و روی پاهایش بایستد .دومرد برگشتند و به صخره ها نگاه کردند .اثری از کلکشان نبود .اقیانوس سرکش متلاطم آن را تکه تکه کرده بود .آنها به ساحل الماس خیز رسیده بودند .
    اما راهی برای خروج نداشتند .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/