صفحۀ 68 تا 72


وندِر مِرو پس از روانه کردن مشتری اش ، با سر به سمت عقب مغازه اشاره کرد : «بفرمایید آقای مک گریگور»
جیمی در پی او رفت. دختر آن مرد جلوی اجاق ایستاده بود و ناهار را آماده می کرد . «سلام مارگارت»
دختر سرخ شد و به سمت دیگری نگاه کرد.
وندِر مُرو تبسم کنان گفت : « خوب! شنیدم با خبرهای خوبی برگشته ای.»
پشت میز روی یک صندلی نشست و بشقاب و نمکدان و فلفلدان نقره ای را کنار زد و جلویش را خلوت کرد.
(درست است ، قربان)
جیمی کیسه ی چرمی بزرگی را با غرور از جیب کتش بیرون آورد و الماسها را روی میز آشپزخانه ریخت. وندِرمِرو به آنها نگریست ، مسحور شده بود. سپس دو انگشتش را گرفت و با چشم دقیقا معاینه کرد ، حتی الماسها را با زبان چشید. و بزرگترین قطعه را بعد از الماس های دیگر وارسی کرد. سپس آنها را مشت مشت در کیفی از جنس جیر قرار داد و کیف را در یک گاو صندوق بزرگ آهنین که در گوشه ای بود گذاشت و در گاو صندوق را قفل کرد.

وقتی شروع به صحبت کرد احساس رضایتی عمیق در لحن صدایش وجود داشت : ((کارت را خوب انجام دادی ، آقای مک گریگور ، واقعا خیلی خوب))
((متشکرم قربان این تازه اول کار است. صدها قطعه الماس دیگر هم آنجا هست. من حتی نمی توانم تصور کنم آنها چقدر ارزش دارند.))
((و آیا واقعا زمین مورد نظرت را به درستی به ثبت رساندی؟))
((بله قربان)) جیمی دست به جیب برد و ورقه ی ثبت را بیرون آورد. (( ملک به نام هر دوی ما ثبت شده است.))
وندِرمِرو مرقه کاغذ را مطالعه کرد و بعد آن را در جیبش گذاشت.((واقعا سزاوار پاداش هستی. همین جا منتظر بمان.))
او به طرف دری که به داخل فروشگاه باز می شد رفت. ((مارگارت با من بیا.))
دخترک با بردباری پِیِ پدرش رفت و جیمی اندیشید مثل یک بچه گربه ترسیده است.
چند دقیقه بعد وندِرمِرو تنها به پستوی مغازه بازگشت.((خوب ، بفرمایید))
کیفی را گشود و به دقت پنجاه پوند از داخل آن پول شمرد. و جلوی جیمی روی میز گذاشت.
جیمی متحیر به او نگاه می کرد : (( قربان این دیگر برای چیست؟))
برای تو پسر جان ، همه ی این پول متعلق به توست.))
((من - من متوجه نمی شوم!)
(( تو 24 هفته از اینجا دور بوده ای. با حساب هفته ای دو پوند ، مزدت می شود چهل و هشت پوند و دو پوند دیگر هم به عنوان پاداش بهت دادم.))
جیمی خندید : (( من احتیاج به پاداش ندارم. از آن الماس ها سهم می برم.
((از الماس ها سهم می بری؟))
(( بله ، چرا که نه؟ منظورم این است که نصف آن الماسها مال من است. ما با هم شریک هستیم.
وندِر مِرو به او خیره شده بود : ((شریک هستیم؟ از کجا این فکر باطل به سرت زده؟))
((از کجا...جیمی با حالتی سرگردان به مرد هلندی نگاه می کرد. خوب از آنجا که با هم قرار داد بستیم.!
((درست است...تو آن قرارداد را خوانده ای؟))
((خوب...نه آقا.به زبان آفریقایی نوشته شده است. اما خودتان گفتید که ما پنجاه ، پنجا شریک هستیم.))
مرد سال خورده سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت :
- تو حرفم را اشتباه متوجه شدی ، آقای مک گریگور. من به شریک احتیاج ندارم. تو برایم کا کردی. من به وسایل و لوازم کار مجهزت کردم و فرستادمت که برایم الماس پیدا کنی.))
جیمی احساس کرد جریان آهسته ای از خشم در وجودش به خروش در آمده است. شما چیزی به من ندادید. من صد و بیست پوند پول آن وسایل و لوازم را دادم.
مرد مسن شانه هایش را به نشانه ی بی اعتنایی بالا انداخت و گفت :
(( نمی خواهم وقت ارزشمند خودم را به جر و بحث بیهوده تلف کنم. بهت می گویم چه می کنم. 5 پوند دیگر هم علاوه بر این 50 پوند به تو پول می دهم و معامله را تمام شده تلقی خواهم کرد. فکر می کنم این نهایت سخاوت مندی ام را می رساند.))
جیمی از خشم منفجر شد : این معامله تمام شده تلقی نخواهد شد!.
بر اثر خشم ، دوباره لهجه اسکاتلندی به خود گرفت و حرف ((ر)) را کشیده و به سبک اسکاتلندی ها تلفظ کرد :
(( نصف این ملکی که به من به ثبت رسانده ام مال خودم است. و من حقم را خواهم گرفت. من آن را به اسم هر دویمان به ثبت رسانده ام.))
وندِرمِرو پوزخندی زد و گفت : پس تو سعی کردی سر مرا کلاه بگذاری. به خاطر این کار دستگیر و زندانی خواهی شد.
او پول را به زور در دست جیمی گذاشت ، بیا مزدت را بگیر و از مغازه ی من بیرون برو.
((با تو مبارزه خواهم کرد!))
((ایا پول داری وکیل بگیری؟ پسرجان این حرفها طرفها همه ی وکلا در مشت من هستند)
جیمی اندیشید ، این اتفاق برای من نمی افتد. این یک کابوس است. رنجی که متحمل شده بود ، هفته ها و ماهها سرگردانی در گرمای سوزان بیابان ، کار جسمانی سخت و عذاب دهنذه از سحرگاه تا تنگ غروب ، همه ی آن مصائب در برابر چشمانش مجسم شد. او تا چند قدمی مرگ پیش رفته و به زندگی بازگشته بود ، و حالا این مرد می کوشید چیزی را که متعلق به او بود با کلاه برداری صاحب شود.
جیمی به چشمان وندِرمِرو چشم دوخت و گفت : نمیگذارم به این راحتی از چنگم در بروی.من کلیپ دریفت را به این زودی ها ترک نخواهم کرد. به همه ی اهالی اینجا خواهم گفت که تو چه کرده ای. بالاخره سهمم را از آن الماس ها از حلقومت بیرون می کشم.
وندِرمِرو روی از او برگرداند تا خودش را از زیر بار نگاه غضبناک آن چشمان خاکستری رنگ خلاص کند. زیر لب گفت : پسر جان بهتر است پیش دکتر بروی...فکر می کنم تابش آفتاب عقلت را زایل کرده اسن.
ثانیه ای طول نکشید که جیمی سراغ وندِرمِرو رفت. آن هیکل لاغر را در هوا بلند کرد و صورت او را مقابل چهره ی خودش نگه داشت.
بلایی سرت بیاورم که مرغان هوا به حالت گریه کنند
سپس رهایش کرد تا به زمین فرود بیاید ، پول را روی میز پرتاب کرد و با غیظ و شتابان از پستوی مغازه خارج شد.
وقتی جیمی مک گریگور ، به سالن میکده ی ساد دآنر پا گذاشت آن جا را تقریبا خالی یافت زیرا اکثر جویندگان الماس در راهشان به سوی پاردسین بودند.
وجود او آکنده از خشم و نومیدی شد. با خود فکر کرد ، وحشتناک است.
من اندک زمانی به ثروت کراسوس بودم و در یک آن تبدیل به یک ورشکسته ی بدبخت شدم.
وندِرمِرو دزد است و من راهی پیدا می کنم که تنبیهش کنم و به مجازاتش برسانم اما چطور؟
وندرمرو درست می گفت. جیمی پولی نداشت که وکیلی بگیرد تا با او مبارزه کند و حق خودش را از او پس بگیرد.
جیمی در آنجا غریبه بود . در حالی که وندرمرو عضو محترمی از جامعه به شمار می رفت.
تنها سلاحی که آن جوان در دست داشت حقیقت بود.