اين جهان در مقام تمتع نفساني عين «مرده» است حال آن‌كه در مقام عشق، جلوه‌ي جمال و جلال الهي است. بشر اكنون، غافل از عشق و تفكر معنوي جهان را به حد اسراف، مصرف مي‌كند. كار بشر اسراف است و سوءمصرف طبيعت و دنياست با «حرص و ولع». از اسمايي كه اكنون در جهان تجلي كرده و حاكم است و جهان را اراده مي‌كند، «اسم حرص» است كه همان اِرُس Eros يعني طاغوت شهوت يوناني باشد، كه به خطا آن‌را خداي عشق گرفته‌اند، حال آن‌كه عين طاغوت شهوت جنسي و حرص و اميال شديد نفساني است. بشر اكنون مي‌خواهد با حرص و اِرُس، اين جهان را ببلعد و سوءمصرف كند، و يك‌باره همه‌ي مدارج دنيوي و سياسي و علمي را سپري كند، و برود به برج تفكّر تمتع‌آميزانه جهان قدرت.
قابل تأمل آن است كه اهل علم ظاهر از رفتن انسان از ظاهر شريعت، بي‌واسطه‌ي آن، به حقيقت سخن مي‌گويند، آن هم با طريقت!!. حال شريعت به كجا مي‌رود؟ در نظر اين پيروان عرفان باطني!!. شريعت به هرحال رياء است و ظاهرپرستي!! بايد مراتب ظاهري را رها كرد يا اصل نگرفت. ما چگونه با طريقت به‌سوي حقيقت توانيم رفت؟ اين مانند آن است كه انسان بدون سكوي پرش و جهش بتواند به اوج آسمان برود. انسان اهل تسامح و تساهل كه شريعت گريز است، مي‌خواهد بدون شريعت، جهشي به طريقت بكند، و بي‌درد و رنج تزكيه به حقيقت برسد. اين مرتبه همه برمي‌گردد به اين‌كه حتي دينداري ما هم توأم با نوعي تفكر حسابگرانه نفساني هست. انسان در جهان دين‌گريز، در آن مقام قرار گرفته كه مي‌خواهد از درد و رنج رياضتي كه از طريق شريعت تعيين مي‌شود، بگريزد و با تفكر حسابگرانه به دين نظر كند. اين‌جا تفكر معنوي را با توهمي از عرفان باطني نفساني اغلب فراموش مي‌كنيم. پس همواره غلبه با تفكر حسابگر و تمتع‌آميزي مي‌شود كه ذاتش، جان‌مايه نظام تكنيك و مدرنيته است.
امّا براي رسيدن به تفكري معنوي نياز به برنامه و مقدمات و تمهيدات عجيب و غريب نيست، تمام جان‌مايه‌ي حيات فردايي و پس‌فردايي در كتاب و سنّت و تفكر تنزيلي و تأويلي موجود است، اما زمان حاضر است، ولي ظاهر نيست، افق اعلي وجود دارد، ولي مستور است. فقط سادگي مي‌خواهد و عمق، و چشم باطن مي‌خواهد و طلب و تمنا و سعي، سعي عظيم‌تري مي‌خواهد كه بتوان با آن حجاب تكنيك را پاره كرد، و به درون اين حجاب رفت، كه باطن اين حجاب، اراده‌ي قهري الهي است. تفكر تمتع‌آميز، تفكر حسابگرانه‌ي تكنيكي برمي‌گردد، به نسبت وِلايي انسان با خداوند، خطاي ما اين است كه ما جلال را ظاهر مي‌گيريم و جمال را باطن، در حالي‌كه جمال بايد ظاهر باشد و جلال، باطن. ما به يك معني جمال را فراموش مي‌كنيم و جلال را، هم باطن و هم ظاهر قرار مي‌دهيم.