منظورت خريد جهيزيه است ؟
آره .
تو هم بايد شروع كني .
فعلا زوده ، من دوست دارم حداقل يك سال نامزد باشيم .
حرفشو نزن ، خانوادم خوششون نمياد .
ما شنيديم هميشه خانواده دختر خوششون نمياد .
اتفاقا مامانم ديشب داشت درباره تاريخ عقد صحبت مي كرد .
زير لب گفتم ،‌مثل هميشه مامانت براي خودش مي بره و مي دوزه .
چيزي گفتي ؟
نه .
احتمالا امشب با تو صحبت مي كنه .
من سجاف سر خود نيستم و از زير بوته هم عمل نيومدم ،‌شما و خانواده محترمتون بايد تشريف بياريد منزل ما در اين مورد به طور رسمي حرف بزنيد .
اين مربوط به من و تو ، ما قراره با هم ازدواج كنيم و زندگي تشكيل بديم . تو ميگي خانواده من بياد از داماد شما اجازه بگيره .
من نميگم بيان از احسان اجازه بگيرن ، شما كه حرف خودتونو به كرسي مي نشونيد حداقل توي جمع خانواده من باشه . لطفا براي من جلوي خانواده ام حرمت قائل شيد ، اين خواسته زياديه .
من نوكر شما هم هستم خانم .
شما لطف داريد .
اينجا خونه ماست .
خانه آنها در شرق تهران قرار داشت ، يك ساختمان چهار طبقه با نماي سنگ سفيد كه زير آن سه باب مغازه بود كه يكي ****ماركت و دوتاي ديگه خالي بود . فواد در ادامه توضيحاتش گفت :
طبقه اول مامان مي شينه و فاضل طبقه دوم ، قرار ما همسايه روبرويي فاضل بشيم .
خواهرت هم اينجا زندگي ميكنه ؟
نه ،‌مامانم از داماد سر خونه خوشش نمي آد ( معلوم نيست اين مامانش از چي خوشش مياد هرچي كه ميگم ميگه مامانم خوشش نمياد ) ولي زياد دور نيست ... نمي خواي پياده شي .
داشتم ****ماركت رو نگاه مي كردم ،‌فواد گفت :
اين مغازه مال بابامه ،‌باز نشسته شده و براي سرگرمي البته يك فروشنده هم داره ... از اين طرف .
وقتي پله ها رو طي كرديم جلوي يك در چوبي ايستاديم ، فواد لبخندي عاشقانه به من زد و زنگ را فشرد . دختر كوچولويي درو باز كرد و با لبخند گفت :
سلام دايي جون .
اين بايد هليا باشه خواهر زاده فواد ، دخترك را بغل كرد و گفت :
سلام كردي هلي .
هليا زبانش را گاز گرفت و به من نگاه كرد بعد گفت :
تو عروسي ... پس لباست كو ؟
لپش رو كشيدم و گفتم :
هنوز لباس عروس نخريدم ،‌تو بايد هليا باشي درسته .
دخترك سرش را تكان داد و گفت :
اسممو از كجا مي دوني ؟
فرشته ها بهم گفتن .
دايي منو بزار زمين .
فواد ، او را روي زمين گذاشت و دخترك به داخل خانه دويد . منتظر كسي بودم كه به استقبالم بياد اما فواد در را كامل باز كرد و با دست به من اشاره كرد تا وارد شوم ، با ترديد پا به درون خانه آنها گذاشتم و بعد از طي يك راهروي دو متري وارد سالن پذيرايي شديم . همه اونجا جمع بودن كه با رويت ما از جا بلند شدن ، فواد مستقيم به طرف مادرش كه بالاي سالن نشسته بود رفت و رويش را بوسيد ، من از او طبعيت كردم . فواد اينبار به سمت پدرش رفت و شروع به دست دادن و احوالپرسي كرد ،‌من هم با پدرش دست دادم . وقتي دستم را جلوي نفر بعدي كه برادر فواد بود دراز كردم ،‌او مردد به دستم نگاه كرد صداي رساي مادر فواد رو شنيدم كه گفت :
توي خانواده ما ، زنها به مردها دست نمي دن .
به مادر فواد بعد به خودش نگاه كردم ، ترسيدم از جام حركت كنم و باز مادرش بگه زنهاي ما جلوي مردها راه نمي رن يا زنهاي ما با هم روبوسي نمي كنند . همانجا از فاصله دور با همه احوالپرسي كردم و با اشاره فواد روي يكي از مبلها نشستم ، جو بدي بود . آروم زير گوش فواد گفتم :
كجا مي تونم لباسمو عوض كنم .
باز صداي مادرش مثل صاعقه بر وجودم زد .
فواد نمي دوني توي جمع نبايد درگوشي حرف بزني .
مادر ،‌ طنين مي خواد لباسشو عوض كنه .
مادرش نگاهي به سر تا پاي من كرد و بعد رويش را بر گرداند ، فواد آهسته گفت :
مي توني از اتاق من استفاده كني .
منتظر بودم تا او براي راهنمايي من بلند شود اما همچنان نشسته بود ، وقتي نگاهم را ديد سرش را به معني چرا نشستي تكان داد ،‌آهسته گفتم :
نمي خواي راهنماييم كني .
فواد با صداي بلندي به خواهرش گفت :
فهيمه جان ،‌طنينو به اتاق من راهنمايي مي كني .
فهيمه با نگاه از مامانش كسب تكليف كرد و بعد از جاش بلند شد ،‌پشت سرش راه افتادم دري را نشانم داد و گفت :
اين اتاق فواد .
برگشت و رفت ،‌وارد اتاق شدم . يك اتاق ساده با يك تخت يك نفره ، در كنارش كتابخانه اي كوچك و كمد ديواري بود . مانتوم و شالم رو از تنم خارج كردم و روي جا رختي گذاشتم ،‌بعد با دست موهامو مرتب كردم و از اتاق بيرون آمدم . وارد سالن كه شدم همه ساكت شدن و مادر فواد از شدت خشم سرخ شده بود . سر جاي اولم نشستم ، فواد سرش پايين بود كه مادرش منو مخاطب قرار داد و گفت :
طنين نمي دوني تو جمع چطور بايد لباس بپوشي .
اين يك توهين مستقيم بود ،‌لحظه اي كوتاه چشمم را بستم تا خشمم را كنترل كنم و بعد گفتم :
من ايرادي تو لباسم نمي بينم كاملا پوشيده اس .
پوشيده ؟ شالت كو ؟ بهتر مانتو بپوشي .
به فواد نگاه كردم انتظار داشتم او حرفي بزنه اما او ساكت و سر به زير بود ،‌بهتر خودم از حقم دفاع كنم .
من اينطوري راحت ترم .
ما نا راحتيم ... تو بايد مثل پروانه لباس بپوشي .
به پروانه نگاه كردم كه مثل يك خدمتكار كنار در آشپزخانه نشسته و آماده به خدمت بود ، يه بلوز آستين بلند گشاد كه دو نفر ديگه توش جا مي شدن و يك دامن مشكي بلند و يك جفت جوراب مشكي كلفت به پا داشت ، گره روسريش بقدري سفت بود كه من داشتم خفه مي شدم .
مي خواستم بگم من مثل او لباس نمي پوشم اما ترجيح دادم جلسه اول دندون رو جيگر بزارم تا بيشتر از اين رومون به هم باز نشه .
آدم توي اين خانواده حس شركت توي دادگاهو داشت همه ساكت و گوش به حرف قاضي ، اينجا هم همه ساكت بودند و چشم به دهان خانم ارسيا داشتند تا او حرفي بزنه .
مادر فواد سكوت كرد ، شايد انتظار داشت من شرمنده بشم و برم تو اتاق مانتومو بپوشم . با نگاهي كه بدتر از صدتا فحش بود گفت :
ميز شامو بچينيد ، فواد خيلي دير آمد و همه گرسنه اند .
مادرش طوري حرف ميزد كه انگار من مقصر دير آمدن پسرش هستم ، بخاطر اينكه فكرم را منحرف كنم از فواد سراغ برادر زاده هايش را گرفتم .
خسته بودن خوابيدن.
به هليا نگاه كردم ، در آغوش پدرش كز كرده بود و من را نگاه مي كرد .
هر جاي ديگه اي بود براي كمك كردن در چيدن ميز بلند مي شدم اما امشب نه ، بايد مادرش مي فهميد دنيا دست كيه و همه عروس ها پروانه نيستن كه جلوش كوتاه بيان و به او اجازه تاخت و تاز تو زندگي ديگران رو بدن و اگر براي همه اين كارو مي كرد براي من نبايد مي كرد . با اجازه مادر فواد همه دور ميز غذاخوري نشستن ،‌مردها يك طرف و زنها طرف ديگه اما من با كمال پر رويي كنار فواد نشستم كه اين از نگاه تيز مادرش دور نماند .
فواد در حضور مادرش موش بود و حتي جرات نداشت از من پذيرايي كنه ، اين كارو خواهرش انجام مي داد . در حالي كه با غذام بازي مي كردم رفتار خودم را جمع بندي مي كردم ، شايد جايي اشتباه كرده بودم كه مادرش نسبت به من بد بين شده اما اون از اولين برخورد همين رفتارو با من داشت و چنان از من خواستگاري كرد كه انگار داره برده مي خره .
شنيدم كه مادرش گفت :
من توي تقويم نگاه كردم ، دو هفته ديگه عيد مبعث و براي عقد زمان خوبيه .
به فواد نگاه كردم ،‌ از زير ميز به پايم زد يعني ساكت باش اما من زير بار حرف زور نمي رم .
اولا خانم ارسيا تاريخ عقد بايد در حضور خانوادم و بطور رسمي باشه ، دوما بهتر ما مدتي نامزد باشيم تا با اخلاق هم آشنا شيم تازه عقد براي دو هفته ديگه خيلي زوده .
خانوادت ، منظورت دامادتونه .
درست همين جمله را فواد گفته بود پس او ديكته مادرش را به من تحويل داده بود ،‌گفتم :
وقتي يك نفر وارد خانواده ما مي شه مورد احترامه و مهم نيست اون به اصطلاح عروس يا داماده ، مهم اينه كه اون فرد ميشه عضو خانواده ... احسان اگر شوهر خواهرمه براي من حكم برادر بزرگتر داره و همين حسو طناز نسبت به فواد داره . ما فواد و احسان رو غريبه نمي دونيم كه تو جمع خانواده راهشون نديم و به چشم غريبه نگاهشون كنيم .
اون زرنگ تر از اين حرفها بود كه كنايه ساده منو متوجه نشه .
مادرت كه نمي تونه حرف بزنه ، فكركنم تو به فواد گفته بودي بزرگ خانواده خودتي پس ديگه نيازي به گردهمايي رسمي نيست .
به فواد نگاه كردم چقدر بي جنم بود .
درسته مادرم توانايي صحبت كردن نداره اما گوشي براي شنيدن و عقلي براي فهم مسائل داره ... به هر حال اون مادرمه و من اجازه نمي دم كسي اونو ناديده بگيره .
مادرش كوتاه آمد اما غضبناك نگاهم كرد ، حتما بعد از رفتنم از فواد مي خواست زبون دراز منو كوتاه كنه .
كار كردن تو خارج از خونه كه به خانوادت ربط نداره ؟ ... تو خانواده ما رسم نيست زنها بيرون كار كنند ،‌فهيمه ليسانس حسابداريه و پروانه هم كامپيوتر خونده . هر دو تحصيلكرده هستند اما خانه دارند ، تو هم بايد كم كم به فكر استعفا دادن باشي .
چي ؟ ... خانم ارسيا ،‌من اجازه نميدم ديگران برام تعيين تكليف كنند . فواد از اول مي دونست من شاغلم پس شرايط منو پذيرفته كه آمده خواستگاري ، درسته فواد .
فواد ساكت بود وقتي اين وضع رو ديدم ،‌محكم و استوار گفتم :من استعفا نمي دم ،‌فواد مي تونه انتخاب كنه .
از پشت ميز بلند شدم و به اتاق فواد رفتم ،‌مانتو و شالم را پوشيدم و كيف به دست قصد خروج از خانه كردم . فواد با ديدن من از جا بلند شد ،‌اما مادرش گفت :
بشين سر جات فواد .
فواد نشست ،‌سري تكان دادم و از آن خانه بيرون زدم .