فصل پنجم
خودم رو روي صندلي ماشين انداختم و گفتم:
-آخ مردم از گرما.
-چيزي خوردي؟
-نه،دارم از گشنگي و تشنگي ميميرم.وقتي اس ام اس زدي رسيدي،نمي دونم چطور تا اين كوچه اومدم.
-برات ساندويچ و دلستر خريدم.
-آخ فداي خواهر گلم بشم.
-حالا اين همه عذاب،سودي هم داشت؟
-تا من مي خورم تو گزارش بده،بعد من مي گم.
-بايد عرض كنم اين چند روزه سركار بوديم.
فكم ديگه قدرت جويدن نداشت و مات طناز را نگاه كردم،نيم نگاهي به من انداخت و گفت:
-امروز رفتم به آدرسي كه عفت خانم داده بود،شركت خوبي بود و خوشحال شدم بيكار نمونده.
-مي شه حاشيه نري.
-خانم مجيدي گفت،آقاي معيني فر حدود پنجاه و نه سال يا شصت سال داره.
-بگم چي نشي با اين حرف زدنت،تا مرز سكته رفتم،خب ديگه چي گفت؟
-مگه چي گفتم،تو گفته بودي يارو جوونه.
-ديگه چي گفت؟
-گفت،معيني فر يه آدم كوتوله و خپله كه موهاش رو مثل دم موش پشت سرش مي بنده.گفت،يه خال بزرگ هم كنار بينيش هست و از همه مهم تر گفت كه معيني فر از اون پدرسوخته هاي روزگاره و به هيچ بني بشري رهم نمي كنه.يك آدم به تمام معنا پدرسوخته و چشم چرون،در يك كلام خانم بازه.
-پس درست اومدم...اين مشخصات با آدمي كه امروز ديدم جوره.
-مي شه بگي امروز چي ديدي.
-اول يكي از اين همكاراي منو پيدا كن،از اين گدا آهني ها.
-گدا آهني چيه؟
-آي كيو،صندوق صدقات.
-حالا بشمار ببينم چقدر كاسب بودي،اگر مي صرفه از فردا همكارت بشم.
وقتي پولها را شماردم و به طناز گفتم،سوتي زد و گفت:
-نه بابا مايه دار،درآمدت خوب بوده،اگر بياي سر چهارراه دوبل مي شه ها.
-به جاي مسخره بازي يه صندوق صدقات پيدا كن.
-بيا اين هم صندوق صدقات.
حق با طناز بود و پول زيادي جمع شده بود،با يك حساب سرانگشتي مي شد گفت در آخر ماه از پايه حقوق من زياد تر هم مي شد.از حرفهاي طناز خنده ام گرفت،وقتي دوباره سوار شدم گفت:
-حالا تعريف كن.
-امروز صبح يه خانم رفت نون خريد و بعد حدود هشت و نيم يه پسر ريشو كه بهش مي خورد مذهبي باشه اومد بيرون،ساعت ده اين آقايي كه مشخصاتشو دادي به همراه همون پسري كه تعقيبش كردم و از اولي كوچكتر بود،بعد هم سر ظهر يه پسر ديگه اومد بيرون از اين جوجه قرتي ها هفت رنگ فشن.
-چه آش شعله قلم كاري.
-از اون باباهه،همچين بچه هايي بعيد نيست.
-نقشه بعديت چيه؟
-مي گم به شرطي كه جيغ و داد راه نندازي.
-اين روزها بقدري حرفها و كارهاي عجيب غريب از تو شنيدم و ديدم كه اگر بگي مي خوام برم زن طرف بشم تعجب نمي كنم.
-اين هم بد فكري نيست.
-چي چي بد فكري نيست،تو غلط مي كني.
-هاي مؤدب باش،بزرگي گفتن كوچيكي گفتن.
-دو سال ديگه فاصله نيست كه بخواي ادعاي بزرگتري كني.
-نه،خيال ندارم برم زن اون مرد بدتركيب بشم.
-نكنه مي خواي با پسراي يارو دوست بشي،خالا اون ريشو يا اون فشنه،بذار خودم حدس بزنم اون ريشو رو نمي شه از راه بدرش كني اما اين فشنه از راه بدر شده خدايي هست و مي مونه اون پسر كه همراه پدر بود،نه فكر بدي نيست اون حتما از اسرار پدرش خبر داره.
-كاراگاه گجت اگر حدسياتت تمام شد بگم.
-بفرما،نگو كه اشتباه حدس زدم.
-اشتباه حدس زدي اما فكر بدي نيست...البته هيچ كس به اندازه يك مستخدم نمي تونه كل خونه رو بررسي كنه،هم با اهالي خونه دوست بشه هم از اسرار خونه سر در بياره.
-نگو كه مي خواي...
-آره چه ايرادي داره،كمي تجربه بدست ميارم.