فرزندزاده سر از جنگ باز نهاد تا‌ اندكي برآسايد،

آن گاه نرينه‌نمايي از درندگان سنگي بدو افكند،

‌و خون از پيشانيش بيرون جست..

حسين خواست با گوشه ردايش راه بر خون ببندد،

كه تيري سه شعبه و تيز از سوفار به سويش بر مي‌آيد..

تير سه شعبه بر دل حسين فرو مي‌نشيند..

بر دل كوه چنگ مي‌زند..

پايان..فرجام درد..

و آغاز رهسپار شدن به سوي جهاني فرا دست..

حسين آه از نهاد بر مي‌آورد:

-بسم الله و بالله و علي ملة رسول الله..

سپس لابه‌كنان سرش را به آسمان بر مي‌كشد:

-خدايا تو مي‌داني كه آن‌ها مردي را مي‌كشند

كه بر روي زمين فرزند دختر پيامبري به جز او نيست!

تير در آن كالبد ضعيف فرو مي‌رود..

سر اژدر گونه‌اش را از قفا بيرون مي‌آورد..

و چشمة خون به شدت فوران مي‌كند..

چشمه‌اي جوشان..

و به آوايي چون ترانه‌هاي آب‌گذرها در فصل باران..

حسين كف دستانش را از خوني عطرآگين پر مي‌كند

و آن را بر پيشاني آسمان مي‌پاشد و فرياد مي‌زند:

-آسان كن آنچه را بر من فرود آمده.

اين خواست خداست و خود مي‌بيند..