14
خنگ زمان شتابناك مي‌تاخت..

و فروغ ديدگان واپسين فرزند زادگان در شن‌هاي رواني

كه تا كرانه‌هاي افق قد كشيده بود، فرو مي‌خفت..

و نوباوگان همه از خيمه‌ها بيرون دويدند..

چشمان ‌اندوه‌رنگ به واپسين مردان مي‌نگرد..

به واپسين رشته‌هاي اميد.

حسين به درازناي فريادش بانگ برمي‌آورد..

تاريخ و بشريت را فراز مي‌خواند:

-هيچ كسي هست كه از حرم رسول الله حمايت كند؟

آيا خداترسي هست كه نسبت به ما خاندان، از الله بترسد؟!

ناله‌اش با گريه درآميخت و چشمانش در زلال اشك فرونشست..

در زلال خون..

نوخاسته‌اي كه بيماري او را از پا ‌انداخته بود، ‌بر مي‌خيزد..

كشان كشان مي‌خزد و شمشيرش را به سختي در دست مي‌فشرد..

بر عصا تكيه مي‌زند..

نوخاسته‌اي كه پدرش او را براي روزگاري ديگر ذخيره نموده است..

حسين خواهرش را فرمان مي‌دهد:

-او را در بند بگير تا نكند زمين از نسل آل محمد تهي گردد..