13
خورشيد همچنان در نيلي آسمان چشم دوخته و با شرارههاي خود،
آن چهرهها را تفتيده ميسازد..
فرشتة مرگ مستانه روي شنهاي برافروخته ميرقصد..
و مرداني را در مييابد كه نه تجارت آنها را از ياد خدا باز ميدارد و نه بيع :
رِجَالٌ لَّا تُلْهِيهِمْ تِجَارَةٌ وَلَا بَيْعٌ عَن ذِكْرِ اللَّهِ.. .
جون پيش دويد..دست روزگار او را از كرانهاي دور بدانجا كشانده بود،
او كه غلام أبيذر غفاري بود..
حسين فرمود :
-جون! من بيعت خود را از تو برداشتم. تو آزادي.
تو به اميد آسايش تا اينجا به همراه ما آمدهاي.
پس در راه ما خود را به مصيبت مبتلا نگردان!
جون لابهكنان پاسخ داد:
-من در آسايش از كاسه شما ميخوردم و در سختي خود را كنار گيرم؟!
نه والله كه از شما جدا نميشوم تا آن كه اين خون سياه با خونهاي شما بياميزد!
و جون پيش تاخته و با آن قبايل ميجنگد..
و دل زمين به سختي در زير گامهاي او ميلرزد..
چون طبل قبايل آفريقايي و آن شمشيرها بسان دندانهاي درندهاي اسطورهگون،
بر پيكرش فرو مينشيند..
حسين در حالي كه به زخمهاي جوشان وي مينگريست، آهسته فرمود:
-خدايا او را با محمد محشور فرما و بين او و آل محمد معرفت بيشتر جاري ساز.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)