قبايل ناتوان ايستادند..
راستي كه در خوي انسانيت بذر تباهي به سادگي ميرويد..
تباهي تا حد مسخ..
قابليتي به دلربايي سيمينتنان..
بار سنگين گناه و بيوفايي بر دوش كوفه افتاده است..
قلبش با حسين است ولي
شمشير خود را نيز در قلب او مينشاند.
و حسين بلند فرمود:
-اي «شبث بن ربعي»، و تواي «حجار بن ابجر»،
و تواي «قيس بن اشعث»، و تواي «زيد بن حارث»،
مگر شما نبوديد كه به من نامه نوشتيد،
بيا كه ميوههايمان رسيده و درختان ما سر سبز و خرم است
و فقط بر ما قدم نه كه در كوفه لشكرياني مجهز و آماده در اختيار توست؟!
ولولههايي هراسناك به پا شد..
غريو موشاني ترسو:
-ما نبوديم ...ما نبوديم..
-سبحان الله! آري والله كه شما بوديد..
اي مردم، اگر مرا خوش نميداريد،
پس رهايم كنيد از نزد شما به مكاني امن در اين زمين بروم.
برق نيرنگ در چشمان «قيس بن اشعث» درخشيد و فرياد زد:
-چرا با عمو زادهات بيعت نميكني، تا آسوده گردي؟
به راستي كه آنها جز به دلخواهت رفتار نخواهند كرد
و از ايشان بر تو كوچكترين آزاري نخواهد رسيد.
-تو برادر برادرت هستي.
آيا ميخواهي بني هاشم تو را به بيشتر از خون مسلم بن عقيل طلب كند؟..
نه به خدا قسم..
نه دست ذلت در دست آنان ميگذارم
و نه مانند بندگان از صحنه جنگ ميگريزم..
بندگان خدا، من به پروردگار خويش و پروردگار شما پناه ميبرم
كه گفتار مرا دور ميافكنيد.
پناه ميبرم به پروردگار خويش و پروردگار شما
از هر متكبري كه ايمان به روز جزا ندارد...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)