شب از راه رسيد حدود ساعت نه و نيم شب دكتر به منزل آمد ابتدا اتومبيلش را داخل پاركينگ گذاشت و بعد به داخل عمارت زيبايي كه در آن زندگي مي كرد گام نهاد.
همسر مهربانش به استقبالش شتافت و پس از خوش آمدگويي گونه هايش را بوسيد. دكتر پس از اينكه به سلام هيراد هم پاسخ گفت و كمي سر به سرش گذاشت براي تعويض لباسها و شستن دست و صورتش رفت.
در اين زمان هيراد به آرامي به آشپزخانه كه مادرش در آنجا مشغول تهيه شام بود وارد شد و آهسته گفت:
- مامان يادت نره با بابا حرف بزني ها...
سهيلا لبخندي زد و گفت:
- حالا چه عجله اي داري صبر كن يه شب كه بابات سر حال بود باهاش حرف مي زنم.
- نه، نه.، همين امشب حرف بزن مي خوام زودتر تكليفم رو روشن بشه بابا حسابي سر حاله...
سهيلا نگاه عميقي به چشمان هيراد انداخت و پس از سكوت كوتاهي گفت:
- خيل خب ، بعد از شام تو زودتر برو بخواب كه من با پدرت حرف بزنم.
در اين وقت دكتر كه پس از تعويض لباسهايش براي ديدن برنامه هاي تلويزيون به قسمت هال خانه آمده و روي مبل راحتي نشسته بود صدا زد:
- شما دو تا كجايين ؟ بيايين اينجا، من تنها موندم.... چي دارين يواشكي پچ پج مي كنين؟
سهيلا خنديد و جواب داد:
- الان ميام ، دارم شامو حاضر مي كنم.
و به ارامي به هيراد گفت:
- تو برو پيش بابا تا من ميز شامو آماده كنم.
هيراد نزد پدرش رفت ، خنده كنان گونه هاي او را بوسيد و كنارش نشست.
پدرش گفت:
- تازه چه خبر پسرم؟
هيراد گفت:
- خبر تازه اي نيست، مث اينكه اين همسايه روبرو آقاي كمالي طبقه بالايي خونه شو اجاره داده.
دكتر پرسيد.:
- چطور
هيراد گفت:
- امروز صبح خانم كمالي اومده بود پيش مامان اون مي گفت، من درست نفهميدم....
در ايم ميان صحبتهاي هيراد و پدرش صداي سهيلا از آشپزخانه به گوششان نشست:
- پاشين بياين شام حاضره.
پدر به هيراد گفت:
- پاشو، پاشو بريم شام بخوريم كه خيلي گشنمه
و از جاي خود برخاست دست هيراد را گرفت و با هم به آشپزخانه رفتند و پشت ميز ناهار خوري كوچكي كه در آشپزخانه قرار داشت نشستند.
كدبانوي خانه شام را سر ميز چيده و انتظار اندو را مي كشيد وقتي هر سه سر جاي خود نشستند ابتدا سهيلا بشقاب پدر خانه و بعد هيراد را پر از غذا كرد و سپس براي خودش شام كشيد و در كنار هم مشغول صرف غذا شدند.
دكتر راد سر زنده و سر حال خوشحال از اينكه در كنار عزيزانش غذا مي خورد ضمن اينكه قاشقهاي انباشته از لوبيا پلوي لذيد دست پخت همسرش را به دهان مي برد پرسيد:
- امروز چه كارا كردي خانم قشنگم؟
سهيلا با روي باز پاسخ داد:
- كار انچناني نبود خبر مهمي هم نشد
سپس نگاهي به چهره هيراد انداخت و افزود:
- حالا آخر شب با هم صحبت مي كنيم.
دكتر راد پرسيد:
- هيراد مي گفت آقاي كمالي مستاجر جديد آورده؟
سهيلا پاسخ داد:
- آره امروز خانم كمالي اينجا بود مي گفت، مستاجر جديد آوردن و فردا قراره بيان خونه رو تميز كنن
دكتر پرسيد:
- نگفت همسايه جديد چه جور آدمايي هستن؟
- مث اينكه يه خانواده 5 نفري هستن يه دختر و دو تا پسر جوون دارن. مي گفت ظاهرشون كه نشون مي ده آدماي خوبي ن ، تا ببينيم بعد چي ميشه.
- به سلامتي. ... انشا الله قدمشون خير باشه.
و مشغول خوردن باقيمانده غذاي داخل بشقاب شد.
تا پايان شام ديگر صحبت چنداني ميانشان در نگرفت و غذا در سكوت صرف شد.
پس از تمام شدن غذا و نوشيدن چاي در فضاي هال خانه مقابل تلويزيون هيراد رو به پدر و مارش كرد و گفت:
- من ميرم بخوابم... شب بخير.
پدر اخمهايش را در هم كشيد و گفت:
- كجا به اين زودي؟ من هنوز تو رو درست نديدم.
هيراد پاسخ داد:
- دارم يه كتاب مي خونم آخرشه و مي خوام زودتر تمومش كنم اگه اجازه بدين برم توي اتاقم.
- آفرين پسرم ، هميشه از وقت ازادت براي مطالعه استفاده كن..... برو عزيزم انشا الله خواباي خوب ببيني.
هيراد به مادرش نيز شب بخير گفت و به اتاق خوابش رفت.
وقتي زن و شوهر تنها شدند پس از مدتي سهيلا رو به شوهرش كرد و گفت:
- بيژن موضوعي پيش اومده كه بايد تو رو در جريان بذارم.
دكتر راد نگاه پر مهري به همسرش انداخت و گفت:
- چي شده ؟ بگو عزيزم...
سهيلا مدتي مكث كرد و سپس موضوع را با شوهرش در ميان گذاشت. وقتي او سخن مي گفت، گهگاه اخمهاي دكتر راد در هم كشيده مي شد ولي تا پايان صحبتهاي همسرش كلامي خرف نزد
زماني كه سهيلا حرفهايش به پايان رسيد دكتر فكري كرد و گفت:
- مي خواستي بهش بگي اون موقع كه هفت ، هشت سالش بود مي خواستم بفرستمش كه نرفت ، حالا كه ديگه من توي زندگيم روش حساب باز كردم مي خواد بره...؟ ديگه از اين خبرا نيست... دلم نمي خواد ديگه كلامي در اين باره بشنوم.
سهيلا به ارامي گفت:
- جوابشو چي بدم؟ اون منو واسطه كرده كه حرفاشو به تو برسونم دكتر راد با صدايي كه از خشمي كه قصد پنهان كردنش را داشت مي لرزيد پاسخ داد:
- همين كه گفتم ، بگو پنبه خارج رفتنو از گوشش بيرون بياره.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)