من بیش از پیش در حیرت ماندم که چه جوابی به او بدهم. نمی توانستم صراحتاً بگویم که پدرم شکر خورده که چنین دستوری داده و من دستور او را به هیچ می انگارم. از طرفی، یک فکر تازه که در من پیدا شده و نگرانم کرده بود موضوع پولهائی بود که پدرم در تهران می گرفت. او آدم چندان دقیق و هوشیاری نبود و چه بس ممکن بود در اثر حواس پرتی و گیجی توی شهر غریب و شلوغ، شهری که این چشم را از آن چشم خبر نبود، آن را گوشه ای جا می گذاشت و گم می کرد یا اصلاً رندان با یک نقشه ماهرانه آن را از چنگش بیرون می آوردند و پولی که سرمایه دوران پیری و خانه نشینی اش بود با جزئی ترین غفلت یا بی توجهی به باد هوا می رفت. اگر این پول، بهر نحو که می خواست باشد، از چنگ پدرم درمی رفت، او نابود می شد. من به کیوان که با انتظاری غیرقابل توصیف به لب و دهانم چشم دوخته بود پاسخ دادم:
- تا ببینم چه تصمیمی می گیرم. پدرم چه لازم بود شما را زحمت بدهد و در این موقع از کار بیکار کند. به من نامه می نوشت یا بوسیله تلگراف و تلفن، بله با تلفن به من خبر می داد؛ این مسئله مشکلی نبود. عمه ام که به خاطر ارتباط با پسرهایش از چند سال پیش تقاضای تلفن کرده بود، همین ماه گذشته صاحب تلفن شد. پدرم می توانست آنجا تلفن کند و برای من پیغام بدهد. خودم بلیت می گرفتم و با بچه ها می آمدم. حالا هم پیشنهاد من اینست که شما معطل من نشوید، به تهران برگردید و به کارتان برسید. من دقیقاً نمی دانم چند روز طول می کشد تا آماده شوم.
من به درستی نمی دانم و این موضوع را بعدها نیز درک نکردم، که او علی الصول آدم ملایم و موافقی بود یا اینکه پیش من و در مورد من چنین حال و اخلاقی پیدا می کرد که هرگز مایل نبود روی حرفم حرفی بزند. گفت:
- خوب، از این خوشحالم که خواهی آمد. هر قدر که لازم باشد، ولو دو هفته، صبر خواهم کرد و هر کار که بگوئی همان را خواهم کرد. اما به هیچ وجه حاضر نیستم بگذارم تنها به تهران حرکت کنی. حتی اگر به قیمت آن باشد که اصلاً از آمدن چشم بپوشی. حتی اگر تهران تا اهواز یک ساعت راه بود.
من گفتم:
- بسیار خوب، در یک واگن درجه دو برای ما سه بلیط بگیر که با خودت می شود چهار تا. به شرط آنکه پول تمام چهار بلیط به عهده ما باشد که پدرم در تهران خواهد داد. از این گذشته من لازم است که موافقت عمه ام را هم جلب بکنم که همین امروز خبرش را به شما خواهم داد. من دوست نداشتم شما از کارت بیکار بشوی و دنبال من این همه راه بیائی. حال که آمده ای، خوب، فکر می کنم حداکثر سه یا چهار روز وقت لازم دارم تا کارهایم را رو به راه کنم و آماده شوم. پیراهنم را باید از خیاط بگیرم. امروز چه روزی است، چهارشنبه. بلیت را برای چهارشنبه دیگر یعنی یک هفته بعد بگیر که تاریخ حرکت ما خواهد بود. اما چنانکه گفتم به شرط تأیید بعدی من که امروز بعدازظهر خبرش را به شما خواهم داد.
من شماره تلفن منزل عمه ام را به او دادم که بعدازظهر ساعت شش برای گرفتن خبر با من که آنجا می رفتم تماس بگیرد. او که از شادی سر پایش بند نبود خداحافظ گفت و رفت. و من فوراً نامه پدرم را برداشتم و همراه بچه ها به دیدن عمه ام رفتم. همانطور که پیش بینی می کردم عمه ام نتوانست از اظهار تعجب خودداری کند. گفت:
- از کارهای پدرت سر در نمی آورم. اگر او می خواست تو به تهران بروی، چرا خودش تو را نبرد. او هنوز تا شصت سالگی خیلی وقت داشت. چه اصراری بود که خودش را بازنشسته بکند. حالا می خواهد چه کار کند. توی خانه بنشیند و شما را تماشا کند؟
او از موقعی که از پله افتاده و مفصل رانش آسیب دیده بود بدون عصا نمی توانست به حیاط برود و توی اتاق هم که بود نشسته نشسته خودش را جابجا می کرد. در یک ماهی که صاحب تلفن شده بود دو بار با بچه ها و نوه هایش در کرمانشاه حرف زده بود. رویهم رفته روحیه اش خوب و سرحال بود. خوشحال تر شد وقتی که فهمید پدرم قصد دارد از تهران سری به آنها بزند. به من گفت:
- من در اینکار مانعی نمی بینم. انشاءالله به تو خوش خواهد گذشت. قبل از حرکت سری به من بزن وقتی هم به تهران رسیدی، بخصوص اگر به کرمانشاه رفتنی شدید در هر دو حال با تلفن به من خبر بده. اما یک مسئله، من الان حساب کردم دیدم چهارشنبۀ آینده اول ماه صفر است که به فرمایش امام زین العابدین علیه السلام سفر در آن نحس خواهد بود. شما بهتر است روز سه شنبه یا دوشنبه حرکت کنید که به ماه صفر نخورید.
در فاصله این چند روزی که به حرکت ما مانده بود کیوان همه روزه صبح و عصر با دوچرخه یا موتورسیکلت که کرایه می کرد به در خانه ما می آمد و بدون آنکه تو بیاید از ما حال و احوال می گرفت. یک روز که من به خیاطی یا نمی دانم حمام رفته بودم آمده بود زنگ خانه ما را که خراب بود درست کرده بود. یک ساعت دیواری توی دهلیز داشتیم که عقربه دقیقه شمار آن شل شده بود و می افتاد، آن را هم درست کرده بود. سفری کوتاه به آبادان کرده و از بازار کویتی ها کتی چرمی خریده بود که می پوشید و قیافه ورزشکارانه ای پیدا می کرد. برای من و هر یک از بچه ها هم سوغاتیهائی آورده بود. خود من خیلی کارها بود که می باید می کردم. چون چیزی به پایان سال و فرا رسیدن نوروز نداشتیم فرش ها را دادم تکاندند. خانه را گردگیری کردم. پرده ها را شستم. خیال داشتم رو مبلی ها را هم بشویم اما نرسیدم. گربه ای داشتیم که ظاهراً حامله بود. نمی دانستم در غیاب من اگر در و بام خانه بسته می شد چه وضعی پیدا می کرد. در خوزستان که بهار همیشه دو ماه زودتر از قسمتهای شمالی ایران فرا می رسد گربه ها زودتر می زایند. اما مشکل من این نبود که او بار خود را کجا می نهاد. مشکل این بود که چون دیوار حیاط خانه ما بلند بود او وقتی که پائین می آمد اگر راه به بیرون نداشت حبس می شد و از گرسنگی می مرد یا آنقدر میومیو راه می انداخت که همسایه ها را به ستوه می آورد. سرانجام، راه حلی به نظرم رسید. در راه پله را که به پشت بام می رفت از یک گوشه با بیرون آوردن یک تخته سوراخ کردم تا او بتواند تو بیاید و بیرون برود. این کار از آن جهت بد نبود که خود ما هم از موش در امان نبودیم. البته من فکر می کردم موشهای زیادی داریم. در حالی که یکی بیشتر نداشتیم. و همین یکی واقعاً مرا ذله کرده بود. وقتی که گردگیری می کردم فهمیدم که او چه کرده بود.