می ترسم از شب های بی ستاره که راهنمای راهی نیست..

می ترسم از همه ترسی که در روحم می ریزم ..پنهانش می کنم تا نبینی چه بر من می گذرد..

می ترسم از سکوتی که معنایش پایان راه است..

از نگاهی که به سردی بر رویت می لغزد و وجودت را از سردیش می لرزاند..

از سردی نگاهت نه ..از آنچه پشت آن نگاه است می ترسم..

از لحظهء خداحافظی وقتی هنوز تمام راه را نرفته ایم..

می ترسم از هجوم خوشبختی به قلبی که پر از غم است و دیگر جایی ندارد..

می ترسم از حرفهایی که نگفته ای و بغضی که هر روز قورت می دهی..

می ترسم از صد و یک اتفاق پیش نیامده که می تواند بین من و تو فاصله اندازد..

فاصله...از فاصله می ترسم...

می ترسم از آن لحظه که با هزار شور به دیدنت می آیم..می خندم و شادی می کنم و هزاران دلبری...و تو در فکر رفتنی...

می ترسم دیگر خنده ها و گریه هایم برایت بی معنی شوند..

می ترسم از آنکه خودم نمانم...می ترسم از آنکه تغییر کنی آنچنان که دیگر نشناسمت و نخواهمت..

می ترسم از آنکه بشکنمت...فرو بریزمت....و نتوانم فرصتی یابم تا بگویم مرا ببخش..

می ترسم به تو عادت کنم..می ترسم که به من عادت کنی..آنقدر که مفهوم با هم بودنمان تنها شود همزیستی ...

می ترسم حرفی بزنم به تو بر بخورد...و سکوتی کنم که جور دیگر معنایش کنی..

می ترسم ساده باشم و تو این سادگی را نفهمی..

می ترسم از شکی که میکنم..

می ترسم از اعتمادی که به پاکیت دارم..به ایمانی که به صفای قلبت دارم..

می ترسم از آنکه روزی رسد که بدانم دیگر خوب بودن جواب نمیدهد..

می ترسم از روزی که بی امید ...شبی که بی دعا بگذرد..

می ترسم از آنکه روزی بفهمی که دوستت داشتم ولی بی تفاوت از کنارم بگذری..

می ترسم که روزی از من بگذری..

می ترسم که بدانی که من چقدر می ترسم...

از بی تو بودن و

باز

بگذری...