درد های متورم سخت آزارم می دهند. دوباره
دردی مبهم از نداشته هایم روبرویم ایستاده است.
من می مانم تنها و سر در گم ...نداشته هایم
سخت آزارم می دهند . گویا هر لحظه ویران می
شوم ٬ محو می شوم نابود میشوم و
به ابدیت می پیوندم. و هر لحظه خرابتر و ویران تر
از قبل به زندگی می اندیشم و به فلسفه بودنم . و
دوباره ...نداشته هایم ...دوان دوان ...من می مانم
و یک دنیا غم و اندوه...هر لحظه غمی از تو ٬ دردی
از تو ...

تو گویی پشت حصاری مانده ام بس قطور و
طویل. من ماند ه ام پشت دیواری ازنداشته ها و
حسرتها ٬ ندانسته ها و جهالتها ...و آن سوی دیوار
خدایی که روزگاری لحظه هایم با حضورش ناب و
سرشار بود.... چه غریب ماند ه ام چه دردمند مانده
ام و چه بی پناه ٬ چه طاقت فرساست غم غربت و
تحمل درد ی عظیم بی همنفس . اینجا کسی برای
گریه هایم بی تاب نیست هیچکس شریک غمهایم
نیست تنها خودم مانده ام ٬ و در خود ٬ فرو ریختن
هایم ...تنها خودم و در خود گریستن هایم...و ای
کاش بگریم . این فرو خوردن بغض سخت برایم
گران تمام می شود . از درون فرو ریخته ام در دل
گریستن بسیار دشوارتر از گریستن با چشمان
صورت است...دیر زمانی است با چشمهای صورتم
نگریسته ام و این بسیار دردناک است . این بغض
بجا مانده در گلو ... این بی خدایی ...این خدا را
نداشتن این بی کسی ها ...وای چه طاقت
فرساست...
این سوی دیوار سخت تاریک است ...و آیا ان
سوی دیوار کسی انتظار مرا می کشد...؟؟؟ آیا
شانه ای...؟ ؟؟ آیا قلبی...؟؟؟آیا
چشمی ...؟؟؟وای چه طاقت فرساست چقدر
سخت است چقدر تلخ است...
در خود فرو ریخته ام دوباره کا بوس دردناک
شبهایم زنده شده . دوباره دردی عظیم بر روزهایم
چنگ انداخته ...چه تلخ است تجربه کردن مرگ
نزدیک ترین آدمهای زندگیت ...نه مرگ فیزیکی٬ که
آن بس قابل تحمل تر است از مرگ آرزوهایت
و مرگ آدمهایی که می پنداشتی...
این سوی دیوار سرد است و خاموش ...آدمها
سربی و سرد...دلم آغوش بی دغدغه می
خواهد...آغوش گرم گرم ٬ با سر شانه هایی
استوار...اما دریغ دریغ دریغ .