فصل هفتم
صداي پاي وحید را شنید اما به روي خودش نیاورد.وحید نگاهش کرد و گفت:
می تونم بشینم.
بی آنکه پاسخش را بدهد ایستاد و قصد رفتن کرد.وحید گفت:
باید باهات حرف بزنم.
به کنارش رسیده بود و داشت او را پشت سر می گذاشت.وحید با تحکم گفت:
و هم باید به حرفام گوش کنی.
ایستاد.وحید مهربان تر شد و گفت:
معذرت می خوام،خواهش می کنم نازنین...خانم.
نازنین بی آنکه حرفی بزند برگشت و روي نیمکت نشست.وحید کمی این پا و آن پا کرد و روي سر دیگر نیمکت
نشست.دست هایش را درهم گره کرد و چشم به چمن ها دوخت.مهتاب خودش را روي حیاط کوچک و درخت بید
مجنون پهن کرده بود.صداي جیر جیرك ها،سکوت شب را می شکست و نیمکت تنهاي وسط حیاط،منتظر بود تا یک
نفر شروع به حرف زدن کند.وحید به خودش تشر زد: ((بالاخره باید یه جوري شروع کنی))و پرسید:
حال پري چطوره؟
براتون مهمه خوب باشه یا بد؟
آره مهمه.
پوزخندي زد و گفت:
مهمه.
من رو حرفتون فکر کردم.
نازنین خودش را محکم بغل کرد و سر به زیر انداخت.وحید گفت:
از بعدازظهر که اومدم،تو اتاقم روبروي آیینه نشستم و خودم رو نگاه کردم.
نازنین ایستاد وحید نگاهش کرد و گفت:
نمی خوام چیزي بشنوم.
بشین،خواهش می کنم.
نازنین سر کج کرد که برود.وحید با تحکم گفت:
بشین.
نازنین نگاهش کرد.چشمان وحید می درخشید.روي نیمکت نشست و چشم به زمین دوخت وحید گفت:
باید به حرفام گوش کنی.می دونم رفتار امروزمون زشت بود،هم رفتار سعید،هم رفتار من.من باید مانع اون می
شدم.نباید اجازه می دادم با شخصیت پري بازي کنه.
شما این چیزارم درك می کنید.
حالش خوبه؟
نه نیست،می دونید اون چه احساسی داره؟فکر می کنه چون نوه یه کلفته؟شما به خودتون اجازه دادین که مسخره
اش کنید.فکر می کنه به خاطر وضعیت خانوادگیش شما...واقعا براتون متاسفم،واسه شما و برادرتون.
منم متاسفم.
پري فردا می ره.
نه،من نمی ذارم بره.
بهتره که بره،من نمی خوام اون به خاطر من آسیب ببینه.حق با پدرتون بود،اومدن اون تو این خونه و نشست و
برخاستش با من و شما اشتباه بود.
نازنین!
اون می ره،هر چقدرم تو این دو هفته عذاب کشیده براش بسه.
ما که کاري به کارش نداریم.
نازنین به طرف او چرخید و گفت:
مطمئنید تو آیینه به خودتون نگاه کردید؟
وحید چشم در چشم او دوخت و گفت:
آره،مطمئنم.
نازنین خجالت زده چشم به زیر انداخت دو گفت:
خب؟
من تو آیینه فقط یه چیز دیدم.
و منتظر شد تا نازنین بپرسد؛ ((چی))اما نازنین هیچ حرفی نزد،ناچار ادامه داد:
یه عاشق!
نازنین احساس کرد قلبش از جا کنده شد.ایستاد وحید گفت:
من یه نفرو دیدم که روبروم نشسته و داره مواخذه ام می کنه.بهم می گه من انسان نیستم و فقط بلدم با احساسات
دیگران بازي کنم.اما ازم نمی پرسه که تو این دو،سه هفته چی به روزم آورده و منو به کجا کشونده؟اصلا براش مهم نیست.اون به من می گه برام مهم نیست که بدونم دور و برم چه خبره،اما نمی پرسه چرا؟حتی می گه نمی خواد صدام رو بشنوه.می خواد بره تو اتاقش و به دوستش بگه از این جا برو،چون وحید دو هفته اس به خاطر اینکه از یکی خوشش اومده و نمی دونه چه جوري به اون که به دستشون امانت سپرده شده بگه!اون قدر پی گفتن این حرف و راه حل پیدا کردن واسه اونه که نتونسته حواسش به همه جا باشه و اطرافش رو کنترل کنه.اون نمی خواد صدام رو بشنوه چون فشار کار و زندگی و فشاري که تمام لحظه هاي التهاب داره به اون می آره باعث شده که اون نتونه حواسش رو جمع کنه.
نازنین به راه افتاد.وحید ایستاد و گفت:
من تو آیینه دیدم که می خوام برم و به اون بگم،صادقانه هم بگم،دوستش دارم و قصد هم ندارم احساساتش رو به
بازي بگیرم.اگه می خواستم این کار و بکنم هیچ وقت به این فکر نمی کردم که اون امانت و بهتره بذارم زمان این مسئله رو حل کنه.حالا تو برو به آیینه نگاه کن و ببین چی می بینی.من فردا شب همین موقع،همین جا منتظرتم تا
ببینم آدم تو آیینه به تو چی گفته نازنین.
نازنین رفت و وحید دست هایش را از دو طرف نیمکت آویزان کرد و به ماه آسمان چشم دوخت.نازنین به سوي
اتاقش دوید.در را به شدت باز کرد و داخل شد.پري با تعجب نگاهش کرد.نازنین خودش را روي تخت انداخت و
سرش را در بالش فرو کرد و به گریه افتاد.پري بر لبه تخت نشست و با نگرانی پرسید:
نازنین چی شده؟
شانه هاي نازنین به سختی می لرزید و صداي هق هق گریه اش در بالش می شکست.پري به شدت نگران بود.پرسید:
نازنین چی شده؟تو رو خدا.
نازنین شکسته گفت:
و...حی...و...به...من...
گریه نمی گذاشت حرف بزند.پري پشت پنجره ایستاد.وحید روي نیمکت نشست و به آسمان خیره شده بود.پري
دوباره به کنار نازنین برگشت و گفت:
نباید به خاطر من با اونا جر و بحث می کردي.
نازنین به سختی روي تخت نشست.پري هم به گریه افتاد.دست در گردن یکدیگر انداختند و بناي گریه را
گذاشتند.دقایقی طول کشید تا نازنین توانست بر خود مسلط شود.خودش را از آغوش پري بیرون کشید و گفت:
من فردا بر می گردم شیراز.
نه،من می رم،همین فردا.
به خاطر تو نیست،مطمئن باش.
اما...
نازنین اشک هایش را پاك کرد و گفت:
من می رم.
من خودم رو نمی بخشم،باعث شدم...
نازنین نگاهش کرد و گفت:
اون دیوونه به من می گه دوستم داره.
پري با تعجب گفت:
وحید!
و نازنین دوباره به گریه افتاد.لبخند کوچکی روي لب هاي پري دوید و گفت:
پس بالاخره بهت گفت.
نازنین گریه اش را فرو خورد و پرسید:
منظورت چیه؟
من احساس کرده بودم اون به تو علاقمنده.
ولی...
یادش آمد وحید همیشه دزدانه نگاهش می کرد و او هر وقت سر بلند می کرد وحید نگاهش را به سوي دیگري می
چرخاند.کوه رفته بود وحید شانه به شانه اش می رفت و برایش از کوه و هواي خوب و فواید کوهنوردي می گفت.اول فکر می کرد این حرف ها فقط براي گذراندن وقت است اما وحید گاه به خودش و احساسی که امروز دارد هم اشاره می کرد و او نمی خواست آنها را به خود بگیرد.
پري گفت:وحید پسر خوبیه.
نازنین سر به زیر انداخت و گفت:
خیلی هم زیاد.
پس چرا؟...
نازنین به زحمت لبخند زد و گفت:
فکر می کنم شوکه شدم.وقتی بهم گفت که...دیوونه ام نه،من الان چند وقته منتظر شنیدن این جمله ام و حالا که
شنیدم...از بازي هاي بچگی دوستش داشتم و با خودم فکر می کردم این بازي نیست زندگی واقعیه.بزرگ که شدم و
اختلافاتمون رو که دیدم با خودم کنار اومدم و حالا...
پري گفت:
تو که بهش حرفی نزدي؟
نه،ولی وقتی اومدم...
هنوز بیرون نشسته،می خواي برو...
نازنین به میان حرفش دوید و گفت:
فردا قراره بهش جواب بدم.
خب؟
نازنین سر به زیر انداخت.پري گونه اش را بوسید و گفت:
عالیه دختر!بهت تبریک می گم.
مرسی.
وحید هنوز روي نیمکت نشسته بود و به ماه آسمان چشم دوخته بود.
***
سعید در را باز کرد و سوار شد و به سنگینی سلام کرد.
سلام،خوبی؟
آره.
وحید به راه افتاد.سعید از پنجره به بیرون خیره شده بود.چهره درهم داشت و چیزي نمی گفت.وحید گفت:
دیشب شام نیومدي خونه.صبونه چرا...
میل نداشتم،میخواستم استراحت کنم.
صدایش قهرآمیز بود.وحید گفت:
اگه خسته اي می تونم واسه ات مرخصی رد کنم.
نه کارام زیاده.
باید می اومدي و از پري...
به طرفش چرخید و گفت:
حرف اون رو نزن فهمیدي؟
ولی تو...
نگه دار پیاده می شم.
وحید سکوت کرد.تا شرکت حرفی هم با هم نزدند.وارد شرکت که شدند،هر کدام به طرف اتاق خود رفتند.وحید
برگشت و نگاهش کرد.سعید متفکر و مغموم به طرف اتاقش می رفت.در دل گفت؛ ((تو هنوزم داداش کوچولوي منی سعید،درك کن))و وارد اتاقش شد.پریسا از پشت میز بلند شد و سلام کرد.پوریا هم از روي صندلی برخاست و سلام کرد.
سلام...سلام،اینجایی پوریا؟
اومده بودم به پریسا سر بزنم.
نگرانش نباش اذیتش نمی کنیم.
ازت ممنونم.
حرفشم نزن.پس دوست چه موقع به درد می خوره؟
راستش...
سر به زیر انداخت.
خب؟
می دونم پریسا تازه کارش رو شروع کرده اما یه هفته مرخصی می خواستیم.
وحید لبخند غمگینی زد و گفت:
مبارکتون باشه،در خواستش رو بنویسید.
آقاي مجد؟
پدر با من،درخواست بدید کارتون نباشه.
چشمان پوریا از خوشی درخشید.دستان وحید را به سختی فشرد و گفت:
یه دنیا ازت ممنونم.
لبخندي زد و به اتاقش رفت.پوریا نگاه خیره اش را به صورت پریسا دوخت و گفت:
عالیه!نه؟
پریسا خندید و خجالت زده سر به زیر انداخت.وحید در صندلی اش فرو رفت.آن را پشت به اتاق چرخاند.دستش را به پیشانی اش چسباند و به نوري که از پنجره به اتاق می تابید خیره شد.حوصله هیچ کاري را نداشت.دلش می
خواست ساعت ها بنشیند.همین طور پشت به اتاق،پشت به دنیا و آدم هایش و به نازنین فکر کند.امروز،روز سرنوشت او بود.روزي که زندگی اش رقم می خورد.یاد حرف هاي پوریا افتاد که می گفت؛ ((وقتش که برسه))و حالا وقتشرسیده بود و او این جا بود.پشت به دنیا و آدم هایش و نوري که از پنجره به داخل اتاق می آمد و روي صورتش پخش می شد و او را در خود غرق می کرد.تمام دیشب را به نازنین فکر کرده بود به جوابی که امروز غروب از او خواهد شنید.با خودش فکر کرده بود سر میز صبحانه او را خواهد دید و می توانست پیشاپیش جواب او را دریابد،اما نازنین سر میز صبحانه نیامده بود و انتظار برایش کشنده بود.تمام احتمالات را در نظر گرفته بود اما از اندیشیدن به این که جواب منفی باشد،هراسان گریخته بود.او را دوست داشت و به این دوست داشتن صادقانه ایمان داشت.چند ضربه به در خورد.حوصله هیچ کس را نداشت و جواب نداد.دوباره در زدند و او چشم بست و پشت پلک هاي بسته اش،نازنین محجوبانه سر به زیر انداخته بود و باد موهاي درخت بید مجنون را تکان می داد...در باز شد و پریسا گفت:
آقاي مجد...
اجازه نداد حرفش را تمام کند گفت:
امروز یکم بی حوصله ام،ممکنه تا اونجا که امکان داره خودتون به کارا برسید؟
پریسا که مردد بر جا مانده بود گفت:
سعی ام را می کنم آقا.
و از در بیرون رفت و به مردي که منتظر ایستاده بود گفت:
امکان داره فردا براي گرفتن پرونده بیاید؟
اما من امروز باید به کارم برسم.
ایشون در حال حاضر سرشون شلوغه.
اون پرونده فقط یه امضاء می خواد.
متاسفم آقا.
اي بابا،من می رم پیش آقاي مجد،این جوري نمی شه.
مرد غرولند کنان رفت.پریسا پشت میزش نشست و زیر لب گفت:
امروز چش شده؟
***
دلشوره داشت،دلش می خواست زودتر به خانه برسد.حرف هایی را که باید می گفت در ذهن مرتب کرده بود.می
خواست به هر نحوي که شده او را راضی کند.تصمیمش را گرفته بود.اگر او موافقت می کرد همین امشب با پدر و مادرش صحبت می کرد و وقتی عمو کمال و خاله مریم از اروپا آمدند نازنین را از آنها خواستگاري می کرد.
سعید در سکوت رانندگی می کرد و وحید خوشحال بود که خلوتش شکسته نمی شود.به خانه که رسید احساس کرد
براي شنیدن هر جوابی آماده است الا نه.با قدم هایی لرزان وارد سالن شد همه جا در سکوت سردي فرو رفته
بود.قلبش فشرده شد.به طرف اتاقش رفت و گوش هایش را براي شنیدن صدایی از اتاق نازنین تیز کرد.دستگیره در اتاقش را گرفت.یک نفر از پشت سرش گفت:
آقا وحید.
دستپاچه به طرف صدا چرخید.پري سر به زیر ایستاده بود گفت:
بله؟
نازنین گفت،تو حیاط پشتی منتظرتونه.
الان می رم.
و به سرعت به طرف در سالن رفت.سعید وارد شد.او را کنار زد و از در بیرون رفت.سعید متعجبانه نگاهش کرد و گفت:
چه خبرته؟
پري به طرف آشپزخانه به راه افتاد.سعید با صدایی دورگه و تحکم آمیز گفت:
کسی خونه نیست؟
پري به راه خود ادامه داد.صدا زد:
با شما هستم؟!
پري به طرف او برگشت و بی آنکه نگاهش کند جواب داد:
خانم با عزیزم رفتن بیرون.
نازنین خانم؟
تو حیاط پشتی هستن.
وحیدم رفت حیاط پشتی؟
بله آقا،فکر کنم.
پس منم می رم،باید به نازنین یه چیزي رو بگم.
قصد رفتن داشت که پري گفت:
نرید آقا.
نگاهش کرد و پرسید:
چرا؟
معذرت می خوام آقا.
و به طرف آشپزخانه رفت.احساس کرد قلبش از جا کنده شد.دنیا دور سرش چرخید.چشمانش سیاهی می رفت و
احساس می کرد توان تحمل بدنش را ندارد.به زحمت خود را به مبل رساند و روي آن افتاد.به سختی نفس نفس می
زد و خود را کنترل می کرد.پس تمام شده بود.او و وحید حالا دیگر واقعا تبدیل به دو برادر جدا شدنی شده بودند و نازنین...!
وحید با قدم هایی شمرده به طرفش رفت.نازنین که صداي پاي او را شنیده بود از روي نیمکت بلند شد و سر به زیر
انداخت و به آرامی سلام کرد.
سلام.
وحید روبرویش ایستاد و جواب سلامش را داد.هر دو ساکت ایستاده بودند.هر کدام منتظر بود دیگري شروع به
صحبت کند.وحید سکوت را شکست و پرسید:
تو آیینه نگاه کردین؟
بله.
آیینه بهتون چی گفت:
نازنین سر بلند کرد و به او نگاه کرد.وحید احساس کرد رنگش پریده است.نازنین گفت:
آیینه بهم گفت...
سر به زیر انداخت.وحید لبخندي زد و گفت:
ازت ممنونم.
لبخند کمرنگی روبی لبهاي نازنین دوید و به سرعت محو شد.وحید نفس عمیقی کشید و گفت:
خدایا ازت ممنونم.
نازنین نگاهش کرد.او را دوست داشت،از همان بچگی و حالا که بعد از مدت ها او را دیده بود احساس خفته روزهاي بچگی زنده شده بود،می دانست سعید و وحید چقدر به هم وابسته اند و براي این که دل سعید را نرم کند تا او راضی به ازدواج آنها باشد با سعید از در دوستی درآمده بود.حالا وحید روبرویش ایستاده بود و به او خیره شده
بود.درنگاهش مهربانی موج می زد.روي نیمکت نشست.وحید هم کنارش نشست و گفت:
وقتی دیروز...
نازنین دستش را به نشانه سکوت درمقابل بینی اش گرفت و گفت:
درمورد دیروز ها چیزي نگیم،از امروز شروع می کنیم،قبول؟
وحید پلک روي هم گذاشت و گفت:
هر چی خانمم بگه.
نازنین لبخند زد و شرمزده سر به زیر انداخت.
پري به آرامی پرسید:
حالتون خوبه آقا؟
سعید چشم باز کرد.پري روبرویش ایستاده بود و با نگرانی نگاهش می کرد.به زحمت از جا بلند شد و سلانه سلانه به طرف اتاقش رفت سختی خود را سر پا نگه داشته بود.چند باري سکندري خورد.پري با نگرانی به طرفش رفت وگفت:
حالتون خوبه؟
به تو مربوط نیست.
سر به زیر انداخت و گفت:
بله آقا.
دستگیره در را چسبید و گفت:
واسه شام صدام نکنین.
چشم آقا.
به اتاقش رفت و در را قفل کرد.پري بر روي مبل نشست و به در بسته اتاق سعید خیره شد.
وحید گفت:
نگفتی آدم توي آیینه بهت چی گفت؟
نازنین زیر چشمی نگاهش کرد و گفت:
آدم توي آیینه بهم گفت زیر درخت بهار نارنج که می شستم بچه ام توي بغلم تاب می خورد،واسه مردي که
دوستش داشتم،چاي درست می کردم.گفت،وقتی بزرگ شدم نتونسته بودم فکر اون بازي هاي کودکانه رو از سرم
بیرون کنم،ولی یاد گرفته بودم چه جوري باهاشون مبارزه کنم و یواش یواش اونا رو از ذهن و قلبم پس بزنم.اما من
هیچ وقت فراموشش نکرده بودم.آدم توي آیینه گفت...
سر بلند کرد و به وحید خیره شد و ادامه داد:
فکر می کنم اونم تو رو دوست...
سر به زیر انداخت.وحید لبخندي زد و گفت:
آدم بیرون آیینه چی می گه؟
دوستت داره.
وحید به نیمکت تکیه داد و گفت:
زن من می شه یا نه؟
نازنین به تندي نگاهش کرد.وحید به نقطه نامعلومی خیره شد.
خب؟
آره،فکر می کنم.
وحید خندید نازنین هم به خنده افتاد.وحید گفت:
همین امشب با پدر و مادرم صحبت می کنم.
با این عجله؟
وحید به طرفش چرخید و گفت:
خیلی هم دیر شده.
نازنین به اتاق سعید نگاه کرد و گفت:
سعید چی می گه؟
وحید هم به اتاق سعید نگاه کرد و جواب داد:
فکر می کنم هیچ حرفی نداره.
من نمی خوام...
هیس!نمی خوام این جمله رو بشنوم.
ولی من...
تو،توي قلب من جاي خودت رو داري و سعید هم جاي خودش رو داره.
سعیدم این جوري فکر می کنه؟
یه کم با سعید مدارا کن،اون پسر خوبیه.
نازنین سر به زیر انداخت و گفت:
می دونم.
عجیب به نظر می رسه ولی من و اون،مثل بچگی مون هنوز بهم نزدیکیم.نمی خوام اون در مقابل تو جبهه بگیره.تا
الانم که این جوري نبوده،فکر نمی کردم این قدر طاقت داشته باشه.
در مورد چی حرف می زنی؟
من از همون اول،مسئله علاقه ام رو به تو بهش گفتم.فکر می کنم.دلیل تغییر رفتارش با تو صرفا علاقه من
بوده.سعید هر اخلاقی که داشته باشه یه اخلاق خیلی خوب داره،اون نمی تونه ناراحتی من رو تحمل کنه،همون جوري که من نمی تونم ناراحتی سعید رو ببینم.
من نگرانم وحید.
نگران چی؟
می ترسم سعید عکس العمل بدي نشون بده.
دیگه این حرف رو نزن،سعید آقا تر از این حرفاست.
درمورد رفتار دیروزش...
خواهش می کنم نازنین!
معذرت می خوام،نباید دیگه حرفش رو پیش می کشیدم.
ازت ممنونم.
متاسفم.
خاله و عمو کی برمی گردن ایران؟
چشماي نازنین از خوشی درخشید.با لحنی شاد و سرخوش گفت:
امروز با مامان حرف زدم.گفت تا یکی دو روز آینده معلوم می شه کی برمی گردن.
حالشون چطور بود؟
مامان که خیلی خوشحال بود.می گفت نتایج آزمایشات اولیه منفی بوده.گفت دکتر گفته جواب نهایی رو فردا،پس
فردا بهشون می ده.
بی صبرانه منتتظر اومدنشون هستیم.
نازنین محجوبانه سر به زیر انداخت و گفت:
منم همین طور.
پري روي تخت نیم غلتی زد و به دیوار سپید حائل میان اتاق نازنین و سعید چشم دوخت.پشت این دیوار
آجري،مردي از جنس سنگ نفس می کشید.مردي که دنیا را از پشت عینک خودخواهی به تماشا ایستاده بود.دیروز
که آن طور زیر گوشش قصه عشقی دروغین را زمزمه می کرد نمی دانست با هر کلامش،جان مشتاق پري را به آتش می کشید.قاشق را که در دهانش گذاشت،پري می دید کنار سفره عقد نشسته و او قاشق عسل را در دهانش می گذارد.نمی دانست خواب بود یا بیدار ولی صداي سرد سعید دنیا را بر سرش آوار کرده بود.نمی خواست گریه کند و گریه کرده بود و نگاه هاي هرزه شهریار بر زخم دلش نمک می پاشید.نمی دانست گریه اش از نگاه هاي شهریار و خونسردي سعید بود،یا از نگاه هاي منا و آتش تعصب خودش.دیروز به نازنین گفته بود؛ (( می روم)) و امروز هر چقدرسعی کرده بود،نتوانستد بود قدم از قدم بردارد.او چیزي نگفته بود و نازنین هم حرفی نزده بود و وقتی سعید به خانه آمد تمام رفتار دیروز او را از یاد برده بود.در باز شد و نازنین با رویی گشاده و صورتی خندان وارد اتاق شد.روي تخت نشست.نازنین گفت:
تو،تو اتاقی؟
ببخش که روي تختت خوابیدم.
حرفشم نزن.ما که با هم تعارف نداریم،راحت باش.
بر لبه تخت نشست.پري به او خیره مانده بود.گفت:
خب بهش چی گفتی؟
نازنین خندید و سر به زیر انداخت.
بهت تبریک می گم.
هنوز که خبري نیست،تازه امشب می خواد با پدر و مادرش صحبت کنه.
یعنی تا این مرحله پیش رفتین؟
نازنین با تعجب به پري نگاه کرد.حالت نگاه کودکانه و گیجش پري را به خنده انداخت.خود نیز به خنده افتاد و گفت:
بهش می گن یه علاقه زود رس.
من که در موردش اینجوري فکر نمی کنم.
یه کم می ترسم.
وحید پسر خوبیه،مطمئن باش.
از طرف اون که مطمئنم،فقط...
نگران چیزي نباش،من از مادربزرگم شنیدم پسراي این خونواده حرفشون حسابی برو داره.
فکر نکنم آقا ي مجد زیاد از من خوشش بیاد.
اون باید از خداشم باشه خانمی مثل تو عروسش بشه.
اوه خداي من!عروس؟حالا واسه این حرفا خیلی زوده.
شما که حرفاتون رو زدین شیطون،حالا که من می گم زوده.
نازنین خندید و گفت:
امیدوارم تو هم به کسی که دوستش داري برسی.
پري سر به زیر انداخت و گفت:
ممنون.
نمی دونی چقدر احساس خوشبختی می کنم!
درك می کنم.
دستان پري را در دست گرفت و گفت:
خدا کنه زودتر پدر و مادرم برگردن.
امیدوارم.
دستان او را رها کرد.خودش را روي تخت بالا کشید و به دیوار تکیه داد و گفت:
خیلی خوشحالم پري،خیلی!
پري خندید و به دیوار آجري میان خودش و سعید نگاه کرد و اندیشید؛ ((آیا او هم روزي این حس شیرین را تجربه
خواهد کرد؟))