قسمت شصت و يكم

- - نه نه من اين راه رو قبول ندارم سهراب تو رو به خدا من نمي تونم دوري از تو را تحمل كنم نه نمي تونم به جدايي فكر كنم راه دوم چيه ؟ سهراب سرش را به زير انداخت دقايقي گذشت و دوباره به او نگاه كرد:
- - راه دوم اينه كه ... ما دو نفر مخفيانه با هم عروسي كنيم
چشمان فروزان برقي زد:
- مخفيانه عروسي نه وحشتناكه نه نه!
سهراب دستانش را دو طرف صورت فروزان گفت:
- - ببين عزيزم اگه من و تو با هم عروسي كنيم بعد پدر و مادرمون هم مجبور مي شند قبول كنند و ما رو به عنوان زن و شوهر بپذيرند
- اما من مي ترسم مي دوني بعدا اگه بابام بفهمه چي مي شه؟!
سهراب با ناراحتي گفت:
- تو رو به خدا از حالا اين طوري حرف نزن اعصابم رو به هم نريز . فروزان سكوت كرد نمي دانست چه كار بايد بكند نه نمي دانست
- ببين فروزان بهتره فكرات رو بكني من كه ديگه عقلم به جايي قد نمي ده تو هم فكر كن
- نظر تو چيه؟
- جدايي براي من سخته اما اگه تو قبول نكني ... منظورم راه دومه... مجبوريم جدا بشيم
صدايش را غم فرا گرفته بود و قلبش به شدت مي تپيد
سهراب اگه اگه قرار باشه مخفيانه عروسي كنيم كي بايد اين كار رو بكنيم
سهراب به او نگاه كرد قلبش بيشتر تپيد:
- هر وقتي تو بگي .... تو بخواي!
فروزان سرش را به زير انداخت:
- به من فرصد بده بايد درباره اش فكر كنم
- باشه عزيزم فكر كن
***
چند روز بود كه فروزان در خودش بود نه با كسي حرف مي زد و نه كاري انجام مي داد فقط فكر مي كرد اما فايده اي نداشت به نتيجه اي نمي رسيد در اين چند روز هم از سهراب خواست به دنبالش نيايد. مي خواست راحت فكر كند وقتي موضوع را با طاووس در ميان گذاشت او به راحتي گفت
- اگه جاي تو بودم قبول مي كردم مخفيانه با سهراب ازدواج مي كردم فروزان مي ديد كه افكار طاووس خيلي منحرف است خودش هم فكرش به جايي نمي رسيد بعد از مدت ها فكر كردن به اين نتيجه رسيد كه جز راه دوم راه ديگري نيست بايد با سهراب ازدواج مي كرد هر چند كه مي ترسيد اما با اين جال قبول كرد
مثلا امده بود كه به اموزشگاه برود اما با سهراب قرار داشت او نيز با اضطراب امده بود نمي دانست فروزان پس از يك هفته فكر به چه نتيجه اي رسيده است فكر مي كرد فروزان مي خواهد راه اول را بپذيرد وقتي هر دو يك ديگر را ديدند به سوي هم رفتند يك هفته از ديدن هم محروم بودند و حالا دوباره نگاه شان در هم گره خورده بود
فروزان به ارامي گفت:
- دلم براي تن شده بود
- دل من بيشتر بي تابت شده بودم
- فكرهام رو كردم
و بعد به سهراب نگاه كرد و با نگراني پرسيد:
- خب
فروزان لبخندي زد و خواست سر به سر او بگذارد
- سهراب من متاسفم
- متاسف؟؟؟
به ارامي جواب داد
- من راه اول رو بيشتر پسنديدم
چشمان سهراب پر ا اشك شد قلبش تكه تكه شد از همين مي ترسيد فروزان دقيقا به او خيره شده بود و از ديدن چنين حالاتي قلبش به لرزه در مي امد دريافت كه عشق سهراب واقعي است خنديد و گگفت
- نترس پسر باهات ازدواج مي كنم
سهراب با تعجب به او نگاه كرد
- تو كه
- شوخي كردم مي خواستم ببينم چي كار مي كني خب حالا خوشحالي
حالا سهراب مي خنديد هيچان زده پرسيد
- يعني.... يعني....
- آره من قبول كردم
- واي فروزان خيلي خيلي خوشحالم
- مي دونستم خوشحال مي شي به اين نتيجه رسيدم كه يا مرگ رو انتخاب كنم يا بودن با تو رو تو براي من عزيزتريني حاضرم تا پاي مر گ با تو بنشينم
- ممنونم فروزان ممنونم تو بهترين هديه دنيا رو به من دادي
هر دو خوشحال شدند بودند فروزان گفت
- اما من تصميم هاي ديگه هم دارم
- چه تصميمي
- مي خوام برم اموزشگاه كتاب هاي اين دو ترمي رو كه نرفتم مي گيرم و حسابي مي خونم بايد ديپلم زبان رو حتما بگيرم بعد هم امتحانات مدرسه رو بگذرونم بعد از اون....
سرش را به زير انداخت سهراب هيجان زده جمله اش را كامل كرد:
- با هم ازدواج مي كنيم اره؟
فروزان خنديد بعد از اين كه حرف هايش را با سهراب گفت به اموزشگاه رفت و به مسئول ان جا توضيح داد كه برايش مشكلاتي پيش امده بود كه نمي تونسته به اموزشگاه بيايد بعد از خواهش هاي بسيار مسئولان پذيرفتند كه او خودش كتاب هاي دو ترم عقب افتاده را مرور كند و بعد بايد امتحان بدهد هر چند قبول شدن فروزان شك داشتند اما فروزان تصميم گرفته بود اين درس ها را تمام كندو بعد ... بعد با خوشحالي كامل با سهرابش ازدواج كند از دوستانش نيز كمك گرفت . حالا با اشتياق بيشري درس ها را مي خوا ند پدر و مادرش نيز از ديدن او كه دوباره اين چنين درس مي خواند خوشحال شده بودن دفكر مي كردند شايد فروزان دوباره همان دختر مهربان قبل شده است اما نمي دانستند كه اين مسائل فقط تلاشي براي به انتها رساندن نگراني هاي فروزان است نمي دانستند كه بعد از اين چگونه زندگيشان از هم خواهد پاشيد نمي دانستند.....
امحانات پايان سال مدرسه اش شروع شده بود از طرفي هم زبان ميخ واند بعد از اين كه تمام درس هاي اين دو ترم را ياد گرفت به اموزشگاه رفت و امتحان داد با ذهني قوي و كوشا امده بود تا امتحان بدهد و قبول شود وقتي به همه سوال ها جواب داد برگه را به مسئول امتحان داد و گفت:
- من حتما قبول مي شوم
او نيز لبخندي زد و گفت
- اميدوارم
حالا ديگر تمام تلاشش را گذاشته بود براي درس هاي مدرسه طاووس از اين همه پشتكار او تعجب كرده بود و مدام سعي مي كرد او را از درس خواندن بياندازد اما نمي دانست كه فروزان تصميم قطعي گرفته و مي خواهد تا اخر راه برود
در واقع طاووس يك دوست نبود زالويي بود كه خود را به جان افراد سالم و خوب مي انداخت و خون ان ها را مي مكيد اما با حربه دوستي مي خواست افرادي مثل فروزان را به دام بكشد و نابود كند هر چد كه اين دفعه مي ديد فروزان را به دام بكشد و نابود كند هر چند كه اين دفعه مي ديد فروزان با سهراب صميمي شده است ولي خوب مي دانست به زودي براي ان ها مشكلاتي پيش خواهد اورد و از اين جريان خوشحال بود
امتحانات اخر ترم را با موفقيت پشت سر گذاشت در اين روزها سهراب مشوق اصلي او بود
او همراه سهراب امده بود تا جواب امتحاناتش را از اموزشگاه بگيرد فروزان با اضطراب پرسيد:
- تو فكر مي كني من قبول مي شم؟
- نگران نباش عزيزم حتي اگه قبول هم نشدي ناراحت نباش توسعي خودت رو كردي
به خداتوكل كرد و به دفتر مدسه وارد شد استادش نيز ان جا بود با رويي گشاده از او استقبال كردند زماني كه به فروزان گفتند با نمره عالي قبول شده است او از خوشحالي مي خنديد در دلش هزاران بار خدا را شكر مي كرد از ان ها تشكر كرد و از مدرسه بيرون امد به طرف سهراب ررفت و فرياد زد:
- قبول شدم قبول شدم
سهراب خيلي خوشحال شد پدر و مادر فروزان هم خوشحال شند امتحانات مدرسه را نيز با موفقيت پشت سر نهاده بود طاووس گفت
- آخر سال خوب درسخون شده بودي
فروزان لبخندي زد و گفت
- آخه مي خواستم درست و حسابي قبول شم مي دوني طاووس من فكر هام رو كرردم مي خوام با سهراب عروسي كنم
- تو كه از اول چنين تصميمي داشتي
- اره اما اول فكر مي كردم پدرم و مادرم قبول مي كنند نشد و تصميم گرفتم مخفيانه عروسي كنيم
- خوب فكرهات رو كردي
- اره ديگه شك ندارم من حتما باهاش ازدواج مي كنم منتظرم جواب امتحانات رو بگيرم بعد از اون من و سهراب مي رسيم محضر و عقد مي كنيم
- مي خواهيد بريد محضر ديوونه شدهي؟
- پس چي؟
- همين طوري عروسي كنيد شما دو تا نامزديد خب بريد با هم باشيد
- ديوونه شدي من هرگز اين طوري .... واي نه
- ما قراره بريم محضر كه رسما زن و شوهر بشيم
فروزان به فكر فرو رفت طاووس مدام با سخناني كه مثل مته به مغز فروزان وارد مي كرد باعث شده بود او خام شود باعث شده بود فروزان به سخنان او ايمان بياورد و بگويد كه جز طاووس شخص ديگري درست نمي گويد جز طاووس شخص ديگري صلاحش را نمي خواهد در حالي كه طاووس از اين همه پاكي و نجابت فروزان در عذاب بود و مي خواست او را به ورطه فساد و ناپاكي سوق دهد فكرش را نيز نمي كرد اين دو تا اين حد شيفتته يك ديگر بشوند اما با اين حال هنوز هم در ذهنش افكار شيطاني لانه كرده بود
يك ماه از تابستان مي گذشت اما هيچ اتفاق خاصي نيفتاده بود فروزان مدام دلتنگ سهراب بود و در فراقش ذوب مي شد براي رسيدن او حاضر بود جان فدا كند سهراب نيز در تب و تاب بود دلش مي خواست زودتر به فروزان برسد روزگار اجازه نمي داد ان ها به ميل خود رفتار كنند در ذهنشان چز به پيوند و رسيدن به هم به چيز ديگري نمي انديشيدند جز پيوند خوردن و به نهايت رساندن عشقشان به هيچ چيز ديگر بها نمي دادند به هيچ .................