قسمت سي و يكم
فروزان وارد اتاق شد و در را بست به سرعت لباس هايش را از تنش بيرون اورد و ان لباس را پوشيد ما كسي بلند و زيابيي بود به رنگ سبز با رنگ چشمان او همگون بود يقه نسبتا بازي داشت با استينهاي بسيار كوتاه كه فقط سرشانه هايش را كمي مي پوشاند چاك بلندي در پشت لباس بود كه به نظر فروزان خيلي بلند بود موهايش را روي شانه هايش ريخت جلوي اينه چرخي زد به راستي خيلي زيبا شده بود پس از لحظاتي از اتاق خارج شد طاووس با ديدن او هيجان زده گفت
- واي دختر معركه شدي
فروزان كه از شادي در پوستش نمي گنجيد اطاعت كرد و به خواسته طاووس عمل كرد او موهاي فروزان را از بل با سنجاق هاي زيبايي جمع كرد و از پشت ان ها را باز گذاشت . چهره او نيازي به ارايش نداشت تنها رژي به لبهاي خوش فرم او زد و بعد كفش هايي پاشنه دار به رنگ سبز مخملي اورد و از او خواست كه بپوشد به راستي زيبا شده بود طاووس در دل زيبايي او را تحسين مي كرد پس از ان خودش هم جا لباس مورد نظر را پوشيد
- چطوره فروزان
- خيلي قشنگه ولي به نظرت خيلي باز نيست؟
- نه چرا باز باشه الان اين جور لباس ها مده تو هم بايد اين جوري لباس بپوشي
در حال ور رفتن با موهايش ادامه داد
- در ضمن دختري به قشنگي تو كه نبايد اين قدر خودش رو بپوشونه. نمي دونم چرا با پسرعموت ازدواج كردي حيف تو تو بايد يكي مثل خودت پيوند ببندي
- مگه فريدون چشه
- من نمي گم طوريشه فقط مگم خوشم نمي ياد با اون ازدواج كني
- چرا فريدون دوستم داره
طاووس نگاه مضحكي به او افكند و گفت
- مگه فقط فريدونه كه تو رو دوست داره خيلي ها مي تونند به تو علاقه مند بشن شما ها از بچگجي با هم بزرگ شديد حالا يك عمر هم با هم بخواهيد سر كنيد خيلي كسل كننده مي شه اگر با اون عروسي كني واقعا ديوونه اي
فروزان به فكر فرو رفت بعد از ان همراه طاووس وارد سالن بزرگي كه به زيبايي تزئين شده بود شدند فروزان به راستي از ديدن اين همه چيزهاي قشنگ و در عين حال جديد و ديدني سر شوق امده بود ان ها زندگي ساده اي داشتند به نظر فروزان طاووس دختر ثروتمندي بود مدام خودش و وضعيتش را با طاووس مقايسه مي كرد دلگير و ناراحت شده بود از اين كه مثل او نبود غمگين بود تازه حرف هاي پر طعنه و نيشدار طاووس نيز بيشتر روح لطيف و حساسش را مي ازرد روي مبلي نشست و به فكر فرو رفت طاووس به طبقه پايين رفته بود ابي به همراه دوستش امدند طاووس با ابي سلام و احوالپرسي كرد و بعد نگاهش را به دوست او دوخته و لبخند زد ديدن اين پسر هميشه براي او چون روياي شيريني بود هميشه ارزوي لمس كردن اغوش محكم و استوار او را داشت .غرور و جذبه اش به حدي بود كه به دختراني چون طاووس اجازه قدم گذاشتن به حريم شخصي اش را نمي داد با دختران رابطه دوستي برقرار نمي كرد زيبا بود بسيار زيبا طاووس با خود عهد كرده بود روزي كوه غرور او را به خاكستر مبدل كند تا دل پر هوس خودش را خنك كند به هر طريقي ارزويش بود سهراب – اين كوه غرور مرد روياهاي دست نيافتني را به زانو در اورد .... سهراب هميشه به دنبال بهترين بود مدتي بود كه ابي به او وعده داده بود دختر مورد نظر او را يافته است سهراب فقط مي خنديد به نظرش سخنان ابي و طاووس بيهوده بود ابي تقريبا دوست صميمي سهراب بود در يكي از مهماني ها با طاووس اشنا شده بود اين مقدمه اي بود كه طاووس نيز با سهراب اشنايي پيدا كند و عشق او را كه بيشتر به هوس نزديك بود تا علاقه كنج خلوتخانه پر گناه دلش جايگزين كند تا زماني ان را خنثي سازد ولي به خاطر غرور و جذبه بيش از حد سهراب هيچ وقت نتوانست خودش را ارضا كند به خاطر همين با خود عهد بست روزي او را به زانو در اورد و غرورش را زير پاهاي بي عاطفه اش له كند با ديدن فروزان و زيبايي خيره كننده اش چيزي چون درخشش يك فكر شيطاني وجودش را پر كرد و او را در عملي كردن اين عهد شيطاني مصمم ساخت
- سلام سهراب جون چه عجب افتخار داده ايد
- سلام خانم شما افتخار داديد كه بنده رو شرمنده كرديد و به تولدتون دعوت كرديد
طاووس تنها به لبخندي اكتفا كرد بعد گفت:
- در ضمن جشن تولد بعد از ناهاره
- لابد قراره ناهار هم مهمون من باشيد
طاووس خنديد و گفت
-به خاطر سورپريزي كه برات دارم دنيا رو هم مهمون كني باز هم كمه
- من بالاخره نفهميدم اين سورپريز شما چيه حالا كجاست اين به اصطلاح شاهزاده شما
- بيا بريم بالا ببينش فقط مراقب باش كه غش نكني چون دلم نمي خواد تولدم تو بيمارستان هدر بره
هر سه به طبقه بالا رفتند وارد سالن شدند فروزان همان طور در عالم خود بود اصلا حواسش به اطراف نبود سهراب نيز ابتدا كمي به او نگاه كرد و بعد ناخوداگاه قدم برداشت و به ارامي مقابل او ايستاد واقعا از ديدن چنين شاهكار خداوندي متعجب شده بود باور نمي كرد مي انديشيد كه او يك تابلوي نقشاي دست نيافتني است فكرش را هم نمي كرد طاووس و ابراهيم بخواهند چنين دختر زيبايي را به او نشان بدهند اما حالا با ديدن او در ان لحظه ناگهان فروزان با ديدن مردي در مقابل خود وحشت زده بلند شد و خواست حرفي بزند اما با ديدن چهره او گويي مهر سكوت بر لبانش زدند فقط به او خيره شد سهراب نيز به او خيره شده بود واقعا از ديدن چنان شاهكاري به وجد امده بود فروزان ينز از ديدن چنين پسر زيبايي متعجب شده بود پسر لب باز كرد و زمزمه نمود
- چه زيبا
لبخندي به روي او زد ولي فروزان سرش را به زير انداخت و. بعد به طاووس و ابراهيم كه ذوق زده به انها خيره شده بود ند نگاه كرد طاووس با خود چنين پيش بيني را كرده بود كه ان دو از ديدن هم چنين متعجب خواهند شد و حالا با خوشحالي به ان دو نگاه مي كرد ابتداي نقشه اش با موفقيت رو به رو شده بود
- عزيزم ببخش اين طوري اومديم بالا تقصير اين پسرهاست
و بعد جلو رفت و كنار فروزان ايستاد
- معرفي مي كنم اين اقا سهراب هستند دوست صميمي ابي و ...
خنديد و ادامه داد
- و نمي تونم بگم دوست من چون نه دوست منه و نه هيچ دختر ديگه اي سهراب خان ايشون هم دوست بسيار عزيز من فروزان جون
سهراب لبخند زيبايي زد و گفت:
- خوشبختم خانم
فروزان با شرم گفت
- من هم همين طور
واقعا متعجب شده بود خيلي هم خجالت مي كشيد از اين كه با چنين لباسي در مقابل پسرها حضور يافته بود
از اين كه نگاه مرد جوان و بسيار زيبا را متوجه خود مي ديد ناراحت بود اما قلبش چون طبل در سينه مي كوبيد مي ترسيد كه مبادا صداي قلبش را ان ها نيز بشنوند.
فروزان به طاووس نگاه كرد
- بريم كارت دارم
دست او را كشيد و با خود برد هر دو به اتاق طاووس رفتند
- چي شده دختر دستم درد گرفت
- - ببينم اين جا چه خبره طاووس اون پسره كيه
طاووس خنديد و روي تختش نشست:
- چيه ؟ قلبت با ديدنش به تاپ تاپ افتاد
سهراب لبخند زنان گفت
-خيلي خوشگله باور نمي كردم راست گفته باشي اما حالا
- كيف كردي به اين مي گن يه دختر استثنايي هموني كه دنبالش بودي
- ابي چرا اين قدر خجالتي بود
فكر كردي اين از اون دختر پروهاست نه با با صاف و ساده اس مثل يه بچه ساده و بي غل و غش
سهراب گفت
- خيلي ملوس
نفسي كشيد و گفت
- حس مي كنم عاشقش شدم
ابراهيم خنديد و تبريك گفت
در همان لحظه طاووس و فروزان وارد شدند سهراب بلند شد:
- مشكلي پيش اومده
- نه فروزان ون كار كوچكي با من داشت
چهار نفري روي صندلي ها نشستند سهراب چشم از فروزان بر نمي داشت او نيز سرش به زير بود و گاهي به ارامي به او نگاه مي كرد واقعا زيبا بود چشمان ابي و خمارش با ابروان كماني و بلند مژگان تاب خورده كه خماري نگاهش را دو چندان كرده بود بيني خوش تراس با لباني كوچك و قشنگ موهاي صاف و براق هيكلي قشنگ و بي نقص صدايي چون اواي موسيقي پوستش سفيد و شفاف واقعا خداوند بنده اي بي نقص افريده بود چه او و چه فروزان دو شاهكار خلقت
- شما چند سالتونه؟
سوالي بود كه سهراب از او مي پرسيد ابتدا به طاووس نگاه كرد و بعد به ارامي جواب داد
- شونزده سالمه
- چطوره كه با طاووس دوست شديد
- خب من و اون همكلاسي هستيم
سهراب لبخندي زد و بعد گفت
- طاووس خانم به ما ناهار نمي دين
طاووس موذيانه خنديد و گفت
- قرار بود مهمون تو باشيم خسيس بازي در مي ياري؟
سهراب لبخند زنان بلند شد
- من و خساست هرجگز بريم تا باور كنيد دست و دلبازم
- لازم نكرده فعلا از خيرش گذشتيم سايي خودش برامون غذا پخته
- جدي مي گي غذاي خونگي مي خوريم
طاووس بلند شد
- بهتره بريم پايين ناهار بخوريم فروزان جون بلند شو اين قدر خجالتي نباش سهراب و ابي از خودمونن
- لطفا منو قاطي ابي نكن چون خيلي باهاش تفاوت دارم.
- رفيق جان خيلي هم دلت بخواد مثل من شاخ شمشاد باشي
چهار نفر به طبقه پايين رفتند سايي با ديدن فروزان هيجان زده گفت
- خداي من فروزان جان چه خوشگل شدي
طاووس گفت
- سايي مراقب باش دوستم رو چشم نزني
پشت ميز ناهار خوري نشستند ميز رنگيني چيده شده بود گويي سايي سنگ تمام گذاشته بود البته از نظر فروزان واقعا هول شده بود اما سعي مي كرد بر اعصابش مسلط باشد ان ها شروع كردند به غذا خوردن اما فروزان با غذايش بازي مي كرد اصلا نمي توانست حتي قاشقي از غذا را بخورد
سهراب با تعجب به او نگاه كرد و پرسيد
- چرا مشغول نمي شيد فروزان
سرش را بلند كرد و باز قلبش به لرزه افتاد
به ارامي گفت
- شما غذاتون رو ميل كنيد
- فروزان جون چرا نمي خوري نكنه دوست نداري
- آه نه طاووس جون فقط...
- فقط چي؟
اين سوال سهراب بود ناگهان از دهانش پريسد
- اسحاس خفگي مي كنم
ابراهيم موذيانه گفت
- من مي دونم چرا
و به سهراب نگاه كرد او نيز لبخندي زد و احساس كرد ابراهيم درست مي گويد شايد فروزان به خاطر وجود او اين طوري شده بود خيلي از دخترها را ديده بود كه با ديدن او دست و پايش را گم مي كند و گاه سعي مي كنند جلب توجه بكنند اما فروزان را مي ديد كه نه هول شده و نه سعي در جلب توجه دارد. گويي فقط حالتي گنگ و نا اشنا به او دست داده بود
- ميل ندارم طاووس جون اگه مي شه برم اتاق تو
هر طور راحتي برو كمي دراز بكش خوب مي شي نمي خوام تو جشن كسل و ناراحت ببينمت
فروزان بلند شد و با گفتن ببخشيد به طبقه بالا رفت سهراب با نگراني به او چشم دوخته بود بعد از رفتن او گفت
- نكنه واقعا از من بدش اومده؟
طاووس خنديد و گفت
- چرا بدش بياد به نظرش تو معركه اي ول فكر كنم كمي هول شده
- چطور
او موذيانه گفت
- ديدن پسر مثل تو هول شدنم داره
- ولي رفتارش كه اين طور نشون نمي ده كاش مي شد اروم باشه
- خوب برو و بگو كه لولو خرخره نيستي
ابراهيم نيز با خنده تاييد كرد سهراب بلند شد و به طبقه بالا امد قلبش به شدت مي تپيد در اتاق طاووس نيمه باز بود باز هم در فكر فرو رفته بود حتي متوجه در زدن او نيز نشده بود سهراب همان طور ايستاده و به او نگاه مي كرد ناگهان فروزان متوجه شد و وحشت زده روي تخت نشست
- آه معذرت مي خوام من در زدم بعد وارد شدم
فروزان ايستاد و گفت:

عذر مي خوام متوجه نشدم
سهراب از او خواست كه بنشيند او روي صندلي نشست وجود سهراب ديوانه اش مي كرد دلش مي خواست براي يك بار هم كه شده دستي به صورت او بكشد اما نه ... اين درست نبود سهراب نيز روي صندلي ديگري نشست و گفت
- اسحسا مي كنم وجودم باعث شده كه شما اين قدر ناراحت و كلافه بشيد
به او نگاه كرد
- نه نه اين طور نيست
- پس چي چرا از وقتي من اومدم شما مدام تو فكر مي رين و انگار ارامش نداريد
- راستش ...راستش
- من اگه احساس كنم كه وجودم باعث رنجش شما شده اين جا رو ترك مي كنم
- اوه نه اصلا
اين جمله را با شتاب بيان كرد حالا نگاه هر دو به هم گره خورده بود
سهراب لبخندي زد و گفت
- پس به من مي گيد كه چرا ناراحتيد؟
سرش را به زير انداخت اصلا گويا در اين عالم نبود دوست داشت حرف بزند چقدر از شنيدن صداي خوش طنين او لذت مي برد
نمي دونم چرا ناراحتم ... خب
مهم نيست مي فهمم خودم هم دست كمي از شما ندارم
بعد از لحظاتي سهراب گفت
- من هميشه تو هر جشن و مجلسي تنها بودم اما حالا مي خوام اگه اشكالي نداره تو جشن امروز همراه من باشيد قبول مي كنيد؟
فروزان اختيار از كف داده بود به روي او لبخند زد و اين لبخند نشانه موافقتش بود سهراب با خوشحالي بلند شد و تشكر كرد در ان لحظه طاووس وارد شد و گفت
- چي شد دوست ما هنوز غمگينه
- دوست شما هميشه شادند مگه نه سركار خانم
فروزان لبخندي زد و سهراب اتاق را ترك كرد . طاووس پرسيد
- چطوره؟
- خيلي مهربونه طاووس اون كيه
- راجع بهش كنجكاو شدي نه
- نمي دونم يك احساسي دارم نمي دونم چيه اه سردم شده
طاووس شنلي از كمدش اورد و بر شانه فروزان انداخت بعد پرسيد
- چه احساسي داري
- نمي دونم تا حالا دچارش نشده بودم
- حدس بزن
- چي رو
- اسم احساستو يك كلمه سه حرفيه
فروزان مات و مبهوت به او نگاه مي كرد طاووس گفت
- عشق تپش قلبت به خاطر همينه همين احساسي كه داري عشق
فروزان با نگراني گفت
- نه .... نه...
- تو عاشق شدي فروزان
- نه امكان نداره اخه چطور مي شه ادم با يك بار ديدن شخصي عاشق بشه تازه من
- حتما مي خواي بگي به عشق اعتقاد نداري اما حالا چي با اين حالتت باز فكر مي كني عشق وجود نداره
فروزان سكوت كرد صداي ابي شنيده شد
- طاووس بيا دوستات اومدند
- پاشو فروزان همه دارن ميان امروز ستاره هاي جشن تولدم تو و سهرابيت
دوستان طاووس يكي بعد از ديگري مي امدند دختر و پسر با هم قاطي شده بودند هيچ كدام تنها نبودند همه انها از ديدن فروزان تعجب كردند دختران با ديده حسرت به او نگاه مي كردند اما از سهراب نيز غافل نبودند بعضي سعي داشتند به هر طريقي خود را به او نزديك ككنند همين طور پسرها سعي مي كردند به فروزان نزديك شوند فروزان با اخم وو در حالي كه تنها بود در گوشه اي ايستاده بود خانه بسيار شلوغ شده بود صداي موزيكي كه از ضبط پخش مي شد سرسام اوربود دختران و پسران به طرز خنده داري مي رقصيدند طاووس نيز همراه ابي بود و از دوئستانش پذيرايي مي نمود
سهراب كه فروزان را تنها ديد به طرفش رفت
چرا تنها وايستادي
همه دخترها با رفقاشون هستند طاووس هم كه با ابي من كه اصلا خوشم نمي ياد
سهراب كنار او ايستاد و گفت
- از اين كه دخترها و پسرها اين طور به هم نزديك اند ناراحتي
- بله اونا خيلي راحت با هم برخورد مي كنند اين اصلا درست نيست
- مثل اين كه خانواده شما مذهبي هستند
- مذهبي نه اين كه ازادي نباشي و مدام پوشييده باشي اما اين ها انگار ازادي رو چيز ديگري تلقي مي كنند
- خوشحالم از اين كه مي بينم شما اين قدر فهميده و خوبيد ناراحت نمي شيد اگه من كنارتون باشم و صحبت كنيم
- نه به نظر من شما با اونا خيلي تفاوت داريد خوشحال هم مي شم
- وجود سهراب چنان مسحورش كرده بود كه نمي توانست به او نه بگويد بودن با او احساسات شيريني در وجودش به وجود اورده بود فقط به نگاه زيباي او خيره شده بود بيشتر مواقع ساكت بودند نگاه شان بود كه به هم دوخته مي شد فروزان به خاطر او هيجان زده بود شاد بود مهماني تا غروب ادامه داشت خيلي به ان ها خوش گذشت كيك را اوردند . طاووس شمع ها را فوت كرد و هديه ها را باز نمود عكس هاي زيادي گرفتند و در پايان دوستان طاووس خداحافظي كرده و رفتند فروزان نيز گفت
- - اگه اجازه بدي طاوس جون من هم ديگه بايد برم
- باشه عزيزم خيلي از اومدنت خوشحال شدم
سهراب خواست كه او را برساند اما فروزان نپذيرفت و تشكر كرد به اتاق طاووس رفت و لباس هايش را عوض كرد حالا ساده تر به نظر مي رسيد اما زيباييش بي نقص بود وقتي برگشت سهراب از ديدنش متعجب شد به نظر او فروزان در لباس ساده دوست داشتني تر به نظر مي رسيد
- خب طاووس جون باز هم تولدت رو تبريك مي گم
- ممنون عزيزم اما بهتره سهراب تورو برسونه
- نه نه خودم برم بهتره سهراب خان ابراهيم خان خدانگهدار
از پله ها پايين رفت از سايي خداحافظي كرد رفت و سهراب با نگاه مهربانش او را بدرقه نمود.