آخرين شام آشنايی ما
که نخستين شب جدايی بود
آمد او خشمناک و قهر آلود
در دلش نقش بيوفايی بود

( در آنموقع که پنجه های خون آلود شفق
دريچه ی آسايشگاه شب را
با کليد طلا
بروی خورشيد ميگشايند
فراموشم مکن! )

گفت آن نامه ها و آن اشعار
که برايت زعشق سر کردم
رد کن از بهر من که مهر ترا
ديگر از قلب خود بدر کردم

( ديگر پای من نيرو نخواهد داشت که مرا سايه وار بدنبال تو کشاند،
ولی روح من،
روح من همچون پروانه در پيرامون شمع جمالت خواهد گشت
و پر پر زنان همه جا به همراه تو خواهد بود.
عزيز من! مهربان من! قشنگ من!
فراموشم مکن! )

دست لرزان من ز گوشه ی ميز
بدر آورد شعر هايش را
همگی را به پايش افگندم
کرد چون زير پا وفايش را

آخرين شام آشنايی ما
که نخستين شب جدايی بود
آمد او خشمناک و قهر آلود
در دلش نقش بيوفايی بود


---

متن کامل:

آخرین شام آشنایی ما
که نخستین شب جدایی بود
آمد او خشمناک و قهر آلود
در دلش نقش بیوفایی بود

از نگاهش شرار غم میریخت
چشمش از خشم گشته پر ز لهیب
بر رخ او نشسته گرد دروغ
لب سرخش گرفته رنگ فریب

در گلویش شکسته نغمه ی عشق
بر رخش مُرده پرتو امید
محو گشته ز مهرش آیت مهر
گل شده آن شراره ی جاوید

میشنیدم صدای قلبش را
که در آن مرگ آرزویم بود

من چو مردی که بچه اش مرده
داشتم ناله ها ز ماتم عشق
او، به عهد شکسته اش خندید
لیک من، گریه کردم از غم عشق

گفت آن نامه ها و آن اشعار
که برایت ز عشق سر کردم
رد کن از بهر من که مهر ترا
دیگر از قلب خود بدر کردم

دست لرزان من ز گوشه ی میز
بدر آورد شعرهایش را
همگی را به پایش افگندم
کرد چون زیر پا وفایش را

گفتم این آخرین امیدم بود
که چو قلبم به پایت افگندم
خجل از این دلم که بر پایت
به امید وفایت افگندم