مي خواهم از باهم بودن حرف بزنم ميخواهم از با تو بودن بگويم از اينكه
چه لذتي داره گرفتن دست گرم تو غرق شدن در نگاه مهربانت.
ميدانم حضور تو در زندگي من ريشه دوانده ومن حيران حضور ت و در وجودم هستم
باز مي خواهم برايت بنويسم از نوشتن خسته نمي شوم . . . . . چون مخاطبم تو
هستي چون مي خواهم از عشق بگويم.
امشب باز هم براي تو مي نويسم ..... آري تو باز هم تو فقط تو
براي تويي كه آبي ترين آبي ها هستي
هنگامي كه با چشمان پر تمنا به دنبال واژه اي براي گفتگو با تو مي گردم
آن هنگام كه تمام توان باقي مانده ام براي گفتن چند حرف ساده از چشمانم بيرون مي زند
ديگر احتياجي به گفتن و خواستن نيست چشمانم با تو مي بينند و لبانم با تو مي گويند
من هميشه خيال مي كردم كه خودم را مي شناسم و مي ديدم كه نوع نگاهم با بقيه متفاوت است
خيال مي كردم كه متفاوت هستم و راستش بيشتر دلم مي خواست كه اينطور باشم
دلم ميخواست نكته و كانونم تو باشي و از سر همين موضوع به خودم مي پيچيدم
حال ميبينم نسبت به همه چيز احساس تازه اي يافته ام چرا كه تو لطيفترين احساسات مرا بر انگيخته اي
. . . .
در گذشته عشق براي من واژه اي نا شناخته بود اما حالا مي بينم كه در اعماق وجودم ، هر بافت ، هر عصب
هر هيجان ، هر احساس من در التهاب است در شور شگفت انگيز .... عشق
حال دريافتم كه عشق ما حتي از آنچه در روياها مي ديدم نيز زيبا تر است و آن عشق تنها از آن‌‌ٍ توست
من عاشق تو هستم. . . . تو همان ستاره در اوج آسمان روياهايم هستي كه من هر شب تو را در آسمان رويايم مي بينم
و تو نيز با حضورت شبم را روشن مي كني و با درخشندگيت مهتاب را گوشه گير
بدون تو هميشه ويرانم ، آبي تر از وجود تو پيدا نمي شود
دريا بدون تو معنا نمي شود اما. . . . افسوس كه بين ما فاصله اي است ، فاصله اي كه عشق من وتو را زير سوال مي برد
عاشقت هستم اما فاصله بين من و تو اين رنگ عشق را كم رنگ و اسير خودش كرده
ولي من همان آسمانم كه عاشق تو هستم اي دريا