مریم سنگ جلوی در را برداشت و در را بست و گفت:




- به این زیور و دخترش هشدار بده كه اگر از این به بعد بیشتر از دو دقیقه پشت در بمونم پوست از سرشون می كنم...


و به لیلا كه در چادر نماز مادرش رو به قبله نشسته بود
نگاه كرد. هر روز بیشتر از گذشته شبیه مادرش می شد وحید هم شبیه مادرش بود
هیچ كدام به ناصر نرفته بودند فقط محبوبه ... چرا تا به حال كسی متوجه این
شباهت ظاهری عجیب و مرموز نشده بود؟ هنوز هیچ كس در محل از جریان زیور و
محبوبه باخبر نشده بود فقط مادرش بود كه او هم از طریق خبرنگاریهای خودش
باخبر شده و زیاد هم تعجب نكرده بود. شاید قبلا مادر لیلا خودش همه چیز را
به او گفته بود. تا جایی كه به یاد داشت روابطشان صمیمی بود درست مثل خودش و
لیلا، وقتی جریان را برای مادرش تعریف كرده بود او را سرزنش كرد.




- ببینم لیلا از تو نخواسته كه این موضوع را به كسی نگی؟



- چرا ولی مامان شما كه كسی نیستی.


- یعنی گفته بود به كسی جز مادرت نگو؟!


- نه ... ولی ...


- ولی می تركیدی اگر به من نمی گفتی! سعی كن از
این رازدارتر باشی. دختر وقتی كسی به تو اعتماد می كنه بهتره كه سعی كنی
معتمد خوبی باشی. فكر نمی كنی اگر لیلا بفهمه كه همه چیز رو واسه من تعریف
كردی ناراحت بشه؟


- نه، ناراحت نمی شه، شما و مادرش ... راستی مامان تو می دونستی كه زیور زن ناصرخان ...


- نه از كجا باید می دونستم؟


- جون من راستش رو بگو مامان، پس چرا تعجب نكردی؟


- دِهِ ... بلند شو دختر اینقدر منو سین جیم نكن، بلند شو.


- مریم چرا در رو بستی؟!


لیلا با چادر نماز مقابلش ایستاده بود.


- هیچی همین طوری، بستم كه موشهای گنده اون بالا استراق سمع نكنند.


لیلا چادرش را درآورد و گفت:


- دستگیره در خرابه، در رو كه می بندی از اون طرف دستگیره می افته و دیگه باز نمی شه.


مریم به سمت در رفت در را به سمت خودش كشید و گفت:


- ای وای ... راست می گی ها ... حالا چطوری بریم بیرون؟


لیلا گفت:


- فعلا كه تا یكی دو ساعت دیگه درس می خونیم،
برای بعد هم یا باید اینقدر در بزنیم تا زیور رو كلافه كنیم و بیاد در رو
باز كنه یا باید مثل گربه ها از پنجره بریم بیرون.


مریم كنار لیلا نشست و گفت:


- حالا شاید احتیاج به كار پیدا شد و ...


لیلا لبخندی زد و گفت:


- تو هم هر وقت می یای اینجا كارت رو می آری!


مریم خنده كوتاهی كرد و پرسید:


- راستی لیلا به وحید زنگ زدی؟


لیلا كتابش را برداشت و گفت:


- نه، وقت نشد.


مریم گفت:


- دروغگوهای خوب آدمهایی هستند كه چشمهاشون هم دروغ می گه، اما چشمهای تو حقیقت رو فریاد می زنه، خب ...؟


لیلا كتاب را باز كرد و با چشمانش سطری را به پایان رساند و گفت:


- یكی باید باشه كه قسط این وامها رو پرداخت كنه یا نه؟ تازه اگه دانشگاه قبول بشیم.


كتابش را روی زمین انداخت و ادامه داد:


- اصلا ولش كن كی حوصله دانشگاه رو داره؟


مریم با تعجب گفت:


- لیلا چت شده؟ یكی دو هفته است كه خیلی دمغی،
اتفاقی افتاده؟ ببین اگه واسه شهریه است كه به قول خودت هنوز نه بباره نه
بداره، ما هنوز امتحانش رو هم ندادیم.


به ردیف چهارتایی تله موشهایی كه خودش كار گذاشته بود نگاه كرد لبخندی زد و ادامه داد:


- نكنه ... توی دام افتادی؟


لیلا فورا به او نگاه كرد و گفت:


- منظورت چیه؟


مریم نگاه موشكافانه ای به او كرد و پرسید:


- لیلا راستش رو به من بگو، هنوز درگیرش هستی؟


لیلا محتاط پرسید:


- درگیر ...؟! درگیر چی؟


مریم گفت:


- چی شد كه یك دفعه تصمیم گرفتی بكوب درس بخونی و دانشگاه قبول بشی؟


لیلا گفت:


- جواب منو ندادی گفتم درگیر چی؟


مریم گفت:


- درگیر همون مرد جنگل!


لیلا پوزخندی زد و در حالی كه می دانست از حقیقت با تمام قدرت می گریزد گفت:


- دیوونه شدی؟ اصلا تو یك دفعه به كله ات می
زنه! می دونی چند ماهه كه داره از اون قضیه می گذره من فقط كلافه ام از دست
زیور و محبوبه، هر روز یك بهانه، هر روز یك جار و جنجال، بابا هم مثل
اولها نیست فقط گوش می ده به این كه ... لیلا غذا رو سوزوند، لیلا امروز
دست به سیاه و سفید نزد، لیلا با محبوبه دعوا كرد، لیلا ... لیلا ... لیلا
... اگه اوایل یه فریادی، یه اعتراضی می كرد لااقل شرشون رو تا دو سه روز
از سر من كم می كرد اما این بی محلیهای بابا به شكایاتش روزگار منو سیاه تر
كرده، از طرفی فكر می كنم دارم این همه خرخونی می كنم كه چی؟


مریم گفت:


- خب این كه بابات داره سر عقل می یاد و چهره
واقعی زیور رو می بینه خیلی خوبه اما در مورد درس خوندنت، بهتر نیست یك
تماسی هم با پدربزرگت بگیری، اونا خرج زیادی ندارند مطمئنم می تونند كمكت
كنند.




ویدا و سیمین با بی حوصلگی به صحبتهای مهتاج كه كمی تازگی داشت گوش سپرده بودند.


- من و پدرتون تنها وارثین خاندان گیلانی بودیم
كه تونستیم با سرمایه های پدرامون كه بعد از مرگشون تیكه تیكه شد و به هر
كسی قسمتی رسید تونستیم این خاندان را بر سر قدرتش نگه داریم. برادرهای من و
خواهرم كه لیاقت روزافزون كردن میراثشون رو نداشتند هر كدامشان به نحوی
اونو حیف و میل كردند. خواهر و برادرهای پدرتون هم كه هر كدام با شروع
انقلاب به یك گوشه از دنیا فرار كردند و ابلهانه میراث گیلانیها رو توی
غربت به كار انداختند. فقط من موندم و پدرتون، انگار پدرامون پی به لیاقت
ذاتی ما برده بودند كه بالاجبار ما رو به عقد هم درآوردند. به هر حال زندگی
بر وفق مراد بود خوب تلاش كردیم و خوب ساختیم فقط عیب كار در به جا موندن
نسل مون بود. از ما كه فقط حسام بجا موند و تو كه سردل خود با اون پسرك
دانشجوی ژیگول و تازه به دوران رسیده ازدواج كردی، انقدر به خودش فرصت نداد
تا لیاقتش رو نشون بده افتاد و مرد ...






سیمین با اعتراض گفت:




- مامان چرا اینقدر به شوهر بیچاره من توهین می
كنید؟ اون بنده خدا كه مرد و راحت شد چرا از دسته گل خودتون، عروس عزیزتون
كه دست پخت خودتون برای حسام بود حرفی نمی زنید؟ شوهر من اگر مرد با
سربلندی مرد، فرار نكرد تا لكه ننگی واسه این خاندان باشه ...


مهتاج بدون این كه اشتباهاتش را به گردن بگیرد گفت:


- به درك كه رفت! این بازی بود در عوض یاشار رو برای ما بجا گذاشت. حالا اون تنها وارثه.


سیمین پوزخندی زد و گفت:


- آره یاشار رو با یك روحیه داغون گذاشت و رفت تا با معشوقه هاش خوش باشه!


مهتاج گفت:


- دیگه دوران بیماریش تموم شد. باید بیایی و
ببینی كه با چه شوقی مشغول به كار شده؛ یك آپارتمان اجاره كرده و حسابی
سرگرم رسیدگی به كارها شده، نه قرصی ...


نگاهی به ویدا كرد و گفت:


- و نه پرستاری ... خودش، خودش رو درمان كرد.


ویدا گوشه لبش را گزید و به سرعت از جا برخاست و آهسته گفت:


- معذرت می خواهم.


و اتاق را ترك كرد. مهتاج، سیمین را كه با نگاهی نگران ویدا را بدرقه می كرد متوجه خودش ساخت و گفت:


- سیمین تازگی خیلی رنگ پریده و لاغر به نظر می
آیی، مشكلی داری؟ یا شاید هنوز رژیم داری. بهتره دیگه ولش كنی داره خیلی
بهت لطمه می زنه.


سیمین با اندوه گفت:


- نه مامان، اثرات رژیم نیست اصلا احتیاجی به رژیم نیست وقتی غصه ویدا مثل خوره افتاده به جونم.


مهتاج گفت:


- چرا غصه ویدا؟ خدای نكرده بیماره؟


سیمین گفت:


- نگران آینده اش هستم.


مهتاج لبخندی بر لب نشاند و گفت:


- چرا باید نگران آینده اش باشی؟ وقتی زیر سایه یك خانواده پرقدرت و ثروتمند داره زندگی می كنه.


سیمین با لتهابی فراوان گفت:


- بس كن مامان این قدرت و ثروتی كه اینقدر شما
بهش می نازید به غیر از مادیات كدوم یك از نیازهای آتی ویدا رو تضمین می
كنه؟ نیازهای عاطفی اش كه یك زن به اون بسته است چی می شه؟


مهتاج با كمی تغیر گفت:


- این كه سوگلی شما به یكی دیگه از خواستگارهای خوبش جواب رد داده به من چه ربطی داره؟ خودش باید به فكر باشه.


سیمین با كمی تردید گفت:


- شما از كجا خبر دارید كه برای ویدا خواستگار جدیدی اومده؟


مهتاج كمی خودش را جمع و جور كرد و گفت:


- همین طوری از داد و هواری كه تو راه انداختی.


سیمین با عصبانیت گفت:


- شما اونا رو فرستادید، درسته؟


مهتاج گفت:


- بر فرض هم كه اینطور باشه، این همه خشم و غضب برای چیه؟ یك ولگرد خیابون رو فرستادم خواستگاری دخترت؟!


سیمین گفت:


- دخترم؟! می خوام بدونم نگران چی بودید كه برای ویدا خواستگار فرستادید، ویدا یا ...؟


مهتاج با جدیت گفت:


- یا چی؟


سیمین با نهایت خشم در حالی كه نفس نفس می زد گفت:


- یا تنها وارثتون؟


مهتاج با خونسردی گفت:


- منظورت چیه؟


سیمین با همان حالت گفت:


- قصد دارید با شوهر دادن ویدا، عذاب وجدانی رو كه ممكنه گریبانگیر نوه عزیزتون بشه از بین ببرید؟


مهتاج با ناراحتی گفت:


- عذاب وجدان؟ به خاطر چی؟!


سیمین گفت:


- به خاطر چی؟! به خاطر ازدواجش با یكی غیر از ویدا.


مهتاج خنده كوتاهی كرد و گفت:


- شما برادر و خواهر اگر در این باره حرفی زده اید و قولی داده اید من از اون بی خبرم. مطمئنا یاشار هم بی اطلاعه.


سیمین با خشم گفت:


- حتما بی اطلاعه مامان كه داره چشمش رو به روی همه چیز می بنده، رسیدگیهای ویدا، عواطفش ... حتی وجدان خودش.


مهتاج گفت:


- حالا می فهمم منظورت از عذاب وجدان چیه. حالا
می خوام بدونم كی از ویدا خواسته كه یاشار رو موضوع پایان نامه اش قرار
بده و بعد هم عاشقش بشه؟


سیمین با خشم گفت:


- مامان ...


مهتاج گفت:


- نه گوش بده. هنوز حرف دارم، تو به جای این كه
بر سر من فریاد بكشی و یاشار رو بی عاطفه و بی وجدان بنامی باید بری و به
دخترت یاد بدی كه چطور روی احساساتش كنترل داشته باشه، چطور اقدامات
خیرخواهانه انجام بده، بدون چشم داشت و دریافت حق الزحمه، باید بدونه یك
پرستار نمی تونه به هر بیمارش دل ببازه و ...


- مامان بس كنید ... بس كنید ... اینقدر بی رحم
و بی انصاف نباشید. هیچ كس از ویدا نخواسته بود كه وقتش رو صرف پسر دایی
بیمارش كنه اما این حرفهای شما ...


مهتاج از جا برخاست و با جدیت گفت:


- نمی خوام ازدواج یاشار با جار و جنجال صورت بگیره.






سیمین در حالی كه احساس سرما می كرد و از درون می لرزید گفت:




- پس شما اومدید اینجا كه با من اتمام حجت كنید؟ نیامده بودید كه به دخترتون از روی محبت سر بزنید.


مهتاج گفت:


- هر طور دوست داری فكر كن، اما بهتره یك چیز
رو به ویدا بفهمونی، این كه یاشار قصد ازدواج با اونو نداره. بهتره فكری
برای آینده اش بكنه.


صدای برهم خوردن در موجب شكسته شدن بغض سیمین شد. مهتاج
پشت رل نشست مقصد بعدی اش مطب دكتر هرندی بود. باید به او یادآوری می كرد
تقاضای او كه سالها پیش صورت گرفته بود را به فراموشی بسپارد. وقتی ماشین
را روشن كرد خدا را شكر كرد كه هیچ كس بجز خودش و دكتر هرندی از چگونه
انتخاب شدن یاشار برای پایان نامه ویدا خبر ندارد. در ذهنش حوادث چهار سال
قبل مرور كرد.




قبلا با دكتر هرندی هماهنگ كرده بود نوبتی به او بدهد كه
آخر وقت مطبش باشد و همان تعداد اندك بیمارانش هم در مطب نباشند. او چهره
ای شناخته شده داشت و این احتمال می رفت كه یكی از مراجعین حتی منشی دكتر
او را شناسایی كند. ماشینش را دورتر از مطب پارك كرد و آن فاصله را پیاده
طی كرد. وارد مطب كه شد منشی هم آنجا را ترك كرده بود. در اتاق دكتر هرندی
باز بود. میز، مقابل در قرار گرفته بود و به محض ورود وی، دكتر هرندی متوجه
حضورش شد و از جا برخاست با احترامی خاص با او احوالپرسی كرد و او را به
اتاقش دعوت كرد و خودش با چای و بیسكویت عصرانه از او پذیرایی كرد، مقابلش
نشست و بعد از سكوتی كوتاه مدت سوال كرد:


- به نظرم موضوع مهمی پیش اومده كه خواستید حتی منشی ام، هم از حضور شما در اینجا بی اطلاع باشه.


- درسته دكتر، سالها قبل كه به پسرم پیشنهاد ازدواج با سونیا رو دادم فكر نمی كردم تا آخر عمر باید پاسخگوی اون پیشنهاد باشم.


خودش هم می دانست ازدواج با سونیا پیشنهاد نبود بلكه به حسام تحمیل كرده بود و همه در جریان بودند.


دكتر هرندی با توجه به واقعیت كتمان شده از جانب مهتاج، آن زن مستبد و مقتدر، سرش را تكان داد و گفت:


- پس موضوع پیشنهاد برای یك ازدواج دیگه ست!


مهتاج گفت:


- تقریبا ... البته نه در مورد حسام، شما
خودتون دكتر معالجه یاشار هستید؛ از مشكل اون باخبرید و این كه نمی تونه
ازدواج كنه. از نظر شما تا وقتی معالجات روانكاوی اثر نبخشه یاشار سلامت
جسمانی اش رو هم بدست نمی آره. من از همین موضوع می ترسم. شاید سالها طول
بكشه و بعد ... بعد كه درمان شد آیا به فكر ازدواج می افته؟ می خوام از
همین حالا اونو آماده كنم، یعنی بهش انگیزه بدم كه بلافاصله بعد از درمان
ازدواج كنه.


دكتر هرندی هم به خوبی می دانست او نگران چیست، ارثیه اش با تنها وارث بیمارش كه نمی توانست نسل دیگری را بوجود آورد.


- چطور می خواهید به اون انگیزه بدهید؟ یا ساده بگم از پیش همه چیز رو براش آماده كنید؟


- شنیدم تنها دانشجوی شما كه هنوز موضوعی مناسب برای ارائه پایان نامه اش دست و پا نكرده ویدا نوه منه.


دكتر هرندی با تردید پاسخ داد:


- درسته و شما می خواهید كه ...


- بله، یاشار و بیماریش رو پیشنهاد بدهید.


دكتر هرندی به افكار او می اندیشید و این موضوع را از طرز
نگاه كردنش می فهمید. مهم نبود. حتی اگر فكر می كرد این زن چقدر خبیث است.
از نظر خودش یك سیاستمدار بزرگ بود.


- ویدا زیاد با دایی زاده اش در ارتباط نیست
یعنی در اصل این مشكل روانی یاشاره كه اونو از همه دور نگه داشته. می خوام
ویدا رو به اون نزدیك كنم، می خوام با هم در ارتباط باشند و خلاصه و واضح
بگم ویدا رو می خوام برای آینده نامعلوم یاشار نگاه دارم.


در چشمان دكتر هرندی هزاران فحش و ناسزا را دیده بود؛ این نهایت رذالت است. اما فقط اندیشید.


- از كجا اینقدر مطمئنید كه ویدا به یاشار علاقمند می شه؟


- من نوه هام رو می شناسم، ویدا مسحور آدمهای
خوش چهره می شه و یاشار جزو این دسته از آدمهاست. خوش چهره، خوش بیان و
سنگین و متین. اگر تا به حال هم ویدا متوجه نشده به خاطر حضور كم رنگ یاشار
در جمع خانواده است.


- و اگر یاشار بعد از درمان ویدا را نخواست ....


- فقط به یك دلیل این اتفاق می افته و اون این كه عاشق دختر دیگری بشه كه دیگه مشكلی نیست ...


دكتر ناباورانه گفت:


- پس نوه تان ... ویدا ... احساسش ... برایتان ...


- دكتر نیامدم اینجا كه به من یادآوری كنید كه
همه انسانها احساس دارند. می دونم و نمی خوام راجع به این كه آینده چه
اتفاقی می افته صحبت كنیم. می خوام بدونم این كار رو می كنید یا نه؟ اگر
نه، از یكی دیگه كمك بخوام.


دكتر هرندی فكر كرد و بعد با تردید گفت:


- بسیار خب ولی امیدوارم كه به خواسته تان نرسید.


این آرزوی دكتر هرندی گرچه برآورده نشد اما موجبات نفرت او
را از آن دكتر به ظاهر خرفت فراهم آورده بود. و حالا می بایست به ملاقات
او می رفت و یادآوری می كرد این موضوع همچنان محرمانه است.


صدای كشیده شدن لاستیكها بر سطح آسفالت خیابان، صدای بر هم
خوردن در ماشین و سوزشی كه در پیشانی اش در اثر ضربه به شیشه احساس كرد،
او را از آن سالها به زمان حال كشاند.



- مامان چه اتفاقی افتاده؟


آشفتگی بیشتر در ظاهرش نمایان بود تا در صدایش.


مهتاج كه زیر دست پرستاری در حال مداوا بود، با دیدن حسام در آستانه در گفت:


- چرا اینقدر شلوغش می كنی؟ فقط یك تصادف كوچك بود.


حسام وارد اتاق شد و گفت:


- یك تصادف كوچك؟! ماشینی كه توی كلانتری بود له شده بود.


مهتاج گفت:


- به من چه كه اون آهن پاره توانایی لازم رو برای برخورد با ماشین من نداشت؟






حسام گفت:




- حالا حالتون خوبه؟


مهتاج كه از دست پرستار خلاص شده بود نفس عمیقی كشید و گفت:


- بله خوبم.


حسام همراه دكتر و پرستار از اتاق خارج شد و با تشویش پرسید:


- آقای دكتر، آسیب جدی كه ندیده؟


دكتر گفت:


- نخیر آقا، فقط چند تا بخیه روی پیشانی مادرتون، همین!


حسام بار دیگر به اتاق برگشت مهتاج روی تخت دراز كشیده بود. به او نزدیك شد لبه تخت نشست و پرسید:


- ضعف دارید؟


مهتاج گفت:


- نه، فقط دكتر خواسته تا یك ساعت همین جا استراحت كنم، راستی راننده ماشینی كه من باهاش برخورد كردم چطور شد؟


حسام گفت:


- به خودش صدمه ای وارد نشده اما ماشینش ...


مهتاج با تمسخر گفت:


- ماشینش؟! اون فقط یك مشت آهن پاره بود كه جلوی راهم را سد كرد.


حسام با كمی ناراحتی گفت:


- مامان، اون بنده خدا با همون آهن پاره نان
خانواده اش را تامین می كرد. در ثانی اون جلوی شما سبز نشد، شما بودید كه
چراغ قرمز رو رد كردید. مقصر شمائید. افسر راهنمایی می گفت با سرعت بدون
توجه به چراغ قرمز رانندگی می كردید.


مهتاج با بی حوصلگی گفت:


- حالا كه بخیر گذشت. در ضمن یك چك با مبلغی قابل توجه بگذار كف دست اون بنده خدا، حوصله دادگاه و شكایت و كلانتری رو ندارم.


حسام در حالیكه از جا برمی خاست، از آن همه بی تفاوتی مادرش نسبت به همنوعانش در عذاب بود.


- به هر حال باید خسارت وارده رو بپردازید.


مهتاج به حسام كه در حال خروج از اتاق بود گفت:


- حسام، لازم نیست سیمین و بقیه چیزی از این قضیه بدونن. خودت كه می دونی اصلا حال و حوصله گریه و زاری رو ندارم.


حسام جلوی در چند لحظه ای مكث كرد. خواست بگوید:


( بله مادر، می دونم شما حال و حوصله درك هیچ احساسی رو ندارید. شما هم مثل دستگاههای كارخانجاتتون فقط كار می كنید و كار!)


اما با سر حرف او را تائید و اتاق را ترك كرد.