صدای جار و جنجال، فضای خانه را پر كرده بود. از همه بیشتر صدای زورگویی ها و آزارهای لفظی زیور بود كه سكوت را می آزرد.
- یك بار دیگه هم به تو حالی كردم كه چقدر از این خونه سهم توست.
لیلا در حالی كه فشار عصبی شدیدی را تحمل می كرد و سعی داشت قاب عكس مادرش را به دیوار بزند گفت:
- اگه سهم من از این خونه یك دیوار هم باشه اونو از عكسهای مادرم پر می كنم و به كسی هم ارتباطی نداره.
محبوبه با تمسخر گفت:
- من هم به تو گفتم از عكس مرده می ترسم پس نمی تونم عكس مادرت رو تحمل كنم.

لیلا قاب را روی دیوار زد و گفت: - مرده و عكس مرده ترسی نداره دختر خانم! این ترس رو باید از بعضی آدمهای زنده مثل شما داشت. در ضمن بهت گفته بودم من دارم تو و مادرت رو تحمل می كنم. خودتون رو نه عكسهاتون رو، پس وظیفه داری عكس مادر منو تحمل كنی.
زیور گفت:
- حواست رو جمع كن لیلا، داری با من لجبازی می كنی. تازگیها هم كه بلبل زبون شدی! كاری نكن كه شكایتت رو به بابات بكنم.
لیلا پوزخندی زد و گفت:
- می تونی شكایت منو به دادگاه ناصرخان ببری اما من یك چیزی رو فهمیدم این كه دیگه ناصرخان واسه تو ناصرخان اوایل نیست خیلی سعی می كنه بعضی از فرامینت رو نادیده بگیره.
زیور دستهایش را به كمرش زد و در حالی كه سعی داشت خشمش را از واقعیتی كه لیلا بر زبان آورده پنهان كند گفت:
- بابای پول دوستت رو كه می شناسی، می تونم گوشش رو بپیچونم و یادش بیندازم كه نصف بیشتر این خونه مال منه، موقعیت مالیش كه به خطر بیافته، جفتك پرونیهایش واسه من، یادش می ره، اون وقته كه شلاق رو می دم دستش تا ریز ریزت كنه.
لیلا نگاه عمیقی به او انداخت و آهسته گفت:
- یادت باشه زیور، چوب خدا صدا نداره، وقتی هم بخوری دوا نداره.
محبوبه خنده ای سر داد و گفت:
- پس الان كه كتكهای بابات دوا داره، بگذار عكس این میت همین جا بمونه، تا یك ساعت دیگه صدای تیریك، تیریك استخوانهایش رو هم می شنوی.
لیلا به خوبی می دانست زیور می تواند باز جنجالی دیگر درست كند، با مشتی دروغ كه هیچ گواهی جز خدا بر آن نبود. از این كه بهانه را از دست آنها بگیرد احساس حقارت تمی كرد، از این كه كتكی مفصل در برابر آنها می خورد خوار و حقیر می شد. مكثی طولانی كرد تمام وجودش خشم و نفرت بود. قاب عكس مادرش را از روی دیوار برداشت و در حالی كه اتاق را ترك می كرد صدای زیور را شنید:
- داره كم كم به این نفهم حالی می شه كه توی این خونه چه موقعیتی داره.
از پله های زیرزمین به سرعت پایین رفت و در را چنان با شتاب برهم زد كه منتظر فرو ریختن شیشه ها شد. صدای شكستن را با تمام وجودش احساس كرد، چیزی كه می شكست غرور و از پس آن بغضش بود كه فضای تاریك و ساكت زیرزمین را پر می كرد. بهانه برای گریستن بسیار بود آن روز به خوبی دریافته بود كه تنهاست. بهانه برای گریستن بسیار داشت بهانه های زیور، زخم زبان هایش، اذیتهای محبوبه و از همه مهمتر ...
مریم از او خواسته بود با برادرش وحید تماس بگیرد و از او خواهش كند برای او تقاضای وام دهد تا اگر در دانشگاه قبول شد برای پرداخت شهریه دست خالی نماند. لیلا هربار به بهانه های مختلف از این كار طفره رفته بود اما بالاخره مریم او را وادار به آن كار كرده بود. همان روز تماس گرفته بود طبق معمول وحید در منزل نبود و آن ساعت از روز را در كارخانه سپری می كرد تصمیم گرفت از طریق راحله مشكلش را با برادرش در میان بگذارد.
- می دونی راحله جون می خواستم ببینم اگر خدا خواست و توی دانشگاه قبول شدم وحید می تونه توی پرداخت شهریه كمك كنه؟
راحله گفت:
- وحید؟! آخه لیلا جون خودت كه می دونی وحید دستش خالیه ...
لیلا گفت:
- نه ... نه ... منظورم اینه كه می تونه برام یك وام جور كنه؟
راحله گفت:
- وام؟! خب كی قراره قسط های وام رو پرداخت كنه؟ بابات این كار رو می كنه؟
لیلا در پاسخ به راحله درماند. واقعا چه كسی اقساط وام او را پرداخت می كرد؟ و بار دیگر صدای راحله در گوشی پیچید:
- خب لیلا جون باید فكر اینها رو هم می كردی و بعد زنگ می زدی. حالا هم اول از بابات مطمئن شو كه قسط های وام رو پرداخت می كنه بعد با وحید تماس بگیر. من هم به وحید چیزی نمی گم خودت كه می دونی اگر بفهمه خودش رو توی قرض میندازه و جور می كنه. خب دانشگاه هم كه یك ترم و دو ترم نیست. خودم توی خونه وحید بودم كه بابام شهریه دانشگاهم رو پرداخت می كرد. الان هم اگر خودمون قرض و وام نداشتیم می شد یك كاریش كرد ...
و او با یك خداحافظی كوتاه تماس را قطع كرده بود. سرخورده و مایوس، كمی ناراحت اما از دست چه كسی؟ به راحله حق می داد و به مادرش ... به مادرش كه نخواسته بود موضوع بیماریش را با پسرش وحید درمیان بگذارد. گفته بود اگر وحید بفهمه به زندگیش چوب حراج می زنه. به كدام زندگی؟ زندگی مادی اش؟ نه ... به اصل زندگیش. مطمئنا برای درمان مادر پول جور می كرد اما به قیمت اختلاف و جدایی از همسرش. و مادر هیچ گاه به این كار راضی نبود و حالا آغاز همان لحظات بود، همان لحظاتی كه مادرش از آن صحبت كرده بود. در اوج غم احساس تنهایی كرد. چه كسی را داشت؟ صدای مادر در گوشش زنگ خورد.( خدا ... با توكل به خداست كه می توان لحظات سخت تنهایی را پشت سر گذاشت.) احساس دیگری هم داشت یك دلتنگی، دلتنگی خاصی بود. بعد از این كه حسابی اشك ریخت عكس مادرش را از خود جدا كرد و آن را بوسید و در حالی كه در تاریكی به آن خیره شده بود گفت:
- وای مامان، می بینی دخترت چقدر تنهاست! نمی خواهم به قول اون دختره ایكبیری، محبوبه رو می گم، به خاطر تنهایی من استخوانهات بلرزه. از پس این غصه برمی یام اما یك چیز دیگه هم هست دلم امروز هوایی شده همیشه هوای تو رو داره اما امروز یك جور دیگه. این دلتنگی روزگارم رو سیاه كرده.
و به تصویر مادرش خیره شد گویا به او لبخند می زد لیلا هم اشكهایش را پاك كرد لبخندی زد و گفت،( تو روحت از همه چیز آگاهه. می دونم اگه حالا اینجا بودی و یا اگه می توانستی حالا به من چی می گفتی، بگم؟ می گفتی، به خودت دروغ نگو دختر، پیش خودت كه می تونی اعتراف كنی. راستش اینه كه از تصویر من حجابی ساختی برای چهره شخصی كه دوستش داری، من می دونم توی قلبت یك تغییراتی ایجاد شده.)
مكث كوتاهی و در حالی كه اشكهایش بار دیگر جاری می شد زمزمه وار گفت،( آره مامان ... آره ... من توی این تنهایی به یكی دیگه هم غیر از خدا دل بستم. نمی تونم به خودم دروغ بگم توی این دو سه ماه همه اش به فكرش بودم روح من هنوز اونجاست توی اون جنگل ... پیش مردی كه دیگه هیچ نقشی توی خاطراتش هم ندارم. من به اون فكر می كنم، در حالی كه ... می خوام با این خیال خوش باشم، نگو گناهه مامان، كه تنها دلخوشیم رو هم از من بگیری.)
حسام از حضور یاشار در اصفهان و شنیدن این خبر كه او قصد همكاری در اداره كارخانجات با آنها را دارد، آنقدر غافلگیر و هیجان زده شد كه اختلاف نظری را كه مدتی بینشان رخ داده بود، به دست فراموشی سپرد. گر چه حسام معتقد بود یاشار نباید به خاطر مشكل روانی اش تنها در اصفهان ساكن شود اما اصرارهای یاشار او را متقاعد ساخت كه باید یك زندگی كاملا مستقل را شروع كند. بعد از بحث و مشورت سه نفره به ریاست كارخانه نساجی شماره یك منصوب شد. صبح روز بعد مراسم معارفه یاشار به عنوان ریاست جدید كارخانه در بین كاركنان و كارگران و مدیران تولید صورت گرفت. عرصه برای قدرت نمایی اش باز شد و دریافت از آن روز به بعد وظیفه سنگینی به او محول شده و او می بایست با استفاده از تحصیلات عالیه و تجربیات اندك خود، كارخانه نساجی نسبتا عظیمی را اداره و در راه پیشرفت منافع و سوددهی آن نهایت سعی و كوشش خود را بكند.
بعد از مراسم معارفه به اتاقش راهنمایی شد. فضای سفید اتاق، مبلمان تمام چرم سفید رنگ، پرده های حریر سفید! با خودش گفت،(اولین كاری كه می كنم تغییر دادن رنگ این دكوراسیون است.) نگاه دقیق تری به اتاق بزرگ و روشنش انداخت. چرا وقتی این رنگ می توانست به آدم آرامش دهد او از آن هراس به دل می داد و متنفر بود؟ (اگر قراره یك زندگی جدید رو شروع كنم باید رنگ سفید رو به لیست این تغییرات اضافه كنم. اینجا همین طور می مونه. باید به این رنگ عادت كنم.)
مهتاج و حسام هر دو به حساسیت او نسبت به رنگ سفید آگاه بودند. حسام با دل نگرانی و مهتاج كنجكاوانه او را زیر نظر داشتند. بعد از اندكی سكوت مهتاج گفت:
- خب عزیزم، اتاقت رو می پسندی؟
یاشار به سمت آنها چرخید و خطاب به آن دو گفت:
- بهتر از این نمی شه!
مهتاج لبخندی از رضایت بر لب نشاند و جلو رفت، صندلی بلند ریاست را از پشت میز مجلل اتاق عقب كشید و در حالی كه به آن اشاره می كرد گفت:
- نمی خواهی امتحانش كنی؟ به آدم قدرت می ده.
یاشار یك ابرویش را بالا انداخت و گفت:
- چی؟! جدا ... من كه اینطور فكر نمی كنم.
مهتاج گفت:
- امتحانش كن ...
و عقب رفت. یاشار با اطمینان خاطر پشت آن نشست و در پاسخ به نگاه پرسش آمیز مادربزرگش با لبخندی گفت:
- بیشتر به آدم احساس مسئولیت می ده تا قدرت!
مهتاج و حسام لبخند زنان روی مبل مقابل میز او نشستند. حسام كه تا آن لحظه ساكت بود و حركات او را زیر نظر داشت، گفت:
- یك ساعت دیگه مهندس بهزاد و كاشانی دو تا از مدیران تولید و توزیع به دفترت می یان تا تو رو با روند كارها آشنا كنند. یك لیست هم از اسامی تمامی كاركنان و كارگران به علاوه وظایفی كه بعهده دارند داخل كشوی میزت قرار داره، می تونی تا آمدن اونها، نگاهی به اون لیست بندازی. در مورد كارهای حقوقی هم كه خودت با آقای ملكی آشنایی داری، قراره تا آخر همین هفته سفری به اصفهان داشته باشه، تو رو در جریان كارهای حقوقی شركت قرار می ده. من و مادربزرگ باید به كارخانه دو هم سركشی كنیم. اگر به مشكلی برخوردی با همراه من یا مادربزرگ تماس بگیر و ....
مهتاج از جا برخاست و گفت:
- دیگه كافیه حسام، اون كه بچه نیست. نكنه فراموش كردی در این زمینه تحصیلات عالیه داره. خودش می دونه چه كار كنه احتیاجی به این همه سفارش نیست.
سپس رو به یاشار كرد و گفت:
- از این به بعد تمام مسولیت این كارخونه به عهده توئه، خودت می دونی و كارخونه ات!
یاشار هم از پشت میز برخاست و با لبخندی آنها را تا جلوی در بدرقه كرد. با رفتن آنها نفس عمیقی كشید به سمت پنجره رفت و از ورای پرده های حریر به ساختمان بزرگ كارخانه چشم دوخت. هیچگاه نفهمیده بود كه چه وقت این كارخانه به این مرحله رسیده است، اما حالا می توانست در جریان كارهایش قرار بگیرد، در اصل خودش نخواسته بود اما حالا می خواست و این تمایل از زمانی صورت گرفت كه با او آشنا شد ... با لیلا!
دوباره پشت میزش نشست و لیست چند برگه ای اسامی را از داخل كشوی میزش خارج كرد و به مطالعه اسامی پرداخت اول مدیران، بعد كارمندان و سپس كارگران، همانطور كه اسامی را نگاه می كرد ناگهان با دیدن یك نام خانوادگی بر جایش میخكوب شد، یكی از انباردارن،( وحید فهیمی.) اشتباه نكرده بود مطمئن بود كه این اسم را از زبان لیلا شنیده است.
حسام در حال رانندگی نگاه كوتاهی به مادرش كه متفكر به نظر می رسید انداخت و گفت:
- منتظر بودم عكس العملی با دیدن رنگ سفید از خودش نشون بده. خیلی نگران بودم.
مهتاج با مسرت گفت:
- خیلی تغییر كرده.
حسام گفت:
- شما هم متوجه شده اید؟
مهتاج گفت:
- متوجه؟! از همون اول كه از مسافرت برگشتم فهمیدم و وقتی پیشنهاد داد كه سمتی توی كارخونه داشته باشه مطمئن شدم كه كم كم به درمان قطعی نزدیك می شه.

حسام گفت:
- فكر می كنید علت این تغییرات، بهبودی اوضاع روحی و جسمیشه؟
مهتاج گفت:
- بله مطمئنم. اما علت درمانش چیه؟ تجویزات و پی گیریهای دكتر هرندی؟!
حسام گفت:
- مطمئنا بعد از این همه سال بله.
مهتاج گفت:
- نخیر، گفته بودم كه اون دكتر خرفت كاری نمی تونه از پیش ببره.
حسام معترض به اهانتهای مادرش نسبت به دكتر هرندی گفت:
- مامان ... دكتر هرندی تمام سعی خودش رو كرده. مقصر اون نیست اگر یاشار نخواسته كه درمان بشه.
مهتاج پوزخندی زد و گفت:
- باید وادارش می كرد كه درمان رو بپذیره، حالا هم وادار شده.
حسام با تعجب گفت:
- وادار شده؟ كی اونو مجبور كرده.
مهتاج با اطمینان گفت:
- عشق ... این قدرت عشقه كه اونو به سمت درمان قطعی هدایت می كنه. به اون انگیزه داده كه زندگی كنه و برای این زندگی تلاش كنه. اثرات داروها نبوده.
حسام با تردید گفت:
- پس باید به ویدا آفرین گفت!
مهتاج گفت:
- چرا ویدا؟!
حسام با جدیت گفت:
- منظورتون چیه؟
مهتاج گفت:
- تو منظورت از اون حرف چیه؟ از كجا مطمئنی كه یاشار به ویدا علاقمنده؟
حسام گفت:
- مامان ...! شما كه دیگه در جریان هستید. می دونید ویدا چقدر از وقتش رو صرف یاشار كرد؟ این همه فداكاری ...
مهتاج با تمسخر گفت:
- فداكاری؟! داشت روی یك پایان نامه خوب كار می كرد و از صدقه سر بیماری یاشار و استفاده از اون بود كه بهترین پایان نامه رو تحویل داد.
حسام ناباورانه گفت:
- شما می خواهید تمام محبتها و علائق ویدا رو نادیده بگیرید؟ مگر تحویل یك پایان نامه چقدر طول می كشد؟ چهار سال ...؟! نه مامان ... شما نمی تونید...
مهتاج با جدیت گفت:
- تو از اون خواسته بودی با یاشار به پاش افتاده بود كه بیا چهار سال از وقتت رو صرف درمان من كن؟ اون هم چه درمانی، چقدر نتیجه بخش بود!
حسام در نهایت ناباوری و ناراحتی گفت:
- یعنی شما می خواهید چشمتون رو به روی وجود ویدا و علائقش و از خود گذشتگی هاش ببندید؟!
مهتاج گفت:
- بله، در ضمن من از خودگذشتگی از ویدا ندیدم؛ هر كاری كرده اول به خاطر خودش بوده.
حسام با عصبانیت گفت:
- من نمی توانم ببینم خواهرم و خواهر زاده ام به خاطر خودخواهی من و پسرم و شما، ذره ذره آب می شن.
مهتاج با خونسردی كامل گفت:
- من هم اجازه نمی دم تنها وارثم، تنها امیدم بر خلاف میلش به خواسته شما تن بده.
حسام در اوج ناباوری گفت:
- اما مامان ...
مهتاج گفت:
- حواست به رانندگیت باشه، من حرفهام رو زدم.
حسام سكوت كرد. از قدرت و استبداد مادرش باخبر بود، ترجیح داد كوتاه بیاید چرا كه مطمئن بود روزی كه بفهمد نوه عزیزش تنها وارث ثروت و قدرتش، عاشق دختری بی اسم و رسم شده است خودش بر علیه آن عشق معجزه آسا و شفا بخش شورش خواهد كرد و به هر نحوی كه شده اسم آن دختر را از ذهن و خاطر یاشار پاك خواهد كرد و دیگری را جایگزینش می كند.


یاشار بعد از شنیدن صحبتهای دو تن از مدیران كارخانه در مورد خط تولید، توزیع و نحوه عملكرد دستگاهها و نوع منسوجات تولیدی، همراه یكی از آنها قدم به ساختمان كارخانه گذاشت و با نگاهی تحسین برانگیز به فضای بزرگ و ماشین آلات ریسندگی چشم دوخت. در حركت دوكهای كوچك نخ و الیاف، قدرت و تسلط خانواده اش را در طی آن همه سال، سالهای بی خبری خودش مشاهده می كرد. پارچه های مرغوب و بافته شده در طرحهایی بی نظیر كه نتیجه آن چرخشها و حركات تند و بی وقفه دستگاههای عظیم بودند چشمانش را نوازش داد، به یكباره افسوس سالهای از دست رفته را خورد؛ احساس كرد باید تمام آن كوتاهی ها و بی علاقگیها را جبران كند و به خودش نهیب زد،( این همه علاقه و ذوق در كجای وجودم پنهان شده بود؟ انگار با حضور لیلا با پیدا شدن اون، یكباره تمام این علائق از گوشه و كنار وجودم بیرون ریختند و خودشون رو به من نشان می دهند.)
همانطور كه در كارخانه قدم می زد و توجه همه را به خودش به عنوان مدیر جدید معطوف كرده بود ایستاد و روی پارچه ای كه برای بسته بندی آماده می شد دست كشید و خطاب به كاشانی گفت:
- آقای مهندس، پس طراحان كجا هستند؟
كاشانی گفت:
- طراحان؟! خب اصل كاری كه همیشه در كنارتونن، خانوم مهتاج گیلانی، ایشان از طراحان بزرگ پارچه هستند.
یاشار با سر تائید كرد:
- درسته ...
و به خود نهیب زد،(همه چیز را فراموش كرده ای حتی مهارتهای علمی و هنری خانواده ات را!)
كاشانی ادامه داد:
- یكی از طراحان دیگر خانمی است از انگلستان، دومین طراحمان آقای مشیری است، تهرانی هستن. تمام طراحها توسط كامپیوتر طراحی می شه، الان باید در قسمت كامپیوتر باشند. طرحها در مرحله پایانی توسط خانم گیلانی تصحیح و تائید می شوند. اگر مایل باشید سری هم به قسمت كامپیوتر بزنیم.
یاشار گفت:
- نه ترجیح می دهم سری به انبارها بزنم، شما می تونید برگردید و به كارهاتون برسید.
كاشانی گفت:
- بسیار خب، انبارها در قسمت غربی كارخونه قرار دارند.
یاشار گفت:
- نمی خوام از حضور من مطلع بشوند، همین طور سرزده می رم تا اونجا رو از نزدیك ببینم.
كاشانی لبخندی زد و گفت:
- هر طور میل شماست قربان.
و هر دو از كارخونه بیرون رفتند. كاشانی به سمت ساختمان اداری رفت و یاشار به تنهایی راهی شد. نزدیك انبار كه رسید عده ای كارگران را مشغول حمل و بارگیری توپهای پارچه دید، همه با دیدن او دست از كار كشیدند و با احترام به او خوش آمد گفتند. یاشار با لبخندی پاسخ آنها را داد و آنها را به ادامه كارشان دعوت كرد. از میان كارگران عبور كرد و به انبار بزرگ كه نیمی از آن با پارچه های بسته بندی شده احاطه شده بود وارد شد. حس عجیبی داشت ضربان قلبش شدت گرفته بود؛ احساس می كرد هر آن ممكن است در عوض وحید با خود لیلا روبرو شود بدون آن كه سوال كند در میان افرادی كه آنجا حضور داشتند به دنبال وحید می گشت. احساس می كرد او را مدتهاست كه می شناسد و برای شناسایی اش احتیاج به راهنمایی ندارد. همانطور كه با نگاهش چهره افراد حاضر در سالن بزرگ انبار را از زیر نظر می گذراند نگاهش بر روی جوانی كه دفتر بزرگی در دست داشت و چند كارگر را به دنبال خود می كشاند ثابت ماند. مقابل یك سری پارچه ایستاد، سرش بر روی دفتر بزرگ باز شده خم شد در حالی كه با یك دست به پارچه ها ضربه می زد با كارگرها حرف می زد و بعد با خودكارش به ثبت در دفتر پرداخت. درست حدس زده بود؛ برای یافتن وحید احتیاج به هیچ راهنمایی نبود. همان قدر خوش چهره، همان بینی و چانه خوش تراش، همان ابروان كشیده و كمی پیوسته، همان چشمان و نگاه گیرا ... با این همه شباهت ظاهری احتیاجی به معرفی نبود خودش بود وحید. و چون او را متوجه نگاههای موشكافانه خودش دید به طرفش رفت و گفت:
- آقای وحید فهیمی؟!
وحید از آشنایی او كمی جا خورد. غیر از او سه انبار دیگر در آن كارخانه كار می كردند. صاف ایستاد و گفت:
- بله قربان خودم هستم.
یاشار لبخندی زد و گفت:
- می تونم نگاهی به دفتر بیندازم؟
وحید دفتر را به سمت او گرفت و گفت:
- بله قربان.
یاشار دفتر را از دست او گرفت و در حالی كه به صفحات پر شده نگاه می كرد پرسید:
- پارچه ها به چه مقصدی حمل می شه؟
وحید گفت:
- تهران قربان.
یاشار با خود اندیشید:
( زادگاه خودت و گمشده من! تمام هستی من ...)
وحید گفت:
- اشكالی پیش اومده قربان؟!
یاشار همراه با تبسمی دفتر را به دست او سپرد و گفت:
- نه اما یك توضیح لازمه، من قربان نیستم، گیلانی هستم، یاشار گیلانی ...
وحید گفت:
- بله ولی منظور من ...
یاشار گفت:
- بله می دونم ولی برای من فقط آقای گیلانی كافی است.
سپس نگاهی به كارگرها كه منتظر ایستاده بودند انداخت، نگاهی گذرا هم به پارچه ها انداخت و دوباره به وحید چشم دوخت و گفت:
- پارچه صادراتی هم داریم؟
وحید گفت:
- بله قر... آقای گیلانی، انبار بغلی محل قرار گرفتن پارچه های صادراتی است كه مربوط به وظایف من نیست.
یاشار نگاه عمیقی به او كرد و از این كه وحید نمی توانست بفهمد و حدس بزند كه خواهرش تا چه حد روی او تاثیر گذاشته لبخندی زد و گفت:
- متشكرم آقای فهیمی.
و زیر نگاه كنجكاو و تحسین برانگیز وحید و دیگر كارگران آنجا را ترك كرد.