فصل6/1

اندیشیدن به او موثرتر از داروهای دكتر هرندی بود حتی قرصهای جدیدی كه در جیب پیراهنش گذاشته بود و آن پیراهن را وفا به اشتباه همراه خود برده بود؛ پیراهنهایی كه ویدا به مناسبت سال نو برای او و وفا خریده بود، ویدا ...

عزیز سینی چای را رو تخت قرار داد و گفت:

- داشتم با خودم می گفتم یاشارخان سرسنگین شده كه سر و كله ات پیدا شد.

یاشار از افكارش بیرون كشیده شد و گفت:

- نه عزیزم خانوم، سرسنگین نشدم این دفعه وفا هم همراهم بود و ....

عزیز وسط حرف او دوید و گفت:

- راستی، عمه زاده تون رو چرا نیاوردید؟


یاشار نگاهی گذرا به لیلا كرد و گفت:
- برگشت، حوصله این سكوت رو نداشت.

عزیز سینی چای را به سمت او هل داد و در حالی كه از جا برمی خاست گفت:

- می بخشید مادر ... الن برمی گردم.

یاشار نگاهش را به دوخت كه با بسته شدن در ورودی ساختمان از نظرش گم شد. سكوت دراز مدت بین خودش و لیلا را شكست و گفت:

- مزاحم درس خوندن شما كه نیستم؟

لیلا كتابش را بست و گفت:

- نه، دیگه وقت استراحته.

یاشار گفت:

- قراره كی برگردید؟

لیلا مكث كوتاهی كرد او هم از آن سكوت كلافه شده بود و دلش برای شلوغی و هیاهوی تهران تنگ شده بود. روز قبل پدرش طی تماسی به او گفته بود خودش را آماده رفتن كند و در پاسخ به یاشار گفت:

- فردا ...

هنوز ادامه حرفش را نزده بود كه یاشار ناگهان سرش را بلند كرد و به او نگاه كرد و با تشویش و ناباوری گفت:

- همین فردا ... صبح؟

لیلا گفت:

- بله فردا پدرم می آد دنبالم اما فكر نمی كنم صبح برسه، راستش من هم از سكوت اینجا خسته شدم، به سر و صدای تهران و هوای دودآلودش عادت كردم.

چیزی در دل یاشار فرو ریخت و او را به یاد روزهای ابری و گرفته شهرش انداخت. به جنگل نگاه كرد پس چرا این سكوت برای او خوشایند است؟! آهسته پرسید:

- برای آینده تون چه نقشه ای دارید؟

لیلا لبخند تلخی زد و گفت:

- آینده؟! نمی دونم ... فقط وقتی برگردم مدارس باز می شه چند ماهی وقتم رو پر می كنه بعد اگه شانس آوردم و دانشگاه سراسری قبول شدم درسم رو ادامه می دهم.

یاشار گفت:

- حتما باید سراسری قبول بشین.

لیلا گفت:

- شهریه های دانشگاه آزاد سرسام آوره، برای من و امثال من هم كه مثل كابوس می مونه.

یاشار گفت:

- پس شركت نكرده اید؟

لیلا گفت:

- به اصرار دوستم مریم دفترچه اش رو گرفتم و باز هم به اصرار اون بعد از تكمیلش پستش كردم.

یاشار كنجكاوانه پرسید:

- مریم می تونه در صورت قبول شدن شهریه اش رو پرداخت كنه؟

لیلا از لحن خودمانی او در به كار بردن اسم مریم لبخندی بر لب نشاند و گفت:

- پدرش گفته وام می گیرم. درخواست هم داده ولی من ... چایتون سرد شد.

یاشار بعد از مكث كوتاهی گفت:

- خوشحال می شم اگر خبر قبولی شما را بشنوم.

لیلا نگاهش را از گرفت كتابش را برداشت و خود را سرگرم نشان داد. یاشار نگاهش را به جنگل دوخت و با كمی تردید گفت:

- ما می تونیم این ارتباط رو حفظ كنیم؟

این بار لیلا سرش را بالا گرفت و با تعجب به او نگاه كرد. داشت به دنبال یك جمله تهاجمی می گشت كه یاشار به او نگاه كرد و گفت:

- از طریق تماس تلفنی ...

جایی برای سكوت نبود خطوط چهره لیلا درهم ریخت و با خشم و عصبانیت گفت:

- در مورد من چه فكر كردید؟ اگر... اگر می دونستم كه یك دردل ساده منجر به چنین اشتباه فاحشی از جانب شما می شه نه برای شما حرفی می زدم و نه به صحبتهای شما گوش می دادم ....

یاشار حرف او را قطع كرد و گفت:

- شما دارید در مورد درخواست من اشتباه می كنید، من ....

لیلا گفت:

- آره از اول اشتباه كردم. نمی دونم چطور احمقانه در مورد ارتباط با شما تصمیم گرفتم. از اول هم نباید در مورد جنس مخالف چنین سریع تغییر رویه می دادم.

یاشار بار دیگر صحبتهای مسلسل وار او را قطع كرد و گفت:

- ببین لیلا ...

لیلا به صدایی نسبتا بلند گفت:

- لیلا نه ... فهمیمی! خانوم فهمیمی.

یك عقب نشینی سریع بود، از لیلا به خانوم فهیمی مبدل شدن یعنی از حد و حدود خود م***** شدی. شاید اگر صالح سر نمی رسید لیلا با همان لحن پرخاشجویانه و حالت تدافعی اش یاشار را از آنجا فراری می داد. با حضور صالح پشت پرچینها، لیلا خودش را جمع و جور كرد و نگاهش را از او گرفت، صالح از همان فاصله ابتدا با یاشار احوالپرسی كرد و بعد به لیلا اطلاع داد كه دوستش مریم تماس گرفته. لیلا كتابش را روی تخت نداخت و بدون این كه به یاشار نگاه كند آنجا را ترك كرد. صدای مریم كه در گوشی طنین انداخت آتش خشم لیلا را شعله ورتر كرد.

- سلام لیلا خانوم چه خبر؟!

- می خواستی چه خبری باشه؟ اصلا تو جای دیگه نداری زنگ بزنی، كار دیگه ای نداری كه ....

مریم گفت:

- اووو ... چه خبرته؟ این آتیش تند و تیز لابد یك علتی هم داره مگه نه؟ در ضمن جواب سلام واجبه.

لیلا كمی برخودش مسلط شد و گفت:

- علیك سلام.

مریم خنده ای سرداد و گفت:

- آفرین دختر خوب، خب حالا بگو ببینم با كی دعوات شده؟ با پسر همسایه تون.

لیلا گفت:

- مریم فقط خدا بهت رحم كنه، بالاخره كه دستم بهت می رسه، فردا كه می یام ....

مریم با خوشحالی فریاد زد:

- فردا ... فردا می آی؟ الهی فدات بشم، تو بیا هرطور دلت خواست تلافی این زبون درازیهای منو در بیار. پس تا فردا طاقت می آرم تا بیایی و حسابی واسم از اونجا و اون بنده خدا ...

لیلا معترضانه گفت:

- مریم ....

مریم گفت:

- خیلی خب، راستی لیلا خبر داری بابات خونه تون رو گذاشته واسه فروش؟

لیلا با تعجب گفت:

- چی؟ خونمون رو ....