فصل 12

بعدها وقتی به اون شب و ماجرای روبرو شدنم با کیان فکر میکردم حتی باورم نمیشد که کیان درست فردای اون شب به خواستگاری من اومده باشه.درست فردای همون شب عمه خونه ما زنگ زد.البته زنگ زدن عمه بما چیز جدیدی نبود ولی حرفهای اون شب عمه با همیشه خیلی فرق داشت.مادرم مرتب پشت گوشی رنگ به رنگ میشد و از چند گاهی فقط میگفت:آخه مهین جون شیدا هنوز بچه اس.چند ماه دیگه کنکور داره.
خیلی کنجکاو شده بودم که بفهمم عمه اون طرف خط به مادرم چی میگه که مادرم مدام بچه بودن منو مطرح میکنه.بالاخره بعد از یه ربع چک و چونه زدن مادرم لبخندی زد و گفت:هر چی خدا بخواد حالا اجازه بدید من با علی صحبت کنم.بعدا خبرش رو به شما میدم...قربونتون خداحافظ...به بچه ها سلام برسونید.
وقتی که گوشی رو گذاشت من و شیوا یکدفعه با هزار تا سوال بهش حمله ور شدیم.اما مادرم که فقط مات و مبهوت یه بک نقطه خیره شده بود لبخند کمرنگی زد و گفت:بعدا همه چیز رو بهتون میگم.فعلا چیزی نپرسید.
و ما رو با هزار تا سوال ریز و درشت توی دریایی از کنجکاوی قرار داد و رفت.
شیوا بمن نگاه میکرد و میخندید.اول متوجه علت خنده اش نشدم.اما وقتی متوجه شدم که مخاطبش منم لبخندی زدم و گفتم:چته؟چرا غش کردی؟
چشمکی زد و گفت:خودت رو به اون راه نزن خودت بهتر میدونی.
-خودمو به کدوم راه نزنم؟منظورت چیه؟
شیوا شونه هاشو بالا انداخت و گفت:یعنی میخوای بگی تو اونقدر خنگی که هیچی نفهمیدی!
با دلخوری گفتم:این چه طرز حرف زدنه؟مطمئن باش اگه من موضوع رو میدونستم از تو یکی چیزی نمیپرسیدم.
شیوا با دستپاچگی گفت:بخدا منظوری نداشتم شیدا.آخه حرفهای مامان اونقدر واضح بود که فکر کردم تو هم متوجه موضوع شدی.
واقعا از موضوع بی خبر بودم.برای همین گفتم:منکه چیزی متوجه نشدم.یعنی چون از وسط حرفاشون اومدم زیاد از موضوع سر در نیاوردم.
شیوا با ذوق و شوق خاصی گفت:پس بذار برات بگم.البته بگم منم زیاد جزئیات موضوع رو متوجه نشدم.اما خب بطور کلی یه چیزایی دستگیرم شد.
با اینکه خیلی مشتاق بودم تا موضوع رو بشنوم ولی با شناختی که از شیوا داشتم خودم رو بیتفاوت نشون دادم و گفتم:حالام زیاد مهم نیست.دیدی که مامان چی گفت خودش بعدا موضوع رو بهمون میگه.
شیوا که حرفامو جدی گرفته بود یکدفعه سر اصل مطلب و گفت:عمه داشت به مامان میگفت که یکی از دوستای اردلان میخواد با خانواده اش برای خواستگاری تو بیان اینجا یعنی داشت یه جورایی از مامان وقت میگرفت.
انتظار هر حرفی رو داشتم الا چیزی رو که شنیدم.اول فکر کردم که شیوا داره سر به سرم میذاره.برای همین گفتم:برو خودتو لوس نکن من حوصله ندارم.
-به جون خودم دارم راست میگم شیدا.تازه اسم پسره رو هم میدونم.
-خب اگه راست میگی اسمش چیه؟
شیوا لبخندی شیطنت آمیز زد و گفت:این یکی رو دیگه به این راحتیا نمیگم.
منکه واقعا کلافه و عصبی شده بودم در حالیکه به سمت اتاقم میرفتم گفتم:لازم نکرده چیزی بگی چون اصلا برای من مهم نیست که کیه و اسمش چیه؟وقتی قصد ازدواج ندارم...چه فرقی میکنه که کی باشه و اسمش چی باشه.
با تمام وجود داشتم دروغ میگفتم.یک آن وارد رویاهای خودم شده بودم نمیدونم چرا مثل احمقها فکر میکردم بالاخره کیوان پا پیش گذاشته.هنوز وارد اتاقم نشده بودم که شیوا با صدایی که تقریبا فقط من شنیدم گفتم:کیانه فکر کنم تیپ دیشبت بدجوری کار دستش داده.
به محض شنیدن اسم کیان کاملا خودمو باختم.بدون اینکه هیچ عکس العملی از خودم نشون بدم یک راست رفتم تو اتاقم.اما هر کاری میکردم نمیتونستم از فکرش بیرون بیام.تصور زندگی بدون کیوان برام غیرممکن بود.اونقدر توی اون سالها خودم رو در کنار کیوان تصور کرده بودم که حتی تو مخیله ام نمیگنجید که ممکنه با شخص دیگه ای ازدواج کنم.همیشه فکر میکردم حالا حالاها وقت دارم و حداقل تا قبل از 20 سالگی پای هیچ خواستگاری توی اون خونه باز نمیشه.اما انگار اشتباه کرده بودم.شاید اگر کیوان بیشتر از اون دست دست میکرد هر آن...
با اینکه قادر نبودم ادامه بدم اما وقتی اشتیاق دکتر رو برای شنیدن دیدم گفتم:هنوز حرفهای مادرم رو بخاطر دارم:شیدا جان بالاخره برای هر دختری یه روزی خواستگار میاد البته نمیگم آدم با همون خواستگار اول باید بره خونه بخت ها نه.ولی خب دخترم الان تو دیگه تو سنی هستی که از این به بعد توی این خونه از این جور آمد و شدها وجود داره.فقط میخوام خوب چشمات رو باز کنی و همه چیز رو با دقت نگاه کنی و همه شرایط رو خوب بسنجی.میدونم تو دختری نیستی که بخوام نصیتحش کنم که چطوری باید برای آینده اش شریک زندگیشو انتخاب کنه.میدونم خودت اونقدر عاقل و فهمیده هستی که همه شرایط رو خوب میسنجی و بهترین انتخاب رو میکنی.به هر حال حرف یه روز و دو روز نیست حرف یه عمر زندگیه.البته بگم ها...من اصلا دوست نداشتم که قبل از کنکورت از اینجور برنامه ها باشه.ولی خب به خاطر اصرار عمه وقتی با پدرت مشورت کردم به این نتیجه رسیدیم که تو فهمیده تر و عاقل تر از اونی هستی که اینجور مسائل رو فکرت تاثیر بذاره.تا به امروز هر کسی که در این خونه رو به نیت تو زده بود دست خالی برگردوندیم.حتی نذاشتیم که خودت چیزی بفهمی.اما این یکی با همه اونا فرق داره.دانشجوی پزشکیه یکی یک دونه اس خانواده اش کاملا برای پدرت و عمه شناخته شده س.از نظر مالی هم مشکلی نداره.مثل اینکه بدجوری ام گلوش پیش تو گیر کرده.
بعد آهی کشید و طوری که انگار همه چیز تموم شده س لبخندی به من زد و گفت:هر چی قسمت باشه دخترم.
و منو با هزار فکر و بحال خودم رها کرد.هنوز حتی قضیه خواستگاری کیان رو هضم نکرده بودم که به اصرار زیاد خانواده کیان همه قرارها گذاشته شد و لحظه ای رسید که همه خانواده منتظر اومدن خانواده بهادری بودیم.انگار حتی آسمون هم برای من گریه میکرد چون اون روز از صبح بارون شدیدی میبارید.اما خوش بحال آسمون که بی محابا اشک میریخت!چون اشکهای من بر قلبم جاری میشد و تنها خلوت تنهایی هام شاهد اون بود.فکر جدا شدن از کیوان برام عذاب آور بود.من عادت کرده بودم که به رویای اون در خواب قانع باشم و حالا یه غریبه داشت به حریم من تجاوز میکرد.اونقدر تو حال خودم بودم که اصلا متوجه هیچکس نبودم.نمیدونم چرا به کسی نمیگفتم که من از مراسم راضی نیستم.سکوت کرده بودم و شاهد گذشت زمان بودم تنها کسی که میتونستم حرف دلم رو بهش بزنم اردلان بود که اونم از صبح رفته بود بیرون و برنگشته بود.وقتی به خودم اومدم دیدم من و کیان توی یک اتاق روبروی هم نشستیم تا مثلا با هم صحبت کنیم.نمیدونم چرا گذاشته بودم که قضیه تا اینجا کش پیدا کنه.منکه از قبل میدونستم چه جوابی میخوام به کیان بدم...پس چرا گذاشته بودم که بیخود و بی جهت امیدوار بشه؟نمیدونم چرا ولی انگار یه جورایی طلسم شده بودم.بخودم نهیب میزدم که قضیه رو بیشتر از این کش ندم و هر چه زودتر همه چیز رو تموم کنم.کیان واقعا پسر خوبی بود و تقریبا هیچ عیبی نمیشد روش بذارم.تنها چیزی که باعث میشد اون رو مرد آینده زندگیم ندونم یه رویا بود.یک ارزو که دیگه تقریبا داشت خیلی دست نیافتنی میشد.شاید اگه کیوانی توی زندگی من وجود نداشت بدون هیچ مکثی جواب مثبت رو به کیان میدادم.اما نگاه کیوان همه جا دنبال من بود و لبخند جادوییش منو حتی توی اون اتاق دربسته هم رها نمیکرد.در اون شرایط ترس و دلهره عجیبی داشتم.ضربان قلبم بالا رفته بود و نمیتونستم حرف بزنم.کیانم منتظر بود تا من حرف رو شروع کنم اما وقتی دید سکوتم طولانی شده گفت:شیدا خانم من منتظرم.
حرارت از پوست صورتم بیرون میزد.اونقدر دستام میلرزید که مجبور بودم مرتب پنهانشون کنم.از همه بدتر کیوان بود که ولم نمیکرد.همه اش چهره اش جلوی چشمام بود.انگار اومده بود توی اتاق و ما رو نگاه میکرد.هر چی پلک میزدم تصویرش از جلوی چشمام رد نمیشد.درست گوشه اتاق ایستاده بود و لبخند میزد.اما نه اون لبخند همیشگی احساس میکردم اونم ناراحته و منتظر تا من یه کاری بکنم و هر دومون رو نجات بدم.کیان رد نگاه منو تا گوشه اتاق دنبال کرد.اما چون چیزی ندید با تعجب گفت:حالتون خوبه شیدا خانم.
نمیخواستم بیشتر از اون خودم رو ببازم برای همین سعی کرمد به خودم مسلط بشم نفس عمیقی کشیدم و گفتم:راستش من اصلا آمادگی ازدواج ندارم.یعنی فعلا میخوام درس بخونم.
کیان لبخندی زد و گفت:اینکه بهونه همه دختر خانمهاست.کاش یه چیز جدیدتر میگفتید!اگر اجازه بدید من اول یه کم از خودم صحبت میکنم.
و شروع کرد به حرف زدن.از خودش برام میگفت.از اینکه چطور توی اون برخورد اول بهم علاقه مند شده و توی اون یکماه چقدر با خودش کلنجار رفته تا بالاخره دیشب تونسته تصمیم نهاییش رو بگیره...از اینکه میدونه من 19 سال بیشتر سن ندارم و برای همین تا تموم شدن درسش و احیانا درس من بعد از قبولی توی کنکور باید صبر کنیم و علت اینکه اونقدر زود پاپیش گذاشته این بوده که میخواسته خیالش از بابت من راحت بشه...اون حرف میزد و من همه توجه ام به کیوان بود.احساس میکردم کیان هر چی بیشتر حرف میزنه کیوان ازمن دورتر میشه.کیوان دیگه لبخند نمیزد حتی دیگه بمن نگاه هم نمیکرد فقط به یه نقطه خیره شده بود و سرش رو از روی تاسف تکان میداد.
دلم میخواست داد بزنم و بهش بگم که همه اونها تقصیر اونه.تقصیر اونه که من داشتم اونهمه زجرو تحمل میکردم و تقصیر اونه که تمام اون شرایط پیش اومده.شاید اگر زودتر از اینها اقدام میکرد الان بجای کیان اون روبروم نشسته بود و حرف میزد.با همین تصور یک دفعه احساس کردم کیوان روبرومه و داره حرف میزنه.یک دفعه حالت نگاهم تغییر کرد.منکه تا اون موقع به زور حرفهای کیان رو گوش میکردم یک دفعه زل زدم تو چشماش و با اشتیاق به حرفاش گوش کردم.
حالا که یاد اون روزها می افتم میبینم حتی کیان هم حضور یک غریبه رو توی اون اتاق احساس کرده بود.انگار فهمیده بود که بجز ما دو تا نفر سومی هم توی اون اتاق هست.چون مرتب اینور و اونور اتاق رو نگاه میکرد.طفلک شاید کمی ترسیده بود.شاید فکر میکرد که به خواستگاری به دختر دیوونه اومده.اما هیچکدوم از این چیزها برام مهم نبود.من نمیخواستم به هیچ قیمتی کیوان رو ناراحت کنم حتی به قیمت اینکه دیگران فکر میکردند من دیوونه شدم.موقعی که حرفهای کیان تموم شد باز هم نگاهی به اطراف اتاق انداخت.بعد درست توی چشمهای من زل زد و چند دقیقه ای همون طوری نگاهم کرد.اونوقت آهی کشید و گفت:چشمهای شما به من میگن که نباید به دیداری دوباره امیدوار باشم.در تمام مدتی که حرف میزدم و شما وانمود میکردید که مشغول گوش کردن هستید حضور یه نفر رو توی این اتاق حس میکردم اما فهمیدم که اشتباه فکر میکردم.در واقع اون یه نفر توی اتاق نیست بلکه در فکر و قلب شماست.شاید کسی که توی این اتاق غریبه اس منم.برای همین بخودم اجازه نمیدهم که خلوت شما رو بر هم بزنم.
با ناباوری نگاهش کردم.تصور نمیکردم به اون راحتی تونسته باشه از احساس من باخبر بشه.این چیزی بود که تا اون روز تونسته بودم از همه پنهان کنم.هیچکس حتی نزدیکترین اطرافیانم هم متوجه نشده بودند.لبخندی مهربان اما کاملا غمگین زد و گفت:اگه واقعا یه نفر دیگه رو دوست دارین چرا اجازه دادید من به خواستگاریتون بیام؟عشق و علاقه شما برای من محترمه.اما نمیدونم چرا اجازه دادید با احساس و قلب من بازی بشه؟
حرفی نداشتم بزنم.کاملا حق داشت.شاید اگر هر شخصی دیگه ای هم جای کیان بود اونطور محترمانه و منطقی با من صحبت نمیکرد.قبل از اینکه از اتاق خارج بشه برای آخرین بار نگاهش کردم و گفتم:حق با شماست و من بخاطر همه چیز متاسفم!اما باور کنید اصلا نمیخواستم با احساسات شما بازی کنم.اگر همه چیز دست خودم بود هیچ وقت این اتفاقات نمی افتاد.
لبخندی معصومانه زد و گفت:به هر حال از اینکه مزاحمتون شدم عذر میخوام.
بعد در حالیکه از اتاق بیرون میرفت دوباره به سمتم برگشت و گفت:من پیش همه وانمود میکنم که منتظر جواب شما هستم.شما میتونید یه بهونه بیارید و جواب منفی بدید.فکر کنم این تنها کاریه که میتونم براتون انجام بدم.
قلبم با شنیدن این حرف به لرزه در اومد.وقتی از اتاق خارج شد کیوان در حالیکه لبخند میزد اومد و روبروم نشست.اما برای اولین بار دوست نداشتم اون لحظه اونجا حضور داشت.از خودم بدم می اومد از اینکه یه نفر رو آزار داد بودم و قلبش رو شکسته بودم.وقتی حرفهای کیان رو برای خودم تکرار میکردم وقتی آخرین نگاهش رو جلوی چشمام تجسم میکردم همه وجودم فریاد میزد و میگفت که دارم اشتباه میکنم.کیان تمام مشخصه های یک همسر ایده آل رو داشت.اما من با یک رویا عوضش کرده بودم.فقط به این امید که بالاخره روزی بجای رویا و خیال خودش کنارم باشه و تمام اون ناراحتی ها رو جبران کنه.
غمی که روی دلم نشسته بود رو با یک آه بیرون دادم و سکوت کردم.دکتر لبخندی آرام بخش بهم زد و گفت:از اینکه گذشته ها رو مرور میکنی ناراحت میشی؟
سری تکان دادم و گفتم:یه زمانی از اینکه گذشته ها رو مرتب توی ذهنم تکرار کنم لذت میبردم.اصلا یه زمانی اونقدر همه چیز رو برای خودم تکرار کرده بودم که ملکه ذهنم شده بود.اما وقتی همه چیز به آخر رسید وقتی تمام اون تکرارها بی نتیجه موند همه چیز برعکس شد.حالا دیگه حتی فکر کردن هم به گذشته ناراحتم میکنه.الان وقتی به اون موقع فکر میکنم از اینکه جواب منفی به کیان دادم پشیمون میشم.پیش خودم فکر میکنم شاید اگه همون موقع میتونستم بر احساساتم غلبه کنم بجای دل خوش کردن به یک عشق یک طرفه به محبتی که توی چشمهای کیان موج میزد و میتونستم با همه وجود لمسش کنم جواب مثبت میدادم حالا کارم به اینجاها کشیده نمیشد.شاید به مرور زمان همه چیز رو فراموش میکردم شاید میتونستم عشق کیانو جایگزین عشق کیوان کنم.
دکتر بدون هیچ مکثی گفت:شایدم نه شاید هیچوقت نمیتونستی اونطوری که باید به همسرت عشق بورزی.چون همیشه یه سایه تو زندگیت بین تو اون فاصله می انداخت.به هر حال من معتقدم توی اون شرایط تو بهترین کار ممکن رو انجام دادی.تو قبل از هر چیز باید فکر خودت رو آزاد میکردی باید برای همیشه کیوانو فراموش میکردی بعد در مورد زندگی اینده ات تصمیم میگرفتی.پس میبینیم که اشتباه نکردی.اما بعد از موضوع کیان چکار کردی؟نمیخوای بگی که باز هم تو اتاق خودتو حبس کردی و شبانه روزت رو با یه تصویر خیالی پر کردی هان؟
لبخند تلخی زدم و گفتم:کیان همونطور که بهم گفته بود طوری وانمود کرد که انگار منتظر جواب منه.وقتی از اتاق خارج شدم مادر و پدرش طوری نگاهم میکردند که انگار همه چیز تموم شده.بالاخره اون روز زجر آور به پایان رسید و خانواده بهادری رفتند.هیچکس چیزی نمیگفت اما همه منتظر جواب من بودند.انگار همه با هم توافق کرده بودند که تا زمانی که من حرفی نزدم چیزی به زبون نیارند.اما با نگاهشون منو میخوردند.درست یکساعت از رفتن کیان میگذشت که اردلان اومد خونه.سرتاپا خیس بود.انگار چند ساعت زیر بارون ایستاده بود.به محض اینکه وارد خونه شد همه ریختند سرش که کجا بوده و چرا زودتر نیومده خونه.اما اردلان هیچی نمیگفت.اونقدر تو عالم خودش بود که متوجه هیچکدوم از این سوالها نمیشد.بدون اینکه جواب کسی رو بده یکراست بطرف من اومد و گفت:شیدا جوابت چیه؟
بجای من عمه با عصبانیت گفت:تو چیکار به اون داری؟جواب منو بده.بهت میگم کجا رفته بودی؟نمیگی کیان ناسلامتی دوست توست و انتظار داشت که تو هم اینجا باشی.
اردلان با عصبانیت بطرف عمه برگشت و گفت:گفتم که یه جایی کاری برام پیش اومده بود.نتونستم بیام حالام از همه عذر میخوام.
دوباره نگاهم کرد و گفت:شیدا جواب ندادی.
کیان دوست صمیمی اردلان بود.میدونستم که خیلی دوست داره جواب مثبت رو از من بشنوه اما نمیتونستم کاری براش انجام بدم.واقعا نمیتونستم.نگاهی به بقیه کردم تا یه نفر حرفی بزنه اما همه منتظر جواب من بودند.انگار اردلان حرف دل همه شون رو زده بود.تصمیم گرفتم همون روز همه چیز رو تموم کنم.برای همین خیلی قاطع و بدون هیچ شک و تردیدی گفتم:کیان پسر خوبیه اما...
اردلان با حالتی عصبی که برام غیرمنتظره بود گفت:اما چی شیدا؟چرا اینقدر دست دست میکنی؟
اونقدر عصبی بود که انگار قراره به اون جواب بدم.یه آن فکر کردم که نکنه کیان بهش حرفی زده باشه.به هر حال دوست چندین ساله اردلان بود و امکان داشت همه چیز رو بهش گفته باشه یا مثلا بهش گله کرده باشه که تو که میدونستی دختر دایی ات خاطرخواه یکی دیگه اس چرا به من چیزی نگفتی؟همه این فکرها یک دفعه به ذهنم هجوم آورده بود و عذابم میداد.اردلانم که دیگه از همه بدتر بالاخره دلم رو به دریا زدم و گفتم:اما من هیچ احساسی نسبت بهش ندارم.امیدوارم در کنار یه نفر دیگه خوشبخت بشه.
میدونستم که الانه که بپرسه چرا؟و یا اینکه مثلا کیان چه عیبی داره؟یا بخواد یه جورایی از کیان تعریف کنه!اما اردلان هیچ حرفی نزد و بدون اینکه عکس العملی نشون بده یکراست رفت توی یکی از اتاقا تا لباسش رو عوض کنه.اونشب به غیر از آرزو و شیوا که مدام سوال پیچم میکردند که چی بهم گفتید و چرا قبولش نکردم هیچکس در این مورد باهام حرف نزد.همه بنظرم احترام گذاشته بودند و بدون هیچ سوال اضافه ای به خانواده بهادری جواب منفی دادند و همه چیز به خیر گذشت.لااقل من فکر میکردم که همه چیز تموم شده باشه.اما اون سال انگار همه چیز دست به دست هم داده بود تا من بیشتر عذاب بکشم.هنوز یکماه از رفتن کیان و خانواده اش نمیگذشت که سر و کله نفر بعدی پیدا شد و من درست مثل گذشته عمل کردم.اما بجز کیان هیچکدومشون به احساس واقعی من پی نبردند.بعضی هاشون دست بردار نبودند دیگه خسته شده بودم از اینکه بیخود و بی جهت روی پسرای مردم عیب بذارم.از اینکه از هر کدومشون عیبهای بیخودی میگرفتم وجدانم در عذاب بود.احساس میکردم دارم تو یه مرداب دست و پا میزنم تا زنده بمونم.اما هر چی بیشتر تلاش میکردم و دست و پا میزدم بیشتر گرفتار میشدم.انتظار داشت خفه ام میکرد.هنوز کیوانو میدیدم اما هیچ چیز با گذشته تفاوتی نکرده بود.انگار این فقط احساس من بود که نسبت به قبل قوی تر شده بود.هر بار که بی تفاوتیش رو میدیدم اون قدر عصبانی میشدم که بخودم قول میدادم که به نفر بعدی که به خواستگاریم میاد جواب مثبت بدم.مثلا پیش خودم فکر میکردم اینطوری ازش انتقام میگیرم.اما وقتی آرومتر میشدم میدیدم این کار هم فایده ای نداره وقتی اون از احساس من خبر نداشت مسلما هیچوقت هم از شنیدن خبر ازدواج من ناراحت یا افسرده نمیشد.من کیوان رو با خودم اشتباه گرفته بودم.خودم شبانه روز تو این کابوس بدم که ممکنه یه روز یه نفر دیگه رو همراه کیوان ببینم اونوقت همین احساس رو به کیوان هم نسبت داده بودم و میخواستم مثلا اینجوری انتقام اون لحظات رو که بی توجهی خوردم کرده بود رو ازش بگیرم.داشتم دیوونه میشدم.یعنی تقریبا دیوونه شده بودم.دیگه اصلا روی درسام تمرکز نداشتم.نه میتونستم فراموشش کنم و ازش دل بکنم نه میتونستم بیشتر از اون منتظرش بمونم.اونم فقط به این امید که بالاخره یه روز به سراغم میاد.دیگه اونقدر کلافه و سردرگم بودم که خواب و خوراکم کم شده بود.انگار یه آدم دیگه شده بودم.مرتب تو خواب حرف میزدم و جیغ میکشیدم.اگر هم بیدار بودم دلم میخواست یه گوشه بنشینم و فقط به یه نقطه زل بزنم و با هیچ کس حرفی نزنم.دیگه همه فهمیده بودند که من شیدای سابق نیستم.اما نمیدونستند چرا به اون روز افتادم.دلم میخواست داد بزنم و بهمه بگم که چمه.اما نمیتونستم و مجبور بودم فقط تو خودم بریزم تا اینکه بالاخره تصمیمم رو گرفتم.
نگاهی به دکتر کردم.انگار نه انگار که یکساعت تموم با حرفهای خسته کننده ام حوصله اش رو سر برده بودم.هنوز طوری وانمود میکرد که انگار مشتاق شنیدنه.نگاهی به ساعتم کردم و گفتم:امروز خیلی حرف زدم.خسته تون کردم.
دکتر لبخندی مهربان زد و گفت:اصلا خسته نشدم.اتفاقا دوست دارم اگه خودت خسته نشدی ادامه بدی.
پوزخندی زدم و گفتم:میدونم که از ته دل این حرفارو نمیزنید!
با تعجب نگاهم کرد و گفت:اصلا اینطور نیست.مطمئن باش وقتی میگم که دوست دارم بشنوم این رو از صمیم قلبم میگم.
دوباره لبخندی زدم و شروع کردم به ادامه دادن و گفتم:بالاخره یه فرصت پیش اومده بود و من میتونستم بدون اینکه کسی متوجه بشه کاری رو که میخواستم انجام بدم.با اینکه مطمئن بودم حداقل تا چند ساعت دیگه هم کسی خونه نمیاد ولی خیلی مضطرب و نگران بودم.تکه کاغذی رو که روش شماره تلفن کیوان رو نوشته بودم از لای صفحات کتابم بیرون کشیدم و دوباره نگاهش کردم.از ته دل دوست نداشتم که اونکارو انجام بدم اما دیگه چاره ای برام نمونده بود.تنها کاری بود که میتونستم انجام بدم.با اینکه تمام وجودم فریاد میزد و از انجام اون کار منعم میکرد.اما باز هم بخودم نهیب میزدم که این آخرین راه باقی مونده اس اگه من واقعا عاشقش بودم باید از یه چیزایی تو زندگیم میگذشتم.اما واقعا ارزشش رو داشت که بخاطر کیوان عزتمو از دست بدم و غرورمو زیر پا بذارم؟کنار گوشی تلفن نشستم.از وقتی که شماره اش رو گیر آورده بودم مرتب با خودم کلنجار رفته بودم تا بالاخره تونسته بودم خودم رو تا حدی راضی کنم.اینهمه دختر و پسر صبح تا شب تو کوچه و خیابون بدون اینکه هیچ نسبتی با هم داشته باشن با هم حرف میزدن و با هم رابطه داشتن.حالا چه اشکالی داشت من از پشت گوشی فقط چند کلمه باهاش حرف میزدم و راز دلم رو بهش میگفتم؟اونطوری همه چیز برای همیشه تموم میشد و بالاخره تکلیفم روشن میشد.دیگه دلم نمیخواست بیشتر از این فکر کنم.برای همین گوشی تلفن رو برداشتم و شروع کردم به گرفتن شماره.اونقدر ضربان قلبم بالا رفته بود که صدای طپشش رو به وضوح میشنیدم.دستام میلرزید و صورتم داغ کرده بود تلفن دو سه بار زنگ خورد تا بالاخره یه نفر گوشی رو برداشت.خود کیوان بود گفت:بفرمایید.
قادر نبودم حرف بزنم.یه چیزی چنگ انداخته بود و گلوم رو میفشرد.خیس عرق شده بودم.موهای جلوی پیشانی ام کاملا به صورتم چسبیده بود.هر چه سعی میکردم حرف بزنم کمتر نتیجه میگرفتم.من آدمی نبودم که بتونم با یه پسر غربیه سر صحبت رو باز کنم.از خودم متنفر شده بودم.چند بار دیگه جمله قبلیش رو تکرار و وقتی نتیجه ای نگرفت گوشی رو بدون هیچ حرف اضافه ای گذاشت.گوشی هنوز توی دستای من باقی مونده بود و ارتباط قطع نشده بود.در حالیکه تن و بدنم به شدت میلرزید ارتباط رو قطع کردم.کارم به کجا رسیده بود!من با خودم چیکار کرده بودم؟سرم رو روی زانوهام گذاشتم و بحال زار خودم گریه کردم.دیگه مطمئن شده بودم که حتی بخاطر کیوان هم نمیتونستم پا روی اعتقاداتم بگذارم و داشته هامو ندیده بگیرم.حتی بخاطر کیوان که تمام زندگیم بود.حداقل بخاطر خود اونم که شده بود باید کاری میکردم که عشقم پاک بمونه.پاک و دست نیافتنی بدون هیچ خدشه ای اگه واقعا عشق من خاص بود پس باید این خاص بودنشو تو همه چیز نشون میداد.اگه واقعا بین من و کیوان یه احساس دو طرفه ایجاد شده بود احتیاجی به حرفهای من نبود.کیوان خیلی راحت میتونست بدونه اینکه حرفهای منو بشنوه عشق و احساسم رو از تو چشمام بخونه.البته اگه میتونست فقط چند دقیقه از غرورش دست بکشه و بجای آسمون و بالای سرش روبروش رو نگاه کنه.آخه میدونید آدمهای مغرور همیشه بالای سرشون رو نگاه میکنن.از نظر اونا هر چیزی که پایین تر از راستای دیدشون قرار داشته باشه ارزش نگاه کردن رو نداره.اگر کیوان میتونست فقط یک بار منو ببینه و احساسم رو درک کنه اونوقت عشقم ارزش داشت.نه موقعی که مثل هزار دختر و پسر دیگه از طریق تلفن با هم اشنا میشدیم.اون موقع انگار یک تکرار قدیمی رو دوباره تکرار کرده بودیم و این برای من ارزش نداشت.با اون حرفها بخودم امید میدادم.بخودم میگفتم برای رسیدن به کیوان فقط باید صبر کنم اما تا کی؟خودم هم جواب این سوال رو نمیدونستم.اونقدر فکر و خیال کردم تا بالاخره توانم تموم شد و مثل همه دخترای دیگه که موقع مستاصل شدن گریه میکنن گریه کردم.حتی خودم هم علت واقعی گریه ام رو نمیدونستم.فقط میدونستم باید گریه کنم تا یه جورایی سبک بشم.احساس میکردم وقتی که گریه میکنم بیشتر بخدا نزدیکم و میتونم ارزوی قلبی دلم رو از خدا بخوام.کم کم اون هق هق اولیه جاش رو به یه سکوت عمیق داده بود.یکدفعه زنگ در به صدا در اومد.نمیدونم چرا یکهو اونقدر ترسیدم.طوری که نفس نفس میزدم.اول شک داشتم که در رو باز کنم یا نه اما وقتی که صدای زنگ چند بار دیگه تکرار شد فهمیدم کسی که پشت دره مطمئنه که من خونه هستم.آیفونو برداشتم و با صدایی خفه گفتم:بله.
وقتی صدای اردلانو شنیدم نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کرمد حتما دنبال وسیله ای اومده بود.جلوی در سالن رفتم و منتظر موندم تا اردلان بیاد تو.وقتی که چشمش بهم افتاد یکهو سرجاش خشک شد و همونطور مات و مبهوت به من زل زد.دوباره اون ترس اولیه به دلم افتاد و با لکنت زبون پرسیدم:برای کسی اتفاقی افتاده؟
اردلان بعد از یه سکوت طولانی وقتی به خودش اومد گفت:همه خوبن ولی انگار برای تو اتفاقی افتاده!حالت خوبه شیدا؟
نفس راحتی کشیدم و گفتم:معلومه که خوبم این چه سوالیه میپرسِی؟
اردلان گوشه استینم رو گرفت و با خودش به سمت آینه قدی کشوند و گفت:یه نگاه تو آینه بنداز تا بفهمی چرا میپرسم حالت خوبه؟
حق با اردلان بود وقتی چشمم تو آینه افتاد از دیدن چهره خودم یه آن جا خوردم.اونقدر چشمام پف کرده و قرمز بود که بزور باز نگهشون داشته بودم صورتم ورم کرده بود و آرایش صورتم کاملا زیر چشمام ریخته بود.از اینکه با اون قیافه درهم و برهم جلوی اردلان رفته بودم خجالت کشیدم و نمیدونستم چی بگم.اردلان با صدایی که بیشتر شبیه ناله بود گفت:گریه کردی شیدا؟اتفاقی افتاده؟
میخواستم انکار کنم.اما همه چیز اونقدر واضح و روشن بود که نمیتونستم انکار کنم.سعی کردم با یه دروغ یه جوری همه چیز رو ماست مالی کنم.برای همین گفتم:نه فقط سرم خیلی درد میکنه.
اردلان یک دفعه شروع کرد به کف زدن با تعجب نگاهش کردم.عصبانیت رو میشد تو حرکاتش دید.اما اینکه چرا تا اون حد عصبی شده بود رو نمیفهمیدم.خودش رو روی یکی از کاناپه ها انداخت و گفت:فقط دروغ نمیگفتی که حالا میگی.تو عوض شدی شیدا تو شیدای سابق نیستی.شیدایی که من میشناختم دختری نیست که بخاطر یه سردرد بشینه و مثل بچه ها اونقدر گریه کنه که چشماش مثل دو کاسه خون بشه.
من و اردلان با هم بزرگ شده بودیم و من نمیتونستم چیزی رو ازش پنهان کنم.از اینکه اون دروغ بچه گونه رو گفته بودم پشیمون شدم.حتی روش رو نداشتم که به چشماش نگاه کنم.اردلان دوباره بلند شد و بطرفم اومد.اینبار روبروم ایستاد و زل زد تو چشمام با حالت خاصی که تا اون روز هیچوقت ازش ندیده بودم گفت:شیدا خواهش میکنم قسمت میدم به جون هر کسی که دوسش داری این بازی رو تموم کن.چرا به من نمیگی چی شده؟چی شده که اون شیدای شاد و سرزنده حالا با کوچکترین اشاره ای بغض میکنه.چرا اون چشمها که تا چند پیش با برقشون به آدم میخندید حالا مدام خیس اشکه؟هان!خواهش میکنم به من بگو چته؟بگو چت شده شیدا؟
نمیدونم یه آن چی شد.ولی احساس کردم که بالاخره یه نفر پیدا شده که میتونم باهاش درددل کنم.یه نفر که میتونم بار سنگینی رو که روی دوشم بود باهاش قسمت کنم.اردلان تنها رازدار دوران کودکیم بود.تنها کسی که هیچوقت هیچی رو ازش مخفی نکرده بودم.بغض گلومو میفشرد و نمیذاشت نفس بکشم.سرم رو پایین انداختم تا اردلان اشکهایمو نبینه.هق هق گریه شونه هام رو میلرزوند.اما هیچ جوری نمیتونستم خودمو کنترل کنم.اردلان درست روبروم رو زمین زانو زد و با صدایی غم آلود گفت:شیدا تو که منو کشتی تو رو خدا بگو چرا گریه میکنی؟کسی ناراحتت کرده؟
یک ان یاد بچگی هام افتادم.اون موقعها هم به محض اینکه کسی اذیتم میکرد یا از یه چیزی ناراحت میشدم میزدم زیر گریه و اردلان هم درست مثل اون روز می اومد پیشم و بهم دلداری میداد.اون موقعها همیشه اردلان میتونست آرومم کنه همیشه.ولی اون روز با دوران کودکی مون خیلی فرق داشت.نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم و بگم که عاشق شدم و دارم از این درد ذره ذره اب میشم.اردلان دستش رو گذاشت زیر چونه ام سرم رو بالا آورد و گفت:شیدا چرا بمن نمیگی چی شده؟شاید بتونم کمکت کنم.آخه دیوون ام کردی.دختر میدونی توی این چند ماهه همه ما چی کشیدیم؟
سرمو با شدت به طرفین تکون دادم و گفتم:هیچکس نمیتونه بمن کمک کنه هیچکس!
چشمهای اردلان هم قرمز شده بود احساس میکردم که اونم داره به شدت تقلا میکنه که نذاره اشکاش رو صورتش بریزن.اردلان به چشمهام خیره شده بود و نگاهم میکرد.تحمل نگاه سرزنش بارش رو نداشتم.میدونستم که میخواد مثل همیشه نصیحتم کنه که نباید گریه کنم و هزار تا نباید دیگه سرم رو بطرف دیگه ای چرخوندم تا شاید از نگاهش فرار کنم که یکدفعه با صدای خفه و گرفته گفت:شیدا تو عاشق شدی درسته؟
غافلگیر شده بودم.مچم پیشش باز شده بود.باز هم با نگاه کردن به چشمهام به رازم پی برده بود.نمیتونستم انکار کنم اما اینکه جلوش اقرار به عشق بکنم هم محال بود.برای همین فقط سکوت کردم و چیزی نگفتم.
آهی کشید و از جلوم بلند شد و به سمت دیگه سالن رفت.دیگه حتی تو صورتم هم نگاه نمیکرد.انگار اونم خجالت میکشید.همون طور که روش یه طرف دیگه بود گفت:خیلی وقته که متوجه این موضوع شدم اما...
دوباره سکوت همه جا رو فرا گرفت.نه من میتونستم حرف بزنم نه اون باز خودش سکوت رو شکوند و گفت:شیدا بچگی هامون یادته؟اون موقعها ما هیچوقت چیزی رو از هم پنهان نمیکردیم.چی شده که حالا نمیتونی به من اعتماد کنی؟
دلم نمیخواست ناراحتش کنم حق با اون بود.اگه قرار بود کسی از راز من با خبر بشه اردلان بهترین نفر بود.اگه قرار بود کسی کمکم کنه اون تنها کسی بود که میتونست کمکم کنه دلمو به دریا زدم و با من من گفتم:میدونی اردلان...
برای اولین بار تو زندگیم احساس میکردم ازش خجالت میکشم و یه چیزی مانع میشه که راحت حرفمو بزنم.اردلان از اینکه میدید بالاخره موفق شده منو راضی به حرف زدن بکنه از خوشحالی تو پوستش نمیگنجید و همین شور و هیجان بود که به من قوت قلب داد تا حرفامو بزنم.سرمو پایین انداختم و رازی رو که توی اون چهارسال بر دلم سنگینی میکرد از اولین نگاه از احساسم از عشقم و از قلبم که بیتاب نگاه کیوان شده بود...از همه چیز براش گفتم.از تک تک روزهایی که بخاطر داشتم.از تک تک لحظاتی که از دوری کیوان برام مثل یکسال گذشته بود.هر چی بیشتر حرف میزدم بیشتر احساس سبکی میکردم.انگار بعد از سالها برای اولین بار میتونستم براحتی نفس بکشم.سرم رو بالا گرفتم تا بتونم عکس العملش رو تو چشماش ببینم.اما روش به من نبود.در تمم لحظاتی که من صحبت میکردم حتی به من نگاه هم نکرده بود.پیش خودم فکر کردم حتما اینکارو برای این کرده که من راحت تر حرف بزنم.بعنوان آخرین جمله گفتم:من عاشق کیوانم.حالا میتونی کمکم کنی؟
با گفتن این جمله انگار یک عالمه بار از روی دوشم برداشته شد.بالاخره یه نفر دیگه بجز خودم به رازم پی برده بود.اردلان اونقدر شوکه شده بود که تا چند دقیقه هیچ حرکتی نمیکرد.تنها کاری که انجام داد این بود که دستش رو به لبه دیوار تکیه داد و یه جور تکیه گاه برای خودش درست کرد.شاید همونقدر که گفتن اون راز برای من سخت بود شنیدنشم برای اون سخت بود.
اونقدر مکث کرد که تصور کردم شاید اصلا حرف منو نشنیده.برای همین دوباره با صدایی بلندتر گفتم:من عا...
اما قبل از اینکه جمله ام رو دوباره تکرار کنم بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت:من چی کار میتونم بکنم؟
سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم.با صدایی خفه گفت:اونم میدونه...منظورم اینه که اونم بتو علاقه دا...ره؟
درست زده بود وسط هدف.حتی فکر کردن به اینکه این عشق یک طرفه باشه منو دیوونه میکرد.برای همین نمیتونستم جوابش رو بدم.وقتی سکوت منو دید دوباره گفت:گفتم کیوان چی؟
به سختی گفتم:نه.
بدون اینکه منتظر عکس العملش بشم گفتم:من یه نفر رو میخوام که این موضوع رو بفهمه.یعنی از احساساش باخبر بشه.
خواستم حرفم رو ادامه بدم و بگم که اون یه نفرم تویی و این تنها کمکیه که میتونی بهم بکنی که یکدفعه بطرفم چرخید.صورتش کاملا برافروخته بود.خوب میشناختمش.میدونستم هر وقت عصبی میشه گوشه لبشو میجوه.اونقدر بمن نزدیک شده بود که گرمای صورتش رو احساس میکردم.ناخودآگاه چشمم به دستاش افتاد که مشت کرده بود و به شدت میفشرد.اما هیچی نگفت.یعنی نه اون حرفی میزد نه من جرات داشتم چیزی بگم.بالاخره سکوت رو شکست و گفت:باید خیلی زودتر از اینها این موضوع رو حدس میزدم.
من از لحن ارومش قوت گرفتم و با نیرو و هیجان خاصی زیر لب گفتم:من اگه به کیوان نرسم خودمو میکشم.کیوان همه چیز منه هر حرکتش به جون من بسته شده...
هنوز حرفمو تموم نکرده بودم که اردلان با عصبانیت بطرفم چرخید و تازه اون موقع بود که فهمیدم اون صدای گرفته نشون دهنده همدردیدش با من نیست بلکه مقدمه خشمیه که تمام صورتش رو برافروخته کرده بود.نمیدونم چی باعث شده بود که احساس کنم میتونم حرف دلم رو بهش بگم.اما اون موقع لرزش دستهای اردلان گویای این بود که مثل همیشه اشتباه کرده بودم.اونقدر با نفرت نگاهم میکرد که حالم از خودم بهم میخورد.با عصبانیت فریاد کشیدم و گفتم:چیه؟چرا اینطوری بهم زل زدی؟
هر کسی نمیدونست فکر میکرد من چه گناه بزرگی مرتکب شدم که مستوجب اینهمه خشم و نکوهشم.اما مگه من چی کار کرده بودم که خودم خبر نداشتم.عشق من پاک بود و هیچکس حق نداشت کوچکترین لکه ای به اون وارد کنه.عاشق شدن که گناه نبود.من بی خیال از همه چیز سفره دلم رو پیش اردلان باز کرده بودم.اما اشتباه کرده بودم که سکوتش رو به معنی همدردی با خودم تصور کرده بودم.خیال میکردم بالاخره اردلانم تو زندگیش عاشق شده و میتونه مثل همیشه احساسم رو درک کنه و پشتیبانم باشه.اما اشتباه میکردم.تو وجود سرد و خشک اردلان عشق راهی نداشت.وقتی سرش رو بالا گرفت سرخی چشمانش و حالت نگاهش بهم فهموند که خیلی خوش باور بودم برای یه لحظه از کاری که کرده بودم پشیمون شدم.شاید اون کسی نبود که باید بهش اطمینان میکردم.اگه از اونجا بیرون میرفت و همه چیز رو لو میداد...دیگه روم نمیشد تو چشم کسی نگاه کنم.
تو عالم خودم بودم که یکدفعه مثل آتشفشان شعله ور شد و گفت:لابد اون یه نفرم منم اره؟
دوباره با فریاد گفت:گفتم اره؟!
یک آن از ترس اینکه کسی متوجه بشه به در نگاه کردم لبخند عصبی زد و گفت:چیه میترسی کسی صدامون رو بشنوه؟نترس هیچکس اینجا نیست که صدای ما رو بشنوه.
و چند قدم به سمت من اومد که باعث شد ناخودآگاه عقب تر برم.شاید احساس کردم که میخواد بهم حمله کنه.با صدایی که حالا از شدت عصبانیت دو رگه شده بود و میلرزید گفت:تو از من چی میخوای شیدا؟میخوای برم پیش اون پسره وبهش بگم...
اردلان حتی از گفتن اسم کیوان ابا داشت.اونوقت من چه ساده و چه راحت سفره دلم رو پیشش باز کرده بودم.دیگه چیزی نگفت و یکراست به سمت در رفت اما قبل از اینکه از خونه بیرون بره گفت:دلم میخواست الان بجای تو یه نفر دیگه اونجا ایستاده بود تا...
از بس مشتش رو میفشرد همه رگهای دستش بیرون زده بود.بدون اینکه جمله اش رو تموم کنه که متوجه منظورش شدم.از خودم بخاطر اینکه اونقدر ساده لوحانه رفتار کرده بودم و از اون بخاطر اینکه تونسته بود به راز من پی ببره متنفر بودم.مطمئن بودم اونهمه عصبانیت ظاهریه و الان داره تو دلش بهم میخنده و از اینکه منم بلاخره جلوی یه نفر به زانو در اومدم و دارم از احساسی حرف میزنم که همیشه ادعا داشتم باهاش بیگانه هستم خوشحاله!و لابد داره تو دلش میگه شیدا دیدی بالاخره شکستی دیدی تو هم عاشق شدی!بیایید نگاه کنید این همون شیداییه که همیشه میگفت نسبت به پسرا بیتفاوته.شیدایی که همیشه خودش رو از همه بالاتر میدونست و میگفت هیچ پسری نمیتونه قلبش رو تسخیر کنه.بیایید و نگاه کنید که حالا به چه روزی افتاده.بجایی رسیده که همه فکر میکنن دیوونه شده.بجایی رسیده که مثل بچه ها تهدید به خودکشی میکنه.
صورتم از این افکار داغ شده بود.اونقدر عصبی بودم که باز بدون فکر گفتم:خیلی خوشحالی آره؟
آنچنان به سمتم چرخید که یه آن اگه عقب تر نرفته بودم با هم برخورد میکردیم.اما دیگه دستش پیشم رو شده بود.دیگه نمیتونست به چیزی که نبود تظاهر کنه.اردلان نه تنها عصبانی نبود بلکه خیلی هم خوشحال بود و داشت لحظه شماری میکرد که زودتر اونجا رو ترک کنه و همه چیز رو به بقیه بگه.احساس کردم اگه اینو بهش نگم تو گلوم گیر میکنه برای همین گفتم:خوب میدونم که الان نه تنها عصبی نیستی بلکه خیلی هم خوشحالی.چون من اونقدر ساده و احمقم که بهمه اعتماد میکنم برو بیرون و هر چی دلت میخواد برای مادر و پدرم سمبل کن.برو بیرون و بهشون بگو که شیدا مرده.برو و عقده های چند ساله ت رو بریز بیرون.
تنها چیزی که اون لحظه احساس کردم سوزش سیلی بود که اردلان به صورتم زد.مثل برق گرفته ها خشک شدم.انگار گیج و منگ شده بودم.ناخودآگاه دستم رو روی صورتم گذاشتم.باور نمیکردم که اردلان اونکارو کرده باشه.
بدون اینکه چیزی بگه از خونه بیرون رفت و تنها صدایی که شنیدم صدای در بود که محکم بسته شد.من موندم و تنهاییم من موندم و اتاقم که حالا دنیام شده بود.ناخودآگاه چشمم به آینه افتاد.جای پنج انگشت روی صورتم نقش بسته بود.با دیدن خودم توی آینه لبخندی تلخ روی لبام نقش بست.دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و زدم زیر گریه.تلخ ترین گریه ای که تا به اون روز کرده بودم.گریه نه برای سیلی که خورده بودم.بلکه بخاطر غروری که حالا شکسته و خرد شده بود.اونقدر خوار و خفیف که اردلان جرات اون کار رو پیدا کرده بود.به اتاقم پناه بردم خودم رو روی تخت انداختم.صورتم رو توی بالش فشردم و هق هق گریه رو سر دادم.دیگه همه چیزم رو از دست داده بودم.تنها چیزی که برام مونده بود اسم کیوان بود.با صدایی گرفته اسم قشنگش رو تکرار میکردم و اشک میریختم....