قسمت سیزدهم-1
رنگ از رخسارم پرید و دست و پاهایم به لرزه افتاد زانو هایم دیگر قدرت ایستادگی نداشتند پشت به او کردم و روی زانو رو به دریا نشستم.اشکهایم بی محابا فرو میریخت و این امواج دریا بودند که صدایم می کردند نام خود را می شنیدم،شقایق اون تو رو نمی خواد دست از سرش بردار ببین چطور می خواد تورو تا آخر عمرت بی نیاز کنه به شرط اون که دیگه قیافتو نبینه اما ما تورو می طلبیم و پذیرای تو هستیم بیا و به ما بپیوند!
کاش می توانستم و قدرت حرکت داشتم !کاش در کنارم نبود تا من به راحتی خود را به امواج می سپردم !پس بگو برای چه مرا به شمال آورده و تغییر نگاهش به خاطر چه چیز است ،نباید بیش از این خود را خوار و ذلیل کنم.بلند شدم و در حالیکه اشکهایم را می زدودم آرام نجوا کردم:راست گفتند که عشق باید دو طرفه باشه !عشق یک طرفه هرگز به مقصد نمی رسه.وقتی قدم به خونت گذاشتم سراسر شوریدگی و دلدادگی بودم عشق من نسبت به تو اونقدر بزرگ و مقدسه که با هیچ واژه ای نمی شه تفسیرش کرد امیدوار بودم بتونم گرما بخش روح سرد و مرهم قلب زخمیت باشم اما میبینم نه تنها نتونستم امید و عشق رو در وجودت زنده کنم بلکه خواری بودم تو چشمات!من یک قربانی بیشتر نبودم و خوب می دونم که نگاه کردن به من هر روز خاطره بی وفایی لیلی رو برات زنده می کنه.برای تصرف قلبت دست به هر کاری زدم اما تو از من و خانواده ام متنفری ،تنفر هرگز نمی تونه جای خودشو به عشق و دوست داشتن بده.حالا می فهمم از عشق باید فرار کرد وگرنه تو رو به ورطه نابودی می کشونه همان طور که قادره به عرش برسونه قادره به خاک سیاه هم بنشونه!
بعد بدون اینکه نگاهش کنم چند قدم جلوتر از او حرکت کردم و پشت به او گفتم:من می رم ویلا هر زمان که خواستی حرکت کنی من حاضرم اما قبل از رفتن باید نکته ای رو بهت بگم من با یک دست لباس سفید و ساده وارد خونت شدم و یه روز می خواستم با کفن ساده ای از خونت خارج بشم اما حالا دیگه نه! من حتی نتونستم برات یه همسر واقعی باشم این یه بازی شطرنج بود که بازنده اش من بودم. تو حق نداری ثروت و دارایی خودت و به من پیشنهاد کنی من با لباس تنم از پیشت می رم وقتی به تهران رسیدیم خودت دنبال کارو بگیر.
با صدایی سنگین گفت:
- می دونی چند ما ه از عمر خودت و توی خونه من تلف کردی؟حتی از ادامه تحصیل خودت گذشتی!من،تورو از زندگیت عقب انداختم و با آبروت بازی کردم.تو حتی حاضر نشدی یه مهریه به درد بخور برا ی خودت در نظر بگیری من اگه کل دارائیم رو بدم بازم کمه تو باید قبول کنی.
- من برای به دست آوردنالماس عشق زندگیمو به حراج گذاشتم و حالا که به دستش نیاوردم طلب چیزهایی که از دست داده ام از کسی ندارم.در ضمن حاضر نیستم حتی همون یه دونه سکه رو ازت قبول کنم امیدوارم بری و در جایی دیگه و با زنی دیگه خوشبخت بشی.
دیگر تحمل ایستادن نداشتم باید به جایی خلوت پناه می بردم تا اشکهایم را نبیند بس بود گریه و زاری دوست نداشتم به حالم دلسوزی کند.بی توجه به او راه ویلا را با قدمهایی سست در پیش گرفتم ویلا درست مقابل دریا قرار داشت خود را به در آهنی رساندم و اشکک ریزان زنگ دررا فشردم.وقتی زیور در را به رویم گشود بدون اینکه نگاهش کنم او را در ابهام و شگفتی باقی گذاشتم و به اتاق خود پناه بردم و در را قفل نمودم.
سر میز شام حاضر نشدم و از پشت در بسته اعلام کردم که اشتها ندارم آرامش از تن و روحم گریخته بود و جای خود را به آشوب و اضطراب داده بود خود را می دیدم که تمامی رویاها و آرزوهایم نقش بر آب شده.روزی به این نکته ایمان داشتم که از محبت خارها گل می شود اما وقتی سخنان احسان را شنیدم پی بردم که اشتباه می کردم،خواب دیگر در چشمانم جایگاهی نداشت گاهی بی هدف در اتاقم راه می رفتم و گاهی پرده را عقب می کشیدم و اشکهای آسمان را که از دل تاریکش بیرون می ریخت تماشا می کردم.شب به درازا کشیده بود و انگار آسمان نمی خواست گرمای خورشید را درون خود جای دهد،هرچه انتظار می کشیدم صبح نمی شد نگاهی به ساعت انداختم هنوز 2 بعد از نیمه شب بود.بلند شدم و تنها با انداختن شالی روی شانه ام از اتاق بیرون آمدم و نگاهم را در اطراف سالن چرخاندم منتظر بودم احسان را روی کاناپه ببینم گرچه ویلا دارای اتاقهای بسیاری بود اما بیشتر اوقات او روی همان کاناپه رو به روی تلویزیون به خواب می رفت،وقتی جای خالی اش را دیدم فهمیدم به اتاق خودش رفته،آرام در سالن را باز نمودم باران شدت گرفته بود و شلخته می بارید بدون اینکه چتری با خود بردارم به زیر باران رفتم دلم می خواست باران تمام تنم را شست و شو دهد.روی چمن های خیس نشستم و دست به سوی آسمان بردم و در حالیکه اشکهایم با دانه های باران مخلوط شده بود و غمگین ترین آهنگ دنیا را می واختند،گفتم:خدایا طوفان دریا به همراه امواجش مرا می طلبد می دانم که فقط با مرگ به آرامش می رسم اما تو مارا از خودکشی منع کردی و آن را گناهی نابخشودنی خوانده ای می دانم که اگر به خواسته دل عمل کنم و به سوی دریا بروم نحمل آتش عذاب تو را نخواهم داشت.
نمی دانم چه مدت زیر باران نشستم واشک ریختم انگار مشاعرم را از دست داده بودم رخوت و سستی عجیبی در بدن خود احساس می نمودم مثل اینکه روحم داشت از کالبدم جدا می شد.پدرم را دیدم که در زیر باران به سویم می آمد و دودست مرا در دستهایش گرفت لبخندی به رویش زدم و دیگر هیچ نفهمیدم.صداهایی در گوشم می پیچید اما نمی توانستم چشم باز کنم ناگهان احساس کردم این صدا را دوست دارم صدایی که سالها بود دلبسته آن بودم.
- شقایق گل همیشه عاشقم!عزیزم چشماتو باز کن،ای آرام جانم آخر این چه کاری بود که با خودت کردی!نگفتی اگه مویی از سرت کم بشه من نابود می شم؟خانمم تورا به خدا بذار چشمهای قشنگتو ببینم.
گرمای دستش را حس کردم دیگر بدنم منجمد نبود بلکه خون در رگهایم به جریان افتاده بود.چشم گشودم و چهره تنهاامید زندگیم را در برابر خود دیدم .آیا او احسان بود؟شاید چشمهایم به من دروغ می گفتند چون اطمینان نداشتم که درست می بینم چند بار پلک بر هم زدم،لبخندی کودکانه بر لب آورد و بعد نگاهی به دستم انداخت که توی دو دستش قرار داشت وآرام آرام انگشتهایم را نوازش می نمود.به زور لبهایم را از هم باز کردم و گفتم: احسان جان.دستش را روی لبهایم گذاشت و گفت:
- جان احسان ،تو باید استراحت کنی عزیزم.نگاهم به اطراف چرخید تازه متوجه شدم که به دست دیگرم سِرُم وصل شده خدایا چه بلایی به سرم آمده بود.با عجز گفتم:چه اتفاقی افتاده؟
- هیچی عزیزم داشتی خودت رو به کشتن می دادی خدا به دادم رسد که از خواب بلند شدم و بعد دیدم در اتاقت بازه بعد سراسیمه خود م را به حیاط رساندم که بیهوش روی زمین دیدمت .عزیز دلم منو ببخش دیگه هیچ وقت حرفی از جدایی نمی زنم.نور های عشق در دیدگان مجذوبش به رقص در امده بودند با صدایی که بغض نهان شده ای در آن به چشم می خورد گفت:
- دکتر برات دارو تجویز کرده که باید سر ساعت بخوری چیزی نمونده که سُرُمت تموم بشه.شب تا صبح هذیان می گفتی،فکر کنم کابوس وحشتناکی می دیدی.