قسمت یازدهم -4
بالاخره مهمانی خاله احسان فرا رسید با اصرار مادر و خواهرش برای حضور در این مهمانی که به افتخار ورود ژاله دختر خاله او برگزار می شد آماده شدیم.یکی از بهترین لباسهای شبم را پوشیدم و دو گل سر زیبا به دو طرف موهایم که آنها را باز نموده بودم زدم وآرایش ملایمی کردم و درون ماشین نشستم.احسان که منتظر من بود با دقت نگاهم کرد وگفت:
- درست مثل دختر بچه ها زیبا و ملوس شدی.
نگاه عاشقانه ام را به او دوختم و گفتم:
- تو هنوز منو بچه می دونی و باور نکردی که دیگه بزرگ شدم!لبخندی زیبا زد و گفت:
- دوست دارم همیشه همین طور بچه باقی بمانی چون با بزرگ شدنت ترس منم بیشتر می شه!حالا خانم کوچولو خودت رو آماده کن که باید خیلی خوب جلوی این فامیل پر فیس و افاده من در بیایی!با نگرانی گفتم:
- احسان من می ترسم حالا می خوای دو مورد ازدواج عجیب و غریبمون چی بهشون بگی؟
- تو نگران نباش من خودم می دونم که جواب هر کسی رو چطور بدم.
خانه خاله احسان هم خیلی بزرگ بود وقتی خواستیم .وارد سالن شویم احسان انگشتان مردانه اش را در انگشتانم قلاب کرد به طوری که احساس شیرین و غیر قابل وصفی در وجودم جاری شد و خون در رگهایم به جریان افتاد،دیگر ترس لحظه قبل را نداشتم خاله خانم به همراه دو دخترش ژاله و ژینوس برای خوش آمد گویی جلو آمدند.
خاله لبخندی نثارمان کرد و گفت:
- احسان جان با این کارت همه فامیل رو از خودت رنجوندی!تجدید فراش می کنی بدون اینکه کسی با خبر بشه واقعا از تو بعیده .تو که راطه خیلی خوبی با همسرت داشتی و بهش عشق می ورزیدی چی شد که یکمرتبه دل زده شدی و تصمیم گرفتی با خواهر اون ازدواج کنی؟راست و دروغش رو نمی دونم اما شنیدم تو محضر عقد کردی این توهین خیلی بزرگیه به خانواده ات!ژاله که تا آن زمان ساکت بود گفت:
- مامی خواهش می کنم!آقا احسان،شقایق خانم خوش آمدید از دیگران شنیده بودم که همسر دوم پسر خاله ام زیبایی به خصوصی داره،حالا متوجه شدم که چرا همه در مورد شما صحبت می کنند پسر خاله من حق داشته که حاطر خواه شما بشه.ژینوس دستش را با بی میلی جلو آورد و گفت:
- احسان تنوع پذیره!همین روزاست که شما با این زیباییتون دلشو بزنی و اون بره سراغ یکی دیگه.
احسان چینی بر پیشانی انداخت و گفت:
- فکر نکنم کار درستی باشه که در مورد زندگی دیگران نظر بدی در ضمن ژینوس خانم و خاله گرامی ،شما برای پی بردن به احساس من و شقایق باید عاشق بشید تا به مفهوم کلمات ما پی ببرید!انسان در زندگی خطاهای زیادی می کنه ،ازدواج من با لیلی یک اشتباه بزرگ بود دیگه دوست ندارم کسی در این مورد حرفی بزنه .
خاله سوسن گفت:
- عزیزم ناراحت نو ژینوس جان منظوری نداشت فقط می خواست که باهات شوخی کنه اخلاقشو که می دونی همیشه همین طوره،بفرمائید بنشینید.دست در دست احسان به جمع مهمانان پیوستیم که شوهرخاله احسان به ما نزدیک شد و گفت:
- به به صفا آوردین آقای مظاهر چه عجب بالاخره ما چشممون به جمال شما روشن شد.ناکس تو این همسران زیبا را از کجا پیدا می کنی؟واقعا تبریک می گم امیدوارم خوشبخت بشید.احسان لبخندی زد و گفت:
- ممنون.
هر کس به طریقی گوشه و کنایه می زد اما احسان خونسردانه جوابهای دندان شکنی به آنها می داد. نوبت به سپیده دختر دایی احسان رسید که با نخوت و غرور مرا می نگریست و در آخر هم طاقت نیاورد و گفت:
- امروز یا باید ثروت زیادی داشته باشی یا زیبایی فوق العاده ای تا بتونی از یک زندگی خوب و ایده آل بهره مند باشی و بتونی همسر مورد علاقه ات را به دست بیاری اما من که نمی تونم بدون پول زندگی کنم خوشحالم که تو خانواده ای روتمند رشد کردم.
احسان که متوجه کنایه او نسبت به من شده بود گفت:
- برای همین بی شوهر ماندی سپیده خانم!
سپیده از عصبانیت سرخ شد حتما انتظار نداشت که احسان چنین جوابی به او بدهد،المیرا که تازه از راه رسیده بود قهقهه بلندی سر داد و گفت:
- آفرین داداشی خودم!
دیگر همه متوجه شده بودند ممکن است احسان حرفهایی بزند که شنیدنش برای آنها خوش آیند نباشد.بنابراین یکی یکی از دور خارج شدند و خود را سرگرم رقص کردند.سارا دختری بلند قد و باریک اندام با صورتی استخوانی اما زیبا که بعدا متوجه شدم یکی از دوستان ژاله است،خود را به ما نزدیک کرد وگفت:
- آقای مظاهر افتخار یه دور رقص رو به من می دین؟
- ببخشید من به غیر از همسرم با کس دیگه ای نمی رقصم.
سارا که کنف شده بود با ناراحتی از ما دور شد ،المیرا گفت:
- داداشی این چه حرفی بود؟تو چرا این طوری شدی دائم داری به همه توهین می کنی!
احسان خونسردانه جواب داد:
- جواب این آدم های از خود راضی راباید همین جوری داد همین که گفتم من به غیر از شقایق دست تو دست هیچ زن دیگه ای نمی گذارم.
بعد مرا بلند کرد و دست دور کمرم انداخت و گفت:
- بلند شو با هم یک دانس درست و حسابی بریم تا بلکه حال این جماعت گرفته بشه.
وقتی هر دو مشغول رقص شدیم،می دیدم که خیلی ها با تعجب ما را نگاه می کردند.احسان سر را در گوش من کرد و گفت:
- بذار اگه کسی می خواد از حسادت بمیره همین جا دق مرگ بشه. دیوانه وار نگاهش کردم و گفتم:کاش تو همیشه همین قدر مهربون بودی نه فقط جلوی دیگران!حرفم را نشنیده گرفت و به روی خود نیاورد به همراه یکدیگر رقص زیبایی کردیم کم کم همه به ما پیوستند و سالن پر شد از جمعیت وقتی آهنگ به پایان رسید احسان دست مرا در دست گرفت و با صدایی بلند و رسا گفت:
- خانمها و آقایان محترم،مطلب مهمی را باید خدمت شما عرض کنم.من احسان مظاهر از همسر اولم جدا شدم و هر کدام به دنبال زندگی خود رفتیم و من با خواهرش شقایق ازدواج کردم و اصلا احساس خجالت ندارم چون بهش علاقه دارم و دوست ندارم کسی حرفی به او بزند که باعث رنجشش بشود در غیر این صورت من با همه شما قطع رابطه می کنم چون همسرم برایم اهمیت زیادی داره!