مجید لباس رو بر تن کرد و سریع از ما دور شد،مریم لبخندی موذیانه زدو گفت:
- تا اون باشه دیگه هوس اذیت کردن من به سرش نزنه بنازم حکمت خدارو!دلم خنک شد بیچاره اونقدر دستپاچه شد که یادش رفت به شما خوش آمد بگه،خوب شد برای تحول سال خودش رو رسوند آخه همیشه سال تحویل کنار هم بودیم آقا جون نگران بود نکنه عزیز دردونه اش امسال نتونه مرخصی بگیره و خودش رو به موقع برسونه الان حتما پدر وپسر همدیگرو در آغوش گرفتن و بعدش هم ساعتها با هم حرف می زنن.
گفتم:مریم جون چرا اینقدر حساسیت نشون می دی نکنه حسودیت می شه؟آهی کشید و گفت:
- با به دنیا اومدنش مادرم رو از دست دادم روزای اول که نوزادی بیشتر نبود دوست داشتم درست و حسابی کتکش بزنم چون اون باعث مرگ مادرم شده بود اصلا بهش نگاه نمی کردم اما وقتی مادر بزرگ اونو تو آغوشم گذاشت مهرش به دلم افتاد از آنروز به بعد با اینکه خودم هفت سال بیشتر نداشتم مثل پروانه دورش می چرخیدم اما هیچ کس زحمتهای منو نمی دید همه فقط به اون توجه می کردن خصوصا پدرم که انگار دیگه مریمی وجود نداشت با اینکه در حقم خیلی ظلم شد اما بازم خیلی دستش دارم.
آن شب ساعت یازده سال تحویل شد و ما همگی بر سر سفره دایی بودیم و او زا لای قرآن مقداری پول بیرون آورد و به همه ما عیدی داد.مادر با گریه گفت:
- جای عطا خالیه کاش اونم اینجا بود.مریم گفت:
- زن عمو به خاطر وسواسی که داره حتی یه روز هم روستا رو تحمل نمی کنه عمو خودش تنهایی میاد و یه روزه بر می گرده.
دایی احمد که ناراحت به نظر می رسید سکوت اختیار کرده بود و مغموم و متفکر به سفره خیره شده بود،مادر برای اینکه او را از این حال و هوا خارج کند گفت:
- راستی احمد جان ماشاالله مجید دیگه برای خودش مردی شده دیگه همین روزا باید براش آستین بالا سزنی و عروس به خونه بیاری!
مریم در حالیکه شیرینی به دهان می گذاشت گفت:
- آقا مجید خودشون آستیناشون و بالا زدند مثل اینکه گلوشون پیش دختر مش یوسف گیر کرده.
مجید چشم غره ای به او رفت اما مریم ادامه داد:
- البته سروناز خانم قبلا به آقا مجید ما ابراز علاقه کردن!
مجید با تشکر به مریم گفت:
- بهتره به مردم بهتون نزنی.
- بهتون؟پس اون کیه که لب چشمه با تو حرف می زنه؟اگه سروناز نیست پس لابد جن و پریه اونم جن و پری که درست شکل سروناز!
مادر گفت :
- این چشمه هم برای خودش حکایتی شده،همیشه شنونده و نظاره گر زمزمه های عاشقونه خیلی از عشاق بوده.
دایی کتاب قرآن را بوسید و سرجایش گذاشت و گفت:
- مثل اینکه خودتم یکی از اون عشاق بودی یادت رفته یکبار خودم زمانی که داشتی با علی خدابیامرز حرف می زدی مچت رو گرفتم.
مادر سرش را پایین انداخت و آرام آرام اشک ریخت،می دانستم یاد آوری خاطرات گذشته قلبش را به درد آورده .مجید دستش را دور گردن مادرم انداخت و گفت:
- عمه جان شما هم؟بابا ایول.
مادر لبخندی زد و گفت:
- من و علی آقا خیلی به هم علاقه داشتیم،اون یه بچه شهری بود و من یه دختر روستای.وقتی بهش گفتم ،من یه دختر روستایی ام فامیلت چی میگن؟تنها حرفش این بود که تو وقتی بیای تو فامیل ما با خوشگلیت دهن همشون بسته می شه !علی آقا تا روز مرگش از گل نازکتر بهم نگفت،خدا رحمتش کنه تو این دنیا که خیری ندید خدا تو اون دنیا بهش بده.