لیلی بگو این چه وضعیه که تو داری این چمدون چیه نکنه تو هم می خوای با شقایق بری؟
لیلی گفت:
- نه مادر من هیچ کجا نمی رم اومدم برای همیشه بمونم.
- یعنی چه؟من منظورتو نمی فهمم.
- من و احسان قصد داریم از هم جدا بشیم،من طلاق می خوام.
با افتادن چمدان از دستم دیگران متوجه حضورم شدند،احسان نگاهی گذرا به من انداخت و با قیافه غم آلود روی مبل نشست و دو دستش را جلوی چشمانش گرفت و سر در گریبان فروبرد.مادر به طرف لیلی رفت و با تحکم گفت:
- بگو که دروغ گفتی؟
لیلی فریاد زد:
- نه دروغ نگفتم درست شنیدید من دیگه نمی تونم با احسان زندگی کنم این یک هفته هم که به شما سر نزدیم با هم مشکل داشتیم چون حاضر نبود طلاقم بده اما امروز صبح خودش به اتاقم آمد و گفت که به این کار راضی شده.
مادر با گریه گفت:
- شما دو نفر بهترین زندگی رو دارید و همه حسرت شما رو می خورن اصلا معلوم هست چی میگید؟من که باورم نمی شه پس کجا رفت اون عشق وعلاقه یعنی به یکباره پشت پا یه همه چیز زدین ؟احسان مگخ تو ادعا نمی کردی که عشق لیلی هستی پس کجا رفت اون همه شیدایی؟خدایا من چی میشنوم بگین که دروغ گفتین بگین که شوخی کردین.
مادر چند بار سیلی محکمی به صورت خود زد و گفت:
- خدایا منو از این خواب بیدار کن.
اما او بیدار بود آنقدر شیون و زاری به راه انداخت که رضا هم خود را در آغوش او رها کرد و با او شروع به گریستن نمود،این وسط تنها من بودم که مات و مبهوت و متحیر ایستاده ونظاره گر همه بودم بدون اینکه تکان بخورم. آن جه را که شنیده بودم هنوز باور نداشتم.در ذهن هیچ کس نمی گنجید که لیلی و احسان که عشق آنها زبانزد فامیل بود بخواهند روزی از هم جدا بشوند. احسان به طرف مادر رفت و دو دستش را در دست گرفت و گفت:
- مادر جان تو رو خدا گریه نکنید من هنوز هم لیلی رو دوست دارم.این یک هفته اون باغ بهشتی که همه دوستش داشتیم برام جهنم شده بود چون بهش گفتم که حاضر نیستم طلاقت بدم و تو باید برام دلیل بیاری قانون هم دلیل می خواد مگه چه بدی از من دیدی که می خوای ترکم کنی؟اما اون مرتب می گفت که طلاق می خوام و هیچ دلیلی هم ندارم من هم گفتم حاضر نیستم طلاقت بدم تا اینکه دیشب به من گفت تنها دلیلش اینه که دوستت ندارم و این همه سال فقط نقش یک زن خوشبخت رو بازی کردم.مادرجان من نمی تونم کسی رو که دوستم نداره به زور پیش خودم نگه دارم کسی که این همه سال به من دروغ گفته!یک هفته کارم این بود که فکر طلاق رو از سرش بیرون کنم ولی دیگه نمی تونم چون به حقیقتی پی بردم که سالها ازش غافل بودم من کور بودم که عشق دروغین اونو باور کردم .کاش هرگز پا به اون خیابون لعنتی نمی گذاشتم که لیلی رو ببینم و عاشقش بشم. کاش اون روز ماشینم تصادف کرده بود و نابود شده بودم!
هنوز گفته هایشان را باور نداشتم و مانند مجسمه ای بی روح به انها می نگریستم دوست داشتم حرف بزنم اما انگار لبهایم به هم دوخته شده بود و صدایم در نمی امد.
لیلی جلوی احسان ایستاد و با خشم فریاد زد:
- می دونم که به تو دروغ گفتم از دیشب تا حالا این مسئله رو چماق کردی و داری می کوبی تو سرم ولی بسه دیگه به خاطر دروغی که بهت گفتم از همه حقم میگذرم و مهریه ام رو می بخشم تا فکر نکنی به خاطر ثروت باهات ازدواج کردم،من هیچی از تو نمی خوام جز اینکه هر چه زودتر آزادم کنی.
مادر روبروی لیلی ایستاد و سیلی محکمی به کونه اش نواخت وگفت:
- همیشه به خاطر داشته باش که نباید صدات رو روی شوهرت بلند کنی پدرت اگه زنده بود از داشتن چنین دختری خجالت می کشید.فکر می کنی من می ذارم زندگیتو خراب کنی تو اگه احسان و دوست نداشتی چرا باهاش ازدواج کردی؟تازه بعد از چند سال یادت افتاده که نسبت به شوهرت هیچ احساسی نداری؟زودباش ازش معذرت بخواه و چمدونت و بردار و به خونت برگرد.
لیلی موهای طبقه طبقه اش را که به مدل روز کوتاه کرده بود از روی صورتش کنار زد و بعد چمدانش را برداشت و گفت:
- می رم اما نه به خونه حسان،من و اون تمام حرفامونو با هم زدیم.می رم به جایی که بتونم راحت و بی دغدغه زندگی کنم و مجبور به تحمل زندگی که ذره ای علاقه نسبت به اون ندارم نباشم.
خواهرم با سرعت خانه را ترک کرد،مادر حتی قدمی برای مانع شدن او برنداشت.من که تا آ« زمان ساکت بودم به زور قدمهایم را حرکت دادم و خواستم دنبال او بروم اما مادر سد راهم شد و گفت:
- کجا؟
باصدایی که انگار از ته چاه در می آمد گفتم:می رم برش گردونم.
- لازم نکرده بذار هرجا می خواد بره این دختره قد علم کرده که منو رسوای خاص وعام کنه.چند سال زحمت کشیدم و خون دل خوردم تا شما رو بزرگ کنم .یک عمر آبرو داری کردم حالا جوابش اینه؟من حتی از دامادم هم هیچ کمکی قبول نکردم.نمی دونم چه اتفاقی برای این دختر افتاده که می خواد زندگیشو خراب کنه و با آبروی من بازی کنه؟احسان پسرم اون کم سن و سال و هیچی سرش نمی شه اما تو که مرد جاافتاده و تحصیل کردهای هستی فکر طلاق رو از سرت بیرون کن ،خودش خسته می شه و بر میگرده سر زندگیش.
مادر به پای احسان افتاد و با عجز و التماس از او خواست که تن به طلاق ندهد،او با ناراحتی مادر و بلند کرد و من برای اولین بار اشک را در آن چشمان جسور مردانه دیدم!صدای زنگ تلفن مرا مجبور ساخت تا این صحنه غم انگیز را ترک کنم و گوشی را بردارم.صدای خانم راوری را شناختم که گفت:
- الو ،منزل اقبالی؟