مصونیت بیشتری دارید و مطمئن هستم که درست است ،چون وقتی پس از بدرقه کشتی با ترز قهوه میخوریدم ،گفت که خیلی از این موجودات بیچاره صورتشان را با رنگ سفید کرده اند ،چون باور دارند که وبا فقط به کسانی که پوست تیره دارند حمله میکنند ،پس میبینی که .....
هیرو بتندی گفت "ترز ،مگر مادام تیسوت نرفته است ؟"
-نه متاسفانه ترز زیاد به بچه ها علاقه ای ندارد،وقتی فهمید که باید کابینی را با خانم لسینگ "کارل"هانسن" و "لوته" کوچولو و نوزاد و خانم "جورتسون"و سه دخترکوچکش و... خب ،ترز گفت که مرگ را ترجیح میدهد و حاضر است بماند وبا بگیرد.موجود جالبی است و همینطور بسیار شجاع ،چون یکی از مستخدمانش همین دیشب مرد و حتی این واقعه هم نتوانست نظرش را عوض کند،گرچه هنوز فرصت داشت که چمدانهایش را ببندد و با بقیه برود ،از من خواست به تو بگویم شجاعتت را تحسین میکند و کاملا برداشت تو را از واقعه درک مینماید.
هیرو با ناراحتی گفت "راستی ؟ میفهمد ؟"
اولیویا ،با گرمی ،تصدیق کرد :" مطمئن هستم که ما هم میفهمیم ،بسیار عمل شرافتمندانه ای است،عزیزم بخصوص وقتی ادم توجه کند که پدر بچه کیست.یا مادرش ،اما همانطور که به او گفتم ،آن موجود کوچولوی بیچاره که تقصیری ندارد.نباید یک بچه را مسئول اعمال والدینش بدانیم و همیشه هم باید به یک بچه بیمار کمک شود.هر زن عاقل و با احساسی نسبت به این موضوع همدردی میکند.ترز گفت که اگر به کمکی نیاز داشته باشی ،خبرش کنی."
هیرو،با سردی ،گفت :" میتوانی به مادام تیسوت بگویی که نیازمند هیچ گونه کمکی از طرف او نیستم."
اولیویا اقرار کرد:" خودم به او گفتم چون فکرمیکنم فعلا کمک من برایت کافی باشد. ولی..."
-یا حتی به کمک تو اولیویای عزیزم .
-اما هیرو...
"نه اولیویا " هیرو محکم ادامه داد :" هیچ کاری نیست که بتوانی در اینجا انجام دهی ،چون عامره تو را نمی شناسد و دیدن یک چهره غریبه فقط نگرانش میکند.اما من برای پیشنهادت متشکرم.خیلی لطف کردی ،اما نباید دوباره به اینجا بیایی ،چون مطمئن هستم ک برادرت رضایت ندارد و راه رفتن در خیابانها ،آن هم وقتی شهر پر از وباست بسیار خطرناک است.
اولیویا بی صبرانه دستش را تکان داد و گفت :" اوه ،خطر ! فکر نمیکنم خودت هیچ وقت تب تیفوئید گرفته باشی ،ولی باز هم د رخانه ات نماندی یا به کیپ فرار نکردی ،به هر حال من هم پیاده نیامدم ،سواره آمدم. خب اگر واقعا نمیخواهی بمانم مجبورت نمیکنم که مرا نگه داری ،ولی قول بده هر وقت به کمک نیاز داشتی به دنبالم بفرستی خواهش میکنم هیرو "
-حتما اولیویا ،قول میدهم ،الان دیگر واقعا باید بروم چون دوست ندارم عامره را زیاد تنها بگذارم .وقتی ...وقتی بهتر شد آمده و تو را میبینم.
-پس دارد بهتر میشود ؟
-بله امیدوارم ،نمیدانم .... من ... فکرمیکنم...
گلوی هیرو گرفته شد و نتوانست کلمات را بیرون دهد یا بگوید که چه فکر میکند.حتی نتوانست خداحافظی کند و در عو ض تنها لبخندی زد.در واقع تنها کوشش نمود سایه ای از لبخند بزند که فورا هم محو شد.بعد ،خانم کردول را تنها گذاشت که خودش راه خروج از منزل را بیابد.
باتی و رئلوب دی پیچ ایوان ایستاده و خیلی جدی صحبت میکردند.صدایشان زیر بارش باران شنیده نمیشد و گرچه بسختی میتوانستند صدای قدمهای سبک هیرو را روی سنگفرش بشنوند ،فورا برگشته و ساکت شدند.هیرو ایستاده و آمرانه پرسید :" چه شده است ؟" از حالت چره باتی تکان خورده بود.
رئلوب به ارامی و به زبان عربی گفت :" هیچ"
-پس چرا.... باتی....عامره است ؟بد تر شده ؟
باتی با بی میلی گفت :" ربطی به عامره ندارد راجع به اوست "
-او ؟منظورت کیست ؟
-منظورم کاپیتان روزی است ،به اون بلوچی حرومزاده دژ صد سکه پیشنهاد کردم که ترتیب فرارشو بده گفت پولتو نشونم بده و من دادم ، اونوقت قاپیدش و گفت که متاسفه ،ولی کاپیتان به ادوارد قول داده بود که فرار نکنه ،پس درست نیست سعی کنیم بیرونش.......
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)