451-452
چرخيد.هيرو با مناعت و تكبر،تمام قد ايستاد.ولي كلمات در زبانش ناگفته ماندند.چون اين جمعه بود كه ازادش كرد،نه كاپيتان ويراگو.
جمعه به انگليسي گفت:«خانوم ميرن به ساحل حالا.»چنان لبخند خوشحالي بر لب داشت،گويي خبر خوشي برايش اورده بود و هيچ مسئله ي شريرانه اي در موقعيت كنوني وجود نداشته است.
خورشيد به افق رسيده بود و ابرها پراكنده شده و اسمان به رنگ طلا و گل رز بود.باغ خانه ي سايه دار،پر از نغمه ي پرندگان بود كه براي استراحت شبانه اماده مي شدند و عطر گلها هواي بعدازظهر را سنگين كرده بود.اما هيرو چشمي براي ديدن زيبايي ها نداشت و توجهي به پرندگان و گلها نمي كرد.هيچ اثري از كاپيتان فراست يا اقاي پاتر ديده نمي شد.هيرو خبر نداشت كه به خاطر او،براي اولين بار در تمام سالهايي كه با هم بودند،اقاي پاتر با جديت با كاپيتانش دعوا كرده بود.
باتي گفته بود:«من تحمل نمي كنم،اگه مي خواي روز رو پيش چشماي اون تفاله ي هرزه ي عياش سياه كني،با رضا و رغبت كمكت مي كنم،ولي كاري كه اون كرده تقصير خانم هيرو نبوده و نمي گذارم تلافي كاري كه مردش كرده رو سر اون در بياري...من يه قديس نيستم،خودت هم خوب مي دوني،ولي يه همچين حرومزاده ي پست بي شرفي هم نيستم.»
روزي براي مدت طولاني به او خيره شده بود و بعد شانه هايش را بالا انداخته،او را ترك نموده بود.باتي كه اميد داشت او را خشمگين كند،اكنون شكست خورده به تمام زبان نفرين مي فرستاد و خودش را با دعوا كردن با اشپز كشتي تسكين مي داد.
باتي با خود مي گفت كه اگر تنها مي شد احساساتش را با يك ضربه ي مشت خالي مي كرد يا مست مي نمود تا شايد ان نگاه سخت و يخ را كه از لحظه ي شنيدن خبر مرگ زهره به خود گرفته است،از دست مي داد و تعادل خود را دوباره به دست مي اورد.اما او در برابر هر تحريكي تاكنون مقاومت كرده بود و گرچه طي هفته ي گذشته به طور مداوم و بي اعتدال نوشيده بود،ولي ظاهراً الكل نتوانسته بود هيچ احساسي در او برانگيزد،جز اينكه خشم سردش را شديدتر نموده بود.
باتي زير لب مي غريد:«كله گنده ي مغز خشك مزخرف!»در عين حال،از گفتن كلمات بدتر اجتناب مي كرد كه مبادا هيرو بشنود و تمام مدت خود را زير عرشه و خارج از ديد مخفي كرد كه مبادا چشمش به چشمان هيرو بيفتد.
تزيينات داخل خانه سايه دار،مشابه خانه ي دولفينها يا خانه ي بزرگ ديگري در زنگبار بود.يك حياط بزرگ باز كه دور تا دورش را ايوانهاي ستون دار فراگرفته بود.در چهار طرف حياط،پلكان كنده كاري شده با نرده ي كوتاه اهني قرار داشت كه هر ايوان را به ايوان بعدي وصل مي كرد.اتاقي كه هيرو را به درون ان راهنمايي كردند،از بسياري جهات شبيه اتاقي بود كه در خانه ي دولفينها ديده بود،غير از اينكه درگاه اين اتاق توسط پرده پوشيده نمي شد،بلكه دري محكم و سنبر پشت سرش بسته و قفل مي شد.
علي رغم اينكه صداي چرخش كليد را شنيده بود و مي دانست كه زنداني است،او بيشتر عصباني بود تا ترسيده.سه پنجره،رو به دريا باز بودند.ديواري از اتاق را اينه اي بزرگ با قاب طلايي پوشانده بود كه تصوير اسمان و نوك درختان و درياي پهناور را منعكس كرده و بزرگي اتاق را دوبرابر مي نمود.در اتاق،تخت بزرگي با پشه بندي به دورش قرار داشت و همينطور چندين ميز كوچك منبت كاري شده و دو صندلي از چوب صندل كنده كاري شده، به جاي قالي،زمين پوشيده از حصيري بود،در ديگري در انسوي اتاق قرار داشت كه به يك دستشويي سنگفرش شده باز مي شد و گرچه در ديگري هم انطرف دستشويي وجود داشت،ولي قفل بود.
هيروبه سمت پنجره ي وسط رفت و به باغ نگاهي انداخت و متوجه شد كه فرار از انجا كاملاً بي فايده است،چون ديوار بقدري صاف بود كه هيچ جاي پايي نداشت و با پريدن از لبه ي پنجره،به بالكن سنگي دور خانه مي رسيد كه سي پا از اتاقش فاصله داشت.هيرو برگشت و متفكرانه به پشه بند و ملحفه هاي تخت نگاهي انداخت،متوجه شد كه پتويي وجود ندارد.با خود انديشيد كه پشه بند توانايي نگه داشتن وزنش را ندارد و ملحفه ها هم به اندازه ي كافي بلند نيستند،اما به كمك چاقو مي تواند انها را نصف كند و بعد...امكانش وجود داشت پس با دلگرمي ،وقتي جمعه با لامپ و سيني غذا وارد شد،توانست كمي غذا بخورد و با فكري ارام متقاعد شود كه غيبت كاپيتان فراست،حتماً مربوط به اين اصل است كه در زنگبار مانده تا براي فديه مذاكره نميايد.
عمو نات احتمالاً چاره اي جز پرداخت ان ندارد،ولي هيرو به خود اميد داد كه بالاخره كاپيتان فراست گرفتار شده و ازاد نخواهد ماند كه از بهره ي نامشروعش براي مدت زيادي لذت ببرد.حتي در چنين بخش بي قانوني از دنيا هم،حتماً ادم ربايي جرم بزرگي مي باشد و اگر تا كنون نتوانسته اند او را براي ساير جرايمش،به دليل كمبود مدرك،به دام بيندازند،