(2)
لی پس از صرف شام ظرف ها را شست. آدام گفت:
ـ شما بچه ها بهتر است به رختخواب بروید. امروز خیلی خسته شده اید.
آرون نگاهی به کال انداخت و سوت خود را آهسته از جیب بیرون آورد. کال گفت:
ـ آن را نمی خواهم.
آرون گفت:
ـ مال تو باشد.
ـ نمی خواهم. گفتم که نمی خواهم.
آرون سوت را روی میز گذاشت و گفت:
برای تو این جا می گذارم.
صدای آدام بلند شد:
ـ چرا دعوا می کنید؟ مگر نگفتم بخوابید؟
کال حالتی حق به جانب گرفت و گفت:
ـ خیلی زود است.
آدام گفت:
ـ می خواهم با لی کمی خصوصی حرف بزنم. هوا تاریک شده و شما هم نمی توانید بیرون بمانید. بهتر است به اتاق خودتان بروید. فهمیدید؟
دو پسر همزمان گفتند:
ـ بله، آقا.
آنگاه در تعقیب لی به اتاق خواب خود رفتند، خیلی زود بازگشتند و به پدرشان شب بخیر گفتند. لی به اتاق نشیمن رفت و در راهرو را بست. سوت بچه ها را برداشت، دوباره سر جای نخست گذاشت و گفت:
ـ نمی دانم چه اتفاقی افتاده.
ـ منظورت چیست؟
ـ پیش از صرف شام شرط بندی شده. آرون درست بعد از صرف شام، سوت را بیرون آورد. مگر ما در چه مورد صحبت می کردیم؟
ـ یادم می آید که به آن ها گفتم به بستر بروند.
لی گفت:
ـ شاید بعد بفهمیم.
ـ به نظر می آید که به کارهای بچه ها خیلی اهمیت می دهی. شاید منظوری نداشتند.
ـ چرا، منظور داشتند.
ـ آقای تراسک، فکر می کنید آدم ها در سنین معین، دارای افکار مهم می شوند؟ فکر می کنید افکار و احساسات شما خیلی در مقایسه با دوران ده سالگی بهتر است؟ آیا می توانید به خوبی گذشته، ببینید، بشنوید، و بچشید؟
آدام گفت:
ـ نمی دانم. شاید درست می گویی.
لی گفت:
ـ به نظرم این یکی از اشتباهات بزرگ اشت که زمان، جز پیری و افسردگی به انسان هدیه ای نمی دهد.
ـ همچنین خاطرات.
ـ بله، خاطرات. بدون خاطرات، زمان در مقابل ما خلع سلاح می شود. چه موضوعی را می خواستید به من بگویید؟
آدام نامه را از جیب درآورد، روی میز گذاشت و گفت:
ـ می خواهم این نامه را بخوانی. با دقت بخوان. تصمیم دارم در مورد آن با تو حرف بزنم.
لی عینک مخصوص مطالعه را به چشم زد، نامه را زیر نور چراغ باز کرد و خواند. آدام پرسید:
ـ نظرت چیست؟
ـ این جا برای یک وکیل، کار پیدا می شود؟
ـ منظورت چیست؟ آه، بله، فهمیدم. شوخی می کنی.
لی گفت:
ـ نه، شوخی نمی کنم. به همان روش متواضعانه و مؤدبانه شرقی خودم، غیر مستقیم به شما گفتم. پیش از این که عقیده خود را ابراز کنم، دوست دارم نظر شما را بدانم.
ـ می خواهی فنته گری کنی؟
لی گفت:
ـ بله، در حال حاضر ترجیح می دهم شرقی نباشم. می خواهم فتنه جو و پیر باشم. شنیده ام مستخدمان چینی تا زمانی که پیر می شوند، به اربابان خود وفادار می مانند، ولی در سالخوردگی بدجنس هم می شوند.
ـ دوست ندارم احساسات تو را جریحه دار کنم.
ـ شما این کار را نکردید. تصمیم دارید در مورد این نامه حرف بزنید. پس حرف بزنید. از سخنان شما متوجه می شوم آیا می توانم عقیده خود را خالصانه ابراز کنم، یا باید نظرم را به شیوه دیگری که مطابق میل شما باشد، بیان کنم.
آدام ناامیدانه گفت:
ـ متوجه نمی شوم چه می گویی.
ـ بسیار خوب، شما که برادرتان را می شناختید. اگر متوجه قضیه نیستید، من که هرگز برادرتان را ندیده ام، چطور می توانم از قضیه سر دربیاورم؟
آدام از جا برخاست، در راهرو را گشود، ولی متوجه سایه ای که از پشت آن خزیده بود نشد. به اتاق خود رفت، یک تصویر قدیمی قهوه ای را آورد، در مقابل لی گذاشت و گفت:
ـ این عکس برادرم، چارلز است.
دوباره به طرف در رفت و آن را بست.
لی عکس کهنه را زیر نور چراغ گرفت و به دقت وارسی کرد. آدام گفت:
ـ این عکس، خیلی قدیمی و متعلق به دوران قبل از رفتن من به نظام وظیفه است.
آدام گفت:
ـ آدم خوش مشربی نبود. هرگز نمی خندید.
ـ شما را دوست داشت؟
ـ نمی دانم، به نظرم گاهی مرا دوست داشت. یک بار نزدیک بود مرا بکشد. هم عشق و هم جنایت از ویژگی های او بود.
ـ این دو او را به آدم خسیسی تبدیل کرد، و آدم خسیس، کسی است که وحشت خود را از زندگی، پشت سنگر پول مخفی می کند. همسر شما را می شناخت؟
ـ بله.
ـ او را دوست داشت؟
ـ از او متنفر بود.
لی آهی کشید و گفت:
ـ برایتان مشکل نیست؟
ـ نه، مشکل نیست.
ـ دوست دارید جدیدتر به موضوع نگاه کنید؟
ـ می خواهم همین کار را بکنم.
ـ پس شروع کنید.
ـ در این مورد، مغزم خوب کار نمی کند.
ـ دوست دارید قضیه رابرایتان بشکافم؟ کسی در جریان نباشد، گاهی می تواند این کار را بکند.
ـ من هم همین را می خواهم.
لی، زیر لب حرفی زد، با دست کوچک و لاغر خود، چانه اش را گرفت و گفت:
ـ خدای من! تاکنون به این موضوع فکر نکرده بودم.
آدام روی صندلی جا به جا شد و گفت:
ـ ای کاش بتوانیم با هم راحت حرف بزنیم، چون انگار با هم ارتباط برقرار نمی کنیم.
لی، چپقی از جیب درآورد. دسته چپق، بلند و باریک و آبنوسی و سر آن، برنجی و کوچک و شکل فنجان ود. در چپق، توتونی ریخت که مثل رشته های مو، ظریف و نازک به نظر می رسید. چپق را روشن کرد، چهار پک محکم به آن زد و سپس آن را خاموش کرد. آدام پرسید:
ـ تریاک می کشی؟
لی گفت:
ـ نه، این نوعی توتون بسیار ارزان قیمت چینی است که مزه بدی هم دارد.
ـ پس چرا آن را استعمال می کنی؟
لی گفت:
ـ نمی دانم، شاید مرا به یاد موضوعی می اندازد، موضوعی که ذهن آدم را روشن می کند و از تاریکی بیرون می آورد.
پلک های چشم لی به حالت نیمه باز بود و همچنان ادامه داد:
ـ بسیار خوب، می کوشم افکارتان را به تدریج از ذهنتان بیرون بکشم و جلو خورشید بگذارم تا خشک شود. آن زن هنوز همسر شما و زنده است. طبق وصیتنامه، در حدود پنجاه هزار دلار به او ارث می رسد. این پول، خیلی زیاد است. با این پول می توان هر کاری کرد. فکر می کنید اگر برادرتان می دانست که او کجاست و چه می کند، باز هم دوست داشت که این پول به همسرتان برسد؟ دادگاه همیشه طرف موصی است.
آدام گفت:
ـ اگر برادرم زنده بود، دوست نداشت این کار صورت بگیرد.
سپس به یاد دخترهایی افتاد که در طبقه بالای میخانه بودند و چارلز پیوسته به آن ها سر می زد. لی گفت:
ـ شاید بهتر باشد خود را جای برادرتان بگذارید. کاری که همسر شما انجام می دهد، نه خوب است و نه ناشایست. آدم خوب هم در این کار پیدا می شود.شاید او تصمیم داشته باشد با این پول، کار خوبی انجام دهد. در انساندوستی، هیچ مانعی مثل عذاب وجدان وجود ندارد.
آدام بر خود لرزید و گفت:
ـ کاری که او تصمیم دارد انجام بدهد شبیه جنایت است نه صدقه.
ـ پس به نظر شما هیچ پولی نباید به او به ارث برسد؟
ـ او گفته که بسیار ی از آدم های معروف سالیناس را بی آبرو می کند، پس می تواند این کار را نیز انجام دهد.
لی گفت:
ـ متوجه شدم. خوشحالم که چون در این موضوع دخالت نداشته ام، می توانم آن را به خوبی بررسی کنم. به نظر شما از لحاظ اخلاقی، دادن پول به او صحیح نیست؟
ـ از نظر اخلاقی صحیح نیست!
ـ بسیار خوب، حالا توجه کنید. او نه اسم و رسم دارد، و نه خانواده. فاحشه ای زیر بوته به عمل آمده است و بنابراین نباید انتظار داشته باشید که بدون کمک شما صاحب این پول شود.
ـ به نظرم درست می گویی. می دانم که بدون کمک من نمی تواند صاحب آن پول شود.
لی چپق خود را برداشت و با سنجاق کوچک برنجی، توتون سوخته را خالی کر و دوباره توتون در آن ریخت. در حالی که پک های طولانی به چپق می زد، پلک های سنگین چشم خود را بلند کرد، به آدام نگریست و گفت:
ـ موضوع اخلاقی بسیار پیچیده ای است. با اجازه شما، تصمیم دارم با خویشاوندان محترم خود در این مورد مشورت کنم. البته اسم او را نمی برم. آن ها همان طورکه پسر بچه ای بدن یک سک را وارسی می کند تا کنه ها را پاک کند، موضوع شما را بررسی می کنند. مطمئنم نتایج خوبی به دست می آورند.
سپس چپق را روی میز گذاشت و افزود:
ـ ولی شما چاره ای ندارید، درست است؟
آدام پرسید:
ـ منظورت چیست؟
ـ چاره دارید؟ خودتان را کاملاً نشناخته اید؟
آدام گفت:
ـ نمی دانم چه کنم. باید خیلی در این مورد بیندیشم.
لی با حالتی خشمگین گفت:
ـ به نظرم وقت تلف کرده ام. شما به خودتان هم دروغ می گویید یا فقط به من دورغ می گویید؟
آدام گفت:
ـ با من این طور حرف نزن.
ـ چرا حرف نزنم؟ همیشه از دروغ متنفر بوده ام. کاملاً روشن است که چه باید بکنید! من هم هر طور دوست داشته باشم، حرف می زنم. گیج شده ام. انگار پوست خربزه زیر پایم گذاشته اند. دوست دارم بوی کتاب های کهنه را استشمام و راحت فکر کنم. هر گاه بر سر دو راهی اخلاقی می مانم، باید کاری را انجام دهم که به نظرم درست می رسد. تفکر موجب تغییر در انسان نمی شود. این که همسر شما در سالیناس فاحشه است، واقعیت را تغییر نمی دهد.
آدام برخاست و با لحنی خشمگین فریاد زد:
ـ تصمیم گرفته ای از این جا بروی و بنابراین قصد توهین داری. من هنوز هیچ تصمیمی در مورد پول نگرفته ام.
لی آه عمقی کشید، دست ها را روی زانو گذاشت و برخاست. با خستگی به سمت در رفت و آن را گشود. سپس برگشت و در حالی که به آدام لبخند می زد، گفت:
ـ خیلی مسخره است!
این حرف را از روی مهربانی زد. سپس بیرون رفت و در را بست.

کال به آرامی از راهرو تاریک گذشت و به اتاق خواب رفت. روی تختخواب دو نفره، سر برادر را که روی بالش قرار داشت دید، ولی متوجه نشد که آرون خواب است یا بیدار. به آرامی کنار او خزید، غلتی زد، انگشتان را پشت سر قلاب کرد و به تاریکی خیره شد. کرکره ها آهسته تکان خوردند، باد شبانه وزید و صدای برخورد آرام کرکره با پنجره به گوش رسید.
پسرک احساس افسردگی می کرد. با تمام وجود آرزو داشت آرون در انبار از نزد او نمی رفت، یا این که پشت در انبار نمی ایستاد و گوش نمی داد. لب ها را در تاریکی تکان داد و حرف هایی زد، ولی خود متوجه نبود چه می گوید. می گفت: «خدای بزرگ، بگذار مثل آرون باشم. اجازه نده بدجنس شوم. دوست ندارم بدجنس باشم. اگر کاری کنی که همه مرا دوست داشته باشند، هرچه بخواهی به تو می دهم و اگر نداشته باشم، آن را برایت تهیه می کنم. دوست ندارم بدجنس باشم. دوست ندارم تنها باشم. اوین عیسی مسیح به من کمک کن! آمین. »
چند قطره اشک از چشمانش فرو ریخت. عضلاتش منقبض شد و کوشید گریه نکند. آرون در تاریکی به آهستگی گفت:
ـ سرما می خوری.
سپس دست به سمت کال دراز کرد ومتوجه شد که بدن برادرش سرد شده است. با ملایمت گفت:
ـ عمو چارلز پول داشت؟
کال گفت:
ـ نه.
ـ تو که خیلی آن جا بودی، پدر تصمیم داشت در مورد چه موضوعی حرف بزند.
کال آرام دراز کشیده بود و می کوشید بر خود تسلط یابد. آرون پرسید:
ـ نمی خواهی حرفی بزنی؟ اگر هم نزنی، مهم نیست.
کال آهسته گفت:
ـ می گویم.
سپس به پهلو غلتید و به برادرش پشت کرد و گفت:
ـ پدر تصمیم دارد یک تاج گل برای مادر بفرستد. یک تاج گل بزرگ میخک.
آرون روی بستر نشست و با هیجان پرسید:
ـ راست می گویی؟ چگونه می خواهد آن را تا آن جا بفرستد.
ـ با قطار، این قدر بلند حرف نزن.
آرون دوباره زمزمه کرد:
ـ گل ها خراب نمی شوند؟
کال گفت:
ـ آن ها را در یخ می گذارند. اطراف آن یخ قرار می دهند.
آرون پرسید:
ـ زیاد یخ لازم ندارد؟
کال گفت:
ـ بله، حالا بخواب.
آرون ساکت شد، ولی دوباره گفت:
ـ امیدوارم وقتی گل ها به آن جا می رسند، تازه باشند.
کال گفت:
ـ بله، همین طور است.
کال در دل گفت: «نگذار بدجنس باشم.»

پایان فصل سی ام