سایر مدعوین از راه رسیدند. فقط 12 نفر دیکر ببه صرف شام دعوت داشتند و محفل صمیمانه و شادی بود.
پس از صرف درسر، همه به اتاق پذیرایی بازگتشتند. جلوی بخاری دیواری یک درخت نویل خیلی بزرگ قرار داشت. و در زیر ان برای همه کس هدایایی گذاشته بودند، اما کمال از همه بیشتر هدیه گرفت: بازی های کامپیوتری، کفش اسکیت، یک پولوور، دستکش و نوارهای ویدیویی.
زمان که به سرعت سپری میشد .بودن اشخاص مهربان و صمیمی پس از تنش ان چند روز اخیر فوق العاده لذت بخش بود. فقط کاش جف هم اینجا بود.
دینا ایوانز پشت میز اجرای برنامه نشسته بود ، منتظر بود تا اخبار شامگاهی ساعت یازده را اغاز کند. در کنار او همکارش ، ریچارد ملتون قرار داشت. موری فالستن روی صندلی که معمولا توسط جف اششغال میشد نشسته بود. دنا سعی کرد به این موضوع فکر نکند.
ریچارد ملتون به دنا میگفت:« وقتی نبودی دلم برایت تنگ شد»
دنا لبخند زد:«ممنون، ریچارد، من هم دلم برایت تنگ شده بود»
«مدتی است که همه اش غیبت میکنی. اوضاع رو به راهه؟»
«اره کاملا رو به راهه»
«چطور است بعد از برنامه با هم برویم جایی و غذایی بخوریم؟»
«اول باید به خانه تلفن بزنم ببینم کمال چه کار میکند»
«میخواهی جایی با هم قرار بگذاریم؟»
ما بایدجایی بیرون از خانه با هم قرار ملاقات بگذاریم. فکر میکنم مراقب من هستند.وعده ما جایگاه پرندگان در باغ وحش.
ملتون ادامه داد:«می گویند تو دنبال یک داستان پر سر و صدا هستی.میخواهی در اینباره برایم تعریف کنی؟»
«ریچارد؛ هنوز چیزی دستگیرم نشده که راجع بهش صحبت کنم»
«از این در و ان در شنیده ام که کرامول از غیبتهای تو زیاد راضی نیست. امیدوارم با او دچار مشکل نشوی»
بگذار نصیحتی به تو بکنم خانم. دنبال دردسر نرو که به ان دچار میشوی. این را بهت قول میدهم. دنا متمرکز کردم حواسش روی گفته های ریچارد ملتون را دشوار می یافت.
ملتون گفت :« این کرامول بدش نمی اید کارمند هایش را اخراج کنند»
بیل کلی روز قبل از حریق غیبش زد. حتی نماند حقوق اخر ماهش را وصول کند همین طور گذاشت و رفت.
ریچارد ملتون مدام حرف میزد:« خداشاهده، من که دوست ندارم باخانم مجری تازه ای اخبار را اجرا کنم»
شاهد حادثه یک نفر گردشگر امریکایی به نام رالف بنجامین بوده است. یک مرد کور.
«پنج =چهار- سه-دو..» اناستازیا مان با انگشتانش به دنا اشاره کرد.
چراغ قرمز دوربین روشن شد.
صدای گوینده در فضای استودیو طنین افکند:«اخبار شامگاهی ساعت یازده از شب دبیلو تی ان با اجرای دنا ایوانز و ریچارد ملوتن را به سمع و نظر شما می رسانیم.»
دنا رو به دوربین لبخند زد:« شب بخیر . من دنا ایوانز هستم»
«و من ریچارد ملتون هستم»
انها دوباره با هم برنامه اجرا می کردند.
«امروز در ارلینگتون ، سه دانش امور دبیرستان ویلسون دستگیر شدند.پلیس در بازرسی از گنجه های انها در مدرسه ، چهار صدگرم ماری جوانا و سلاح های مختلف از جمله یک اسلحه کمری مسروقه یافت. هولی راپ در این باره گزارش میدهد»
نوار گزارش پخش شد.
ما تعداد زیادی سارقان اثار هنری نداریم اما روش کار همیشه یکسان است. در این مورد وضعیت فرق میکرد.
پخش اخبار به پااین رسید. ریچارد ملتون به دنا نگریست.
«برویم بیرون؟»
«ریچارد ، امشب نه. یک کاری هست که باید انجام بدهم»
ملتون از جا برخاست:« بسیار خوب» دنا حدس زد که ملتون میخواست راجع به جف از او بپرسد. در عوض وی گفت:« فردا می بینمت»
دنا از جا برخاست:« شب بخیر همگی»
او از استودیو بیرونرفت و رهسپار دفترش شد. روی صندلی نشست، رایانه اش را روشن کرد، وار اینترنت شد و بار دیگر میان مقالات بی حد و حصری که درباره تیلور وینترپ نوشته شده بود ، شروع به جست و جو کرد. در یکی از جایگاه های رایانه ای ؛ چشمش به مقاله ای درباره مارسل فالکون افتاد، یک مقام رسمی دولت فرانسه که به عنوان نماینده کشورش به مقر پمان ناتو اعزام شده بود. مقاله می گفت که مارسل فالکون برای یک معاهده تجاری با تیلور وینترپ مذاکره میکرد. اما در وسط مذاکرات ، ناگهان فالکون از مقام رسمی اش صرفنظر کرده و بازنشسته شده بود. در وسط یک مذارکه رسمی چه اتفاقی ممکن بود افتاده باشد؟
دنا سایر جایگاه ها ی شبکه اینترنت را امتحان کرد. اما اطلاعات بیشتری راجع به مارسل فالکون نیافت. او نتیجه گرفت خیلی عجیب است. بایستی بیشتر تحقیق کنم.
وقتی کارش را تمام کرد، ساعت دوبامداد بود. نمیشد به اروپا تلفن کند. خیلیزود بود( همه در خواب بودند) به اپارتمانش بازگشت.
خانم دیلی در انتظار او بیدار مانده بود.
دنا گفت:«ببخشید که اینقدر دیر کردم. من-»
«اشکالی ندارد. امشب اخبار شما را تماشا میکردم. دوشیزه ایوانز فکر میکنم اجرای شما مثل همیشه فوق العاده بود»
«ممنونم»
خانم دیلی اهی کشید و گفت :«فقط ازرو داشتم که همه خبرها اینقدر اسف بار نبود. ما در چه دنیایی زندگی میکنیم؟»
«سوال خوبی است. کمال چطوره؟»
«شیطون کوچولو حالش خوب است. گذاشتم در بازی رامی از من ببرد»
دنا تبسمی کرد:« خوب است. ممنونم. خانم دیلی. اگر مایلید میتوانید فردا دیرتر بیایید-»
«نه نه . من فردا صبح زود سرحال و تازه نفس بر میگردم تا شما دو نفر را روانه کار و مدرسه کنم»
دنا رفتن خانم دیلی را نظاره کرد. با سپاس گذاری اندیشید ، یک گوهر کم نظیر. تلفن همراهش زنگ زد. با عجله دوید تا به ان پاسخ گوید.
»جف؟»
«عزیز ترین ، کریسمست مبارک» صداش وجود او را به لرزه در اورد.
«خیلی دیر زنگ زدم؟خوابیده بودی؟»
«نه هیچ وقت دیر نیست. از راشل چه خبر؟»
«امده به خانه»
منظور جف این است که راشل به خانه خودش بازگشته است.
«یک پرستار هم هست. اما راشل به او گفته فقط تافردا بماند»
دنا باان که از طرح این سوال نفرت داشت اما پرسید:« دیگر چه؟»
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)