او نوار را در دستگاه ضبط صوت گذاشت و دکمه را فشار داد.
:« من- من حرفی را که اقای وینترپ به کسی گفته بود اشتباه فهمیدم. خیلی احمقانه رفتار کردم. از خودم شرمنده ام»
«شما از ایشان شکایت کردید، اما به او به دادگاه نرفتید؟»
«نه. او- ما با هم به توافق رسیدیم. چیز مهمی نبود»
« که اینطور . میشود بگویید که چطور با هم به توافق رسیدید؟»
«نه. متاسفم نمی توانم بگویم. این خیلی محرمانه است»
«دوشیزه سینیسی-»
« متاسفم که حرف بیشتری ندارم بزنم –دوشیزه ایوانز ، دیگر کاری با من ندارید..»
«بله. می فهمم»
نوار تمام میشود.
بازی شروع شده بود.
دنا با یک دلال معاملات ملکی قرار داشت.که اپارتمان هایی را به او نشان بدهد ، اما همه صبحش بیهوده گذشت. او و ان دلال بنگاه معاملات ، محلات جورج تاون ، میدان دوپون ، و منطقه ادامز –مورگن رازیر پا گذاشتند. اپارتمان ها یا خیلی کوچک ، با خیلی بزرگ ، یا بیش از حد گران بودند. دنا موقع ظهر دیگر از عوض کردن خانه اش کاملا نا امید شده بود.
دلال معاملات املاک با لحنی اطمینان بخش گفت:« نگران نباشید. دقیقا همان چیزی را که مورد نظرتان هست پیدا خواهسم کرد»
دنا گفت:«امیدوارم.» و هر چه زودتر.
دنا نمی توانست فکر جون سینیسی را از سرش بیرون کند. ان گزک چه بوده که او از تیلور وینترپ در دست داشته و باعث شده است وینترپ در قبال سکوت او پول ان خانه مجلل روی بام و خدا میداند پول چه چیزهای دیگری را بپردازد؟ دنا اندیشید، ان زن میخواست چیزی به من بگوید. از این بابت مطمئنم. بادی دوباره با او صحبت کنم.
وی دوباره به اپارتمان جون سینیسی تلفن زد. گرتا گوشی را برداشت:«عصر بخیر»
«گرتا ، من هستم، دنا ایوانز . میخواهم با دوشیزه سینیسی صحبت کنم. خواهش میکنم»
«متاسفم ، دوشیزه سینیسی به هیچ تلفنی پاشخ نمی دهند»
«بسیار خوب . اگر ممکن است به او بگو که دنا ایوانز تلفن زد؛ من میخواستم-»
«متاسفم ، دوشیزه ایوانز. دوشیزه سینیسی در دسترس نیستند» خط قطع شد.
فردای ان روز دنا کمال را به مدرسه اش برد. در اسمان سرد و یخ زده ، افتاب کم رنگی تلاش میکرد از لا به لای ابرها بیرون بتابد. در گوشه و کنار خیابان ها در همه جا ،همان پاپانوئل های دورغین زنگوله های جمع اوری اعانه را برای دریافت کمک های مردمی به صدا در می اوردند.
دنا اندیشید بایستی تا قبل از سال نو اپارتمانی مناسب پیدا کنم. که برای هر سه نفرمان جای کافی داشته باشد.
هنگامی که او به استودیو رسید، اوقات صبح را در جلسه ای با کارکنان اخبار گذراند. انها بحث میکردند که چه مطالبی را عنوان کنند و نیز راجع به مناطقی که بایستی از انجا فیلمبرداری میکردند سخن می گفتند. ماجرای یک قتل بسیار وحشیانه که معمای ان حل نشده بود جزو اخبار بود و این دنا را باد خانواده وینترپ انداخت.
او بار دیگر شماره تلفن جون سینیسی را گرفت.
«عصر بخیر»
«گرتا ، خیلی مهم است که با دوشیزه سینیسی صحبت کنم. به او بگو که دنا ایوانز-»
«دوشیزه ایوانز ، ایشان با شما صحبت نمیکنند» و خط قطع شد.
دنا از خودش پرسید:چه اتفای افتاده؟
او به دفتر مت بیکر رفت تا وی را ببیند. اَبی لاسمن با او سلام و احوالپرسی کرد .
«تبریک میگویم!شنیده ام که قرار ازدواج گذاشته شده است»
دنا لبخند زد:«بله»
اَبی اهی کشید و گفت:«چه پیشنهاد عاشقانه ای»
«او مرد محبوب من است»
«دنا، نظر«طالع بینی عشقی» روزنامه این است که تو پس از عروسی بهتر است بیرون بروی و چند کیسه حاوی قوطی کنسرو و مواد غذایی فاسد نشدنی بخری و انها را در صندوق عقب اتومبیلت بگذاری»
«منظورت از این حرفها..»
«خانم طالع بین میگوید که یک روزی ممکن است در خیابان تصمیم بگیری کمی تفریح فوق برنامه داشته باشی و دیرتر به خانه بروی. وقتی جف از تو بپرسد که کجا بوده ای ؛ فقط کافی است ان کیسه را به او نشان بدهی و بگویی :« خرید میکردم» او هم-»
«ممنونم . اَبی عزیزم. مت در دفترش است؟»
«بهش میگویم که اینجایی»
لحظاتی بعد دنا در دفتر مت بیکر بود.
«بنشین دنا. خبرهای خوبی برایت دارم. اخرین نظر سنجی همین حالا به دستمان رسید. ما دیشب دوباره در صدر پر بیننده ترین برنامه ها ی خبری قرار گرفتیم. و رقبا را از میدان به در کردیم»
«عالیه مت . من با منشی سابق تیلور وینترپ صحبت کردم و او -»
مت خندید:«شما متولدین برج سنبله ( شهریور) هرگز نا امید نمی شوید ، اینطور نیست؟ تو که گفتی که دیگر-»
«میدانم. اما این را گوش کن. وقتی که این خانم برای تیلو ر وینترپ کار میکرد، یک دعوای حقوقی علیه او مطرح کرد، ولی این دعوا هرگز به مرحله محاکمه نرسید چون وینترپ با منشی اش به توافق رسید. و او هم از شکایت صرفنظر کرد. خانم منشی حالا در یک اپارتمان مجلل روی بام که قطعا با حقوق منشی گری نمی توانسته بخرد زندگی میکند، بنابراین توافق انها بایستی خیلی سخت و پرهزینه بوده باشد. به محض اینکه نام تیلور وینترپ را به زبان اوردم ، زن بیچاره خیلی وحشت کرد ، تمام بدنش می لرزید. طو.ری رفتار میکرد مثل اینکه می ترسید جانش را از دست بدهد»
مت بیکر صبورانه گفت:« ایا خودش گفت که می ترسد جانش را از دست بدهد؟»
«نه»
«ایا گفت از تیلور وینترپ می ترسد؟»
«نه. اما-»
«پس شاید او از دوست پسری که او را کتک میزند یا سارقینی که زیر تختش مخفی شده اند ترسیده باشد. تو هیچ مدرکی در دست نداری که موضوع را تعقیب کنی، اینطور نیست؟»
«خوب ، من-» دنا حالت چهره مت را مشاهده کرد و ادامه داد:«در واقع مدرکی در دست ندارم»
«بسیار خوب ؛ درباره نظر سنجی باید بگویم که ..»
جون سینیسی اخبار شامگاهی شبکه دبلیو تی ان را تماشا میکرد. دنا میگفت:«..و در اخبار محلی ، بر طبق اخرین گزارش ها ، میزان جنایت در ایالات متحده طی دوازده ماه گذشته بیست و هفت درصد کاهش داشته است. بیشتر این کاهش جناایت مربوط به شهرهای لوس انجلس، سان فرانسیسکو، و دیترویت بوده است...»
جون سینیسی با دقت به چهره دنا می نگریست، به چشمان او خیره شده بود سعی میکرد تصمیمی بگیرد . او همه برنامه اخبار را تا اخر تماشا کرد و هنگامی که برنامه به پایان رسید تصمیمش را گرفته بود.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)