خودم را روی تخت بالا کشیدم و زانوهایم را در بغل گرفتم سامان همین طور که به سمتم می آمد ادامه داد : می دونی داشتم به چی فکر می کردم که اگه تو الان زنم بودی این جور می ذاشتم بخوابی ؟


رو به رویم لب تخت نشست و نگاه خندان و پر شیطنت اش را به صورتم دوخت : نوچ . اون قدر با کمربند می زدم کف پاهات تا پاشی و جورابامو بشوری .


لبخند محزونی به لب زدم و سرم را روی زانوهایم گذاشتم سامان با بادبزن بادم زد و موهای روی پیشانی ام را پریشان کرد ، پاشو تنبل ، پاشو جمع کن این گیساتو . نگاه کن ، نگاه کن رو تختم تمام پُر مو شده . هی یارو تک تک شونو ور می چینی وگرنه جیگرتو در می یارم .


بغض راه گلویم را گرفته بود در دلم نالیدم : " آخ سامان . سامان . "


با بادبزن روی سرم زد و گفت : نکنه کسری خواب داری هنوز . بابا خدا بده برکت .


از حرفش به خنده افتادم با چشمانی به اشک نشسته سر برداشتم و با لبخندی محزون نگاهش کردم سامان با دیدنم چشم تنگ کرد و گفت :


یا رب این نوگل خندان که سپردی به منش می سپارم به تو از چشم حسود چمنش


خوبه حالا . نمی خواد گریه کنی . جیگرتو در نمی یارم . اصلا ولشون کن بذار باشن می کارمشون پس کله ام پشت مو بشه .


خوبه این جوری ؟ چی داداش ؟


با خنده سرم را پائین انداختم . سر بادبزن را زیر چانه ام گرفت و سرم را بلند کرد لحنش این بار جدی و پر مهر بود .


- خوب ... قضیه چیه ؟


سعی می کردم نگاهم با نگاهش تلاقی نکند آرام زیر لب جواب دادم ، هیچی .


سامان با سر بادبزن ضربه ی آرامی زیر چانه ام زد : به من نگاه کن رز . پرسیدم چی شده ؟


نگاه سریعی به صورتش انداختم و گفتم : گفتم که چیزی نشده . همیشه که نمی شه خندید گاهی هم دل آدم می گیره .


سامان با لحن مهربانی پرسید : خوب دلت واسه چی گرفته ؟


بار دیگر سرم را روی زانوهایم گذاشتم و با لحن گرفته ای زیر لب زمزمه کردم : واسه اینکه اینجا غریبم .


سامان پرسید " واسه وقتی می خوای بمیری غصه می خوری ؟


از شنیدن حرفش قلبم از جا کنده شد وحشتزده نگاهش کردم . می دانست ؟ !


- تو بلای جون منی . نترس طوریت نمی شه . با یه کم خونی ساده که به آدم ویزای اون دنیا نمی دن .