ولي از شوباتو پسر پادشاه هاتي خيلي بيم دارم زيرا اگر اين مرد به طبس برسد و يك كوزه با باكتامون بكشند و اين زن را همسر خود كند بطور قطع پادشاه مصر خواهد شد و ما نخواهيم توانست از سلطنت او جلوگيري كنيم مگر بوسيله جنگ با هاتي و مصر بر اثر سه سال جنگ طوري ضعيف شده كه محال است كه بتواند با هاتي بجنگد چون بطور حتم در آن جنگ محو خواهد شد.
بنابراين فقط يك نفر ميتواند ما را نجات بدهد و او هم سينوهه است.
با حيرت گفت شما را بتمام خدايان مصر سوگند ميدهم كه بگوئيد يك پزشك چون من كه نه زر دارد نه زور چگونه ميتواند شما را نجات بدهد و آيا اميدوار هستيد كه من بتوانم اين شاهزاده خانم ديوانه را وادارم كه هورم‌هب را دوست بدارد.
هورم‌هب گفت سينوهه تو در گذشته يكمرتبه بما كمك كردي و اينك بايد براي مرتبه ديگر بما كمك نمائي.
زيرا وقتي انسان دست را وارد خمير كرد نميتواند دست از آن بردارد و بايد آنقدر خمير را بورزد تا اينكه براي طبخ نان آماده شود.
تو بايد از اينجا باستقبال شاهزاده شوباتو بروي و كاري بكني كه او زنده نماند تا اينكه وارد مصر شود.
من نميدانم كه تو براي اينكه وي زنده نماند چه خواهي كرد و خود تو بايد راه قتل او را پيدا نمائي.
ولي من نميتوانم علني او را به قتل برسانم چون هرگاه بطور علني او را بكشم هاتي يك مرتبه ديگر در صدد حمله به مصر بر خواهد آمد و امروز بطوري مصر ضعيف شده كه قادر به جلوگيري از حمله هاتي نخواهد شد.
من از شنيدن اين سخن خيلي وحشت كردم و زانوهاي من لرزيد و قلبم به طپش در آمد و زبانم هنگامي كه خواستم حرف بزنم در دهانم پيچيد و با لكنت گفتم: اگر ديديد كه من يك مرتبه در گذشته بشما كمك كردم براي اين بود كه ميخواستم يك فرعون ديوانه را از دست خود او نجات بدهم زيرا اخناتون خيلي رنج مي‌كشيد و ادامه زندگي او مصر را محكوم به فنا ميكرد.
ولي اين شاهزاده شوباتو پسر پادشاه هاتي بمن بدي نكرده و من فقط يك مرتبه در روزي كه مي‌خواستند آزيرو را به قتل برسانند او را ديدم و حاضر نيستم كه او را به قتل برسانم زيرا نمي‌خواهم كه دست من آلوده به خون يك مرد بي‌گناه شود.
ولي هورم‌هب گره بر ابرو انداخت و چهره را دژم كرد و با شلاق بساق پاي خود كوبيد و گفت سينوهه تو مردي هستي عاقل و ميداني كه ما نمي‌توانيم كه يك كشور بزرگ مانند مصر را كه امروز در جهان داراي عزت مي‌باشد و بعد از فتح سوريه آبرو پيدا كرده فداي هوس يكزن بكنيم.
قدري فكر كن و بفهم كه آيا ميتوان يك كشور را فدا كرد زيرا يكزن مي‌گويد كه من قصد ازدواج با اينمرد را ندارم و مرد ديگر را ميخواهم؟
سينوهه قبول نما كه راهي ديگر براي نجات مصر وجود ندارد مگر اينكه اينمرد از بين برود و تو بايد او را قبل از اينكه بمصر برسد از بين ببري.
بهترين وسيله براي اينكه تو با اينمرد آشنا شوي اين است كه بي‌درنگ براه بيفتي تا اينكه در صحراي سينا به اين شاهزاده هاتي برسي.
طبق اطلاعاتي درست كه من دارم اگر تو فوري براه بيفتي و خود را بصحراي سينا برساني در سه منزلي مرز مصر باين شاهزاده خواهي رسيد و پس از اينكه او را ديدي بگو كه نماينده شاهزاده خانم باكتامون هستي و او تو را فرستاده تا اينكه شوهر آينده‌اش را معاينه كني و بفهمي كه آيا وي استعداد دارد كه براي شاهزاده خانم مصري يك شوهر نيرومند باشد يا نه؟
من يقين دارم كه اگر تو خود را اينطور بوي معرفي كني شاهزاده هاتي حرف تو را باور خواهد كرد و چون شاهزادگان هم مانند افراد ديگر هوس و كنجكاوي دارند، درصدد بر ميآيد كه از تو راجع به زن آينده خود تحقيق نمايد و بداند آيا او زيباست يا نه؟
آنوقت تو سينوهه ميتواني با زباني نرم و گرم طوري راجع بشاهزاده خانم باكتامون صحبت كني كه او ديگر دصدد كنجكاوي بر نيايد و تحقيق نكند كه آيا تو براستي از طرف شاهزاده خانم آمده‌اي يا نه؟
و بفرض اينكه بخواهد تحقيق كند كه تو آيا از طرف شاهزاده خانم باكتامون آمده‌اي يا نه، فرصت اينكار را نخواهد داشت و تا شخصي را بطبس بفرستد و او از باكتامون تحقيق كند و مراجعت نمايد تو كار خود را خواهي كرد.
ولي من از قبول كاري كه هورم‌هب و آمي ميخواستند به من واگذار كنند اكراه داشتم و هورم‌هب كه متوجه شد من مايل بانجام آن كار نيستم گفت سينوهه تصميم خود را براي مرگ يا ادامه زندگي بگير زيرا اكنون كه تو از راز ما آگاه شدي اگر نخواهي به ما كمك نمائي با اينكه دوست صميمي من هستي من نخواهم گذاشت كه تو زنده بماني.
سينوهه نامي كه مادر تو رويت گذاشته يك نام مشئوم است زيرا صاحب اين نام بر اسرار فراعنه دست يافت و كسي كه از اين اسرار آگاه ميباشد تا روزي كه زنده است بايد سعي كند كه وقوف بر اسرار مزبور سبب مرگ وي نگردد.
اكنون بگو كه آيا حاضر هستي از مصر بروي و شاهزاده شوباتو را استقبال كني و قبل از اين كه وي وارد مصر شود او را بقتل برساني يا نه؟
اگر جواب منفي بدهي من با همين كارد كه بكمر آويخته‌ام در همين جا رگهاي گردن و قصبه‌الريه تو را خواهم بريد ولي باور كن كه از روي اجبار اينكار را خواهم كرد و هرگاه تو هزاربار بيش از اين با من دوست بودي باز تو را به قتل مي‌رسانيدم.
ما و تو در گذشته مرتكب يك جنايت شديم كه قتل فرعون اخناتون بود ولي آن جنايت را براي نجات مصر بانجام رسانيديم و اينك بايد باز براي نجات اين كشور مرتكب يك جنايت ديگر شويم چون اگر اين تبه‌كاري بانجام نرسد مصر گرفتار سلطه هاتي خواهد شد.
گفتم هورم‌هب مرا از مرگ نترسان... و اگر نميداني بدان كه يك پزشك از مرگ نمي‌ترسد.
هورم‌هب دست را از روي قبضه كار بردار زيرا كارد تو نسبت به كارد جراحي من كند است و من از كارد كند نفرت دارم و بدان كه من از بيم مرگ درخواست تو را نمي‌پذيرم بلكه از اين جهت حاضر بقبول درخواست تو هستم كه مي‌فهمم درست مي‌گوئي و مصر را بايد از سلطه هاتي نجات داد.
هورم‌هب گفت آفرين و تو بعد از اينكه نزد شاهزاده هاتي رفتي وشنيد كه تو از طرف زن آينده‌اش آمده‌اي بتو هداياي گران‌بها خواهد داد بطوري كه توانگر خواهي شد.
گفتم من چشمداشت به هداياي او ندارم و اگر مردي حريص بودم آنهمه زر و سيم و گندم و غلام و مزرعه را كه داشتم حفظ ميكردم و تو خود ميداني كه من همه را از دست دادم.
وآنگهي من تقريباً يقين دارم كه كشته خواهم شد زيرا اطرافيان شاهزاده شوباتو وقتي بفهمند كه من پسر پادشاه آنها را كشته‌ام مرا خواهند كشت.
من هنوز نمي‌دانم چگونه خواهم توانست اين مرد را از بين ببرم ولي اينكار را براي نجات مصر بانجام خواهم رسانيد و مي‌فهمم كه اين هم مثل ساير حوادث كه بر من وارد آمده جزو تقدير من است و از روز ازل ستارگان آسمان اين سرنوشت را براي من در نظر گرفته بودند.
بنابراين تو اي هورم‌هب و تو اي آمي كه آرزو داريد پادشاه مصر شويد تاج سلطنت مصر را از دست من بگيريد و بسر بگذاريد و در آينده اسم مرا به نيكي ياد كنيد و بگوئيد كه يك پزشك ناتوان مصري ما را به سلطنت رسانيد.
وقتي من اينحرف را ميزدم در باطن احساس غرور كردم زيرا بخاطر آوردم كه من از سلاله مستقيم فرعون‌هاي بزرگ مصر يعني از نژاد خدايان هستم و به تحقيق وارث قانوني تاج و تخت مصر مي‌باشم و صلاحيت من براي فرعون شدن خيلي بيش از آمي مي‌باشد كه بدواً يك كاهن كوچك بود و بطريق اولي بيش از هورم‌هب كه هنوز از پدر و مادرش بوي سرگين دام استشمام مي‌شود براي سلطنت صلاحيت دارم.
در آن شب به هورم‌هب گفتم كه من از مرگ نمي‌ترسم و اين گفته درست بود زيرا من از درد مرگ وحشت نداشتم.
چون ميدانستم كه مرگ درد ندارد اما با اين كه خود را نزد هورم‌هب و آمي يك مرد قوي جلوه دادم براي از دست دادن زندگي خيلي متاثر بودم.
بياد آوردم اگر من بميرم ديگر پرواز چلچله‌ها را روي شط نيل نخواهم ديد و ديگر چشم من از تماشاي منظره تاكستان اهرام محظوظ نخواهد شد و ديگر از غازهائي كه موتي برسم طبس در تنور كباب مينمايد لذت نخواهم برد.
ولي علاوه بر فكر لذائذ مزبور متوجه شدم كه نجات مصر كاري است واجب و من كه براي نجات كشور مصر فرعون اخناتون را بجهان ديگر فرستادم نبايد از قتل يك مرد هاتي يعني كسيكه دشمن وطن و ملت و من و خدايان مصر است خودداري نمايم.
چون اگر از قتل يك شاهزاده اجنبي كه من كوچكترين علاقه دوستي نسبت باو ندارم خودداري كنم مثل اين است كه فرعون اخناتون بدون فايده بدست من كشته شده باشد و فداكاري بزرگي كه من با قتل او كردم بي‌نتيجه شود.
تمام اين افكار در آنشب كه هورم‌هب و آمي در خانه من بودند از روح من گذشت و گاهي كه نظر بآن دو نفر مي‌انداختم آنها را همان‌گونه كه بودند ميديدم يعني مشاهده ميكردم كه آن دو تن دو غارتگر هستند كه تصميم دارند كه كشور مصر را بيغما ببرند ولي ايندو نفر مصري بشمار ميآمدند در صورتيكه شاهزاده شوباتو اجنبي بود.
لذا به هورم‌هب گفتم اي مرد كه تصميم داري تاج سلطنت مصر را بسر بگذاري بدانكه تاج سلطنت سنگين است و تو در يك شب گرم تابستان هنگاميكه عرق از سر و رويت فرو ميچكد سنگيني اين تاج را احساس خواهي كرد.
هورم‌هب گفت سينوهه بجاي بحث راجع بسنگيني تاج سلطنت از جا برخيز و براه بيفت زيرا كشتي براي حركت تو آماده است و تو بايد با سرعت خود را بصحراي سينا برساني تا اينكه قبل از رسيدن شاهزاده هاتي بمرز مصر با او تلاقي كني.
بدين ترتيب من در آنشب وسايل سفر خود و از جمله جعبه طبابتم را به كشتي سريع‌السيري كه هورم‌هب در اختيار من گذاشته بود منتقل كردم.
در آنشب موتي براي من غازي را بسبك طبس در تنور پخته بود كه فقط قدري از آن را در آغاز شب خوردم و بقيه را بكشتي منتقل نمودم كه در راه بخورم و شراب را هم فراموش ننمودم.
وقتي كشتي در شط نيل بطرف پائين ميرفت من فرصتي بدست آوردم كه در خصوص خطري كه مصر را تهديد ميكند فكر كنم.
من متوجه شدم كه خطر مزبور شبيه بيك طوفان سياه است كه از كنار افق پديدار شده و اگر جلوي آنرا نگيرند مصر را معدوم خواهد كرد.
نمي‌خواهم با اين گفته خود را نجات دهنده مصر معرفي كنم چون اگر اين حرف را بزنم دروغ گفته‌ام.
كارهائي كه انسان بانجام ميرساند ناشي از علل گوناگون است و در هركار دو علت اصلي ممكن است وجود داشته باشد يكي علت خصوصي و ديگري علت عام‌المنفعه.
من فكر ميكنم هركس كه مبادرت بيك كار عام‌المنفعه ميكند يك علت خصوصي هم او را وادار بانجام آن كار مينمايد.
ولي در بسياري از مواقع مردم علت خصوصي را نمي‌بينند و بهمين جهت فكر ميكنند شخصي كه آن كار را انجام داده هيچ منظوري جز نفع عموم نداشته است.
مثلاً من براي نجات مصر از خطر سلطنت هاتي ميرفتم ولي يك علت خصوصي هم مرا وادار برفتن ميكرد و آن اينكه ميدانستم اگر نروم هورم‌هب مرا خواهد كشت.
معهذا نزد خود شرمنده نبودم كه چرا براي قتل يك نفر ميروم چون ميدانستم كه قتل او مصر را نجات خواهد داد.
يكمرتبه ديگر خود را تنها يافتم و متوجه شدم كه دوست و غمخواري ندارم.
رازي كه من در روح خود داشتم بقدري خطرناك بود كه اگر ابراز ميشد هزارها نفر به قتل ميرسيدند و من نميتوانستم كه آنرا با هيچكس در بين بگذارم.
من ميدانستم كه براي از بين بردن شاهزاده هاتي از هيچكس نميتوانم كمك بگيرم زيرا رازي كه ديگران از آن مطلع بشود و بداند كه براي چه با من كمك ميكند رازي است كه بگوش همه بر سر بازار رسيده است.
من براي قتل شاهزاده هاتي ميبايد خيلي حيله بكار ببرم چون ميدانستم كه اگر اطرافيان شاهزاده بفهمند كه من پسر پادشاه آنها را كشته‌ام با انواع شكنجه‌هاي هولناك كه يكي از آنها زنده پوست كندن است مرا خواهند كشت و مردم هاتي در شكنجه استادترين جلادان جهان مي‌باشند.
گاهي فكر ميكردم كه اين كار را رها كنم و بگريزم و بروم و در يك كشور دور دست زندگي نمايم و مصر را بحال خود بگذارم كه هر طور ميشود بشود. اگر اين كار را ميكردم و ميگريختم اوضاع دنيا غير از آن بود كه امروز هست چون تاريخ جهان بطرزي ديگر بوجود ميآيد.
بخود ميگفتم سينوهه تو كه امروز سالخورده شده‌اي آن قدر تجربه داري كه بداني فريب الفاظ را نبايد خورد چون در اين جهان قواعد و مقرراتي وجود دارد كه هيچ كلام اميد بخش و هيچ وعده بزرگ آنها را از بين نميبرد.
يكي از اين مقررات اين است كه در هر كشور طبقات بي‌بضاعت و فقير بايد پيوسته مورد ظلم اشراف و هيات حاكمه باشند خواه رئيس هيات حاكمه آمي باشد يا هورم‌هب يا يك شاهزاده هاتي.
لذا اگر تو شاهزاده هاتي را بقتل برساني در وضع زندگي فقراي مصر تفاوتي حاصل نخواهد شد چون اگر يك شاهزاده خارجي بعد از اين كه فرعون مصر شد مردم فقير و ناتوان را مورد ستم قرار ندهد آمي و هورم‌هب آنها را در فشار خواهند گذاشت.
پس بگريز و بقيه عمر در يك كشور دور افتاده بزندگي ادامه بده تا اينكه دست تو به خون اين مرد آلوده نشود.
ولي با اين كه اين حرفها را بخود ميزدم نگريختم زيرا مردي ضعيف بودم يعني عادت كردن بزندگي راحت و خوردن غذاهاي خوب و نوشيدن آشاميدني‌هاي گوارا مرا از نظر روحي و اراده ناتوان كرده بود و وقتي مردي بر اثر معتاد شدن بزندگي خوب و راحت ناتوان شد طوري ضعيف ميشود كه آلت دست ديگران ميگردد و مبادرت به جنايت مينمايد و نميتواند كه آلت دست ديگران نشود.
من گمان ميكنم كه زندگي راحت و غذا و لباس خوب و وجود غلاماني كه روز شب خدمتگزار انسان هستند طوري انسان را معتاد به راحتي و تن‌پروري ميكند كه بعضي از اين اشخاص حاضرند بميرند ولي حاضر نيستند كه زندگي خود را تغيير بدهند زيرا از مجهولات زندگي آينده ميترسند و بيم دارند كه خواب و خوراك و لباس و زنهاي زيباي آنها از دستشان برود.
چون من مردی ضعیف بودم و نمیتوانستم که خود را از سرنوشتی که ستارگان یا هورم‌هب برای من در نظر گرفته بودند نجات بدهم فکر فرار را از خاطر دور کردم و تصمیم گرفتم که شوباتو را بقتل برسانم و می‌اندیشیدم چگونه او را معدوم کنم تا اطرافیان وی و پادشاه هاتی من و ملت مصر را مسئول مرگ وی ندانند.
من میدانستم که وظیفه‌ای دشوار بر عهده گرفته‌ام چون شاهزاده شوباتو هرگز تنها نبود و هاتی‌ها هم مردمی هستند بدبین که نسبت بهمه سوءظن دارند و محال است بگذارند که من با پسر پادشاه آنها تنها بسر ببرم.
من میدانستم که نخواهم توانست شوباتو را با خود به صحرا ببرم و او را در دره‌ای پرت کنم یا اینکه بوسیله یک مارسمی او را مسموم نمایم. چون اطرافیان وی نخواهند گذاشت که او یک لحظه با من تنها بماند.