پس از اینکه آبجوی قوی سوریه را آوردند آزیرو نالهکنان برخاست و من باو کمک کردم که بتواند آبجو بنوشد. و آنوقت دیدم که موهای سرش خاکستری شده و سربازان طوری ریش او را کندهاند که قسمتهائی از گوشت با موهای ریش از صورت جدا شده است. و نیز دیدم که انگشتهای دست او بسختی مجروح و بعضی از آنها له شده است و ناخنهای او از خونهائی که از انگشتان وی خارج گردیده سیاه مینمایاند. چند دنده آزیرو را هم شکسته بودند بطوری که با زحمت نفس میکشید و گاهی خون از حلقوم او خارج میشد و با آب دهان دفع میگردید.
وقتی قدری آبجو نوشید چراغ را نگریست و گفت امشب روشنائی چراغ برای چشمهای خسته من ملایم و لذتبخش است. ولی شعله چراغ مانند شعله حیات چندی تکان میخورد و میرقصد و بعد چون زندگی خاموش میشود و من ای سینوهه برای این چراغ و آبجو از تو تشکر میکنم و متاسفم که چیزی ندارم که بتو هدیه بدهم زیرا سربازان هاتی حتی دندانهای طلا را که تو برای من ساخته بودی از دهانم بیرون آوردند.
چون نکوهش کردن مردی که بر اثر بکار نبستن اندرز ما بدبخت شده ناشی از خودستائی است من باو نگفتم که در گذشته او را از هاتی بر حذر کردم و خاطر نشانش نمودم که هاتی ملتی است بیرحم و بیملاحظه و درنده و مردی که بر اثر بیاعتنائی به اندرز ما بدبخت شده کیفر آن بیاعتنائی را با بدبختی خود دیده و دیگر ما نباید او را مورد توبیخ قرار بدهیم که چرا نصیحت ما را نپذیرفته است.
این بود که من آهسته سر آزیرو را روی دستهای خود نهادم و او شروع به گریه کرد و اشکهای وی از وسط انگشتهای من فرو میچکید.
آزیرو گفت سینوهه هنگامی که من پادشاه و نیرومند بودم در حضور تو بدون خجالت و معذب شدن میخندیدم و شادی میکردم و اینک که سیهروز شدهام برای چه از گریه کردن در حضور تو شرمنده شوم؟
ولی سینوهه بدان که من برای پادشاهی از دست رفته خود گریه نمیکنم و برای ثروت خویش که به یغما رفته اشک نمیریزم بلکه من برای زن خود کفتیو که تو او را بمن دادی و هم چنین برای پسر بزرگم که شجاعت دارد و پسر کوچکم که هنوز کودک است و فردا هر دو را خواهند کشت اشک میریزم.
گفتم ای آزیرو پادشاه آمورو من نمیخواستم که امشب چیزی بگویم که مزید اندوه تو شود ولی چون تو برای زن و فرندان خود گریه میکنی مرا وادار کردی که بگویم دیگران هم که از سه سال باین طرف در این کشور دچار بدبختی شدند و زن و فرزندانشان مقابل چشم آنها بقتل رسیدند آنها نیز روح داشتند و از مرگ زن و فرزندان غصه میخوردند.
سه سال که سوریه بر اثر جاه طلبی تو مبدل بیک قتلگاه بزرگ شده و آنقدر کشته شدند که کسی بخود زحمت نداد که حساب مقتولین را نگاه دارد.
معهذا من نمیگویم تو چون باعث ایجاد این بدبختیها شدهای مستوجب مرگ هستی بلکه میگویم چون تو مغلوب شدهای باید بمیری زیرا یک گناهکار قوی از مجازات مصون است اما همینکه ضعیف شد کیفر میبیند. و با اینکه من مرگ تو را مقرون به عدالت میدانم با مرگ زن و فرزندان تو موافق نیستم. و من راجع بزن و فرزندان تو با هورمهب صحبت کردم و باو گفتم که اگر آنها را آزاد کند یک فدیه بزرگ باو پرداخته خواهد شد. ولی او نظریه مرا نپذیرفت و گفت که نسل آزیرو و بذر او و حتی نامش باید در سوریه از بین برود.
بهمین جهت بعد از اینکه تو کشته شدی جنازه تو را در قبر دفن نخواهند کرد بلکه در بیابان خواهند انداخت تا طعمه جانوران شود زیرا هورمهب میل ندارد که از تو قبری باقی بماند و در آینده سریانیها بالای قبر تو جمع شوند و بنام تو سوگند یاد نمایند یا اینکه تو را مانند خدایان بپرستند.
آزیرو از اینکه در قبر مدفون نخواهد شد ترسید و گفت سینوهه چون مرا دفن نخواهند کرد تو که امشب نزد من آمدهای دوستی خود را تکمیل کن و بعد از مرگ من مقابل خدای بعل در کشور آمورو باسم من قربانی نما تا اینکه من در دنیای دیگر دائم با گرسنگی و تشنگی سرگردان نباشم و همین دوستی را نسبت به کفتیو که تو در گذشته او را دوست میداشتی و بعد وی را بمن دادی بکن و بنام او نیز قربانی بنما که در جهان دیگر گرسنه و تشنه و بدون مسکن نباشد. و دو پسر من هم که فردا کشته میشوند مثل من و کفتیو احتیاج به قربانی دارند تا در دنیای بعد از مرگ بیخانه و گرسنه و تشنه نمانند. من از هورمهب گله ندارم زیرا اگر من بر او غلبه میکردم نیز همینطور رفتار مینمودم و وی را به قتل میرسانیدم. و من وقتی فکر میکنم که زن و فرزندان من به قتل خواهند رسید گرچه مهموم میشوم ولی یک وسیله تسلی دارم و آن این که پس از من کسی با زن من کفتیو تفریح نخواهد کرد. زیرا زن من دارای دوستداران زیاد است و بسیاری از مردها سفیدی و فربهی او را دوست میدارند و اگر پس از مرگ من او زنده میماند نصیب دیگران میشد و من در دنیای دیگر از این موضوع بدبخت میشدم.
فرزندان من هم گرچه بهتر بود زنده بمانند ولی میدانم که آنها را به غلامی به مصر خواهند برد در صورتی که آنها شاهزاده هستند و نباید غلام شوند و در معادن مصر بکار اجباری مشغول گردند. ولی چون به قتل میرسند کسی نخواهد توانست که آنها را غلام نماید.
سینوهه من از یک حرف تو خوشوقت شدم و آن این که گفتی من از این جهت میمیرم که مغلوب شدهام. اگر من در این جنگ فتح میکردم با اینکه تو میگوئی که سوریه یک قتلگاه شده است مردم حتی در مصر نام مرا با عظمت یاد میکردند و تمام گناهان را متوجه مصر مینمودند و میگفتند فرعون مصر پادشاهی است خونریز و ستمگر و اگر کشور سوریه را مورد تهاجم قرار نمیداد این جنگ پیش نمیآمد و سکنه سوریه قتل عام نمیشدند.
من یک اشتباه کردم و آن اعتماد به هاتی بود و نمیدانستم هاتیها این قدر بیغیرت هستند که برای اینکه با مصر صلح کنند متفق خود را بوی تسلیم و اموال او را غارت نمایند.
آزیرو قدری دیگر آبجو نوشید و بعد چنانکه گوئی خطاب به جمعی سخن میگوید با شور و احساسات زیاد بانگ زد: دریغ بر تو ای سوریه دریغا بر تو کشوری که محبوب من هستی و مثل یک محبوبه زیبا همواره مرا رنج دادی... ای سوریه من برای عظمت تو زحمت کشیدم... برای این شوریدم که تو آزاد باشی و مصر تو را برده خود نکند ولی امروز که هنگام مرگ من است تو مرا ترک میکنی و بر من لعنت میفرستی.
ای شهر با عظمت بیبلوس... و هان ای شهر ثروتمند ازمیر... و ای شهر بزرگ و زیبای سیدون و ای شهر نیرومند ژوپه و شما ای شهرهای دیگر سوریه که همه مانند جواهر بر دیهیم سلطنت من میدرخشیدید برای چه مرا ترک کردید؟ و چرا دست از من کشیدید؟
ای بلاد با عظمت و ثروتمند و زیرک و نیرومند سوریه من بقدری شما را دوست میدارم که حتی امروز که مرا ترک کردید و مورد لعن قرار دادید من از شما سلب علاقه نمیکنم زیرا میدانم شما محبوبههای من هستید و هر محبوبه زیبا به عاشق خود بیاعتنائی میکند و برای وی ناز مینماید.
ای سوریه نژادها از بین میروند و ملتها بوجود میآیند و محو میشوند و افتخارات مانند سایهای که بعد از غروب خورشید از بین برود زائل میگردد ولی تو باقی بمان و جاوید باش.
ای سوریه تا جهان باقی است تو در ساحل دریا کنار کوهها و تپههای سرخ رنگ شهرهای بزرگ بساز و اطراف آنها حصارهای مرتفع بر پا کن و هر دفعه که باد میوزد غبار استخوانهای من از صحرا بطرف شهرهای تو روان خواهد گردید تا بلاد تو را ببوسد.
من از این حرفها متاثر شدم و صحبت او را قطع نکردم زیرا متوجه گردیدم که این افکار او را تسکین میدهد و آهسته دستهای آزیرو را که مجروح بود گرفتم و او گفت: سینوهه بتو گفتم که من برای مرگ خود متاسف نیستم و پشیمان نمیباشم که چرا بضد مصر شوریدم زیرا تا انسان دست بکار بزرگ نزند استفاده بزرگ نمیکند و در کار بزرگ احتمال ضرر وجود دارد. و کاری که من کردم سبب گردید که سلطنت سوریه و افتخار را نصیب من نماید و من تا روزی که زنده بودم خوب زندگی کردم و از عشق برخوردار شدم و توانستم کینههای خود را تسکین بدهم. در این موقع هیچ یک از کارهائی که کردم مرا پشیمان نمیکند گو این که مجموع این کارها بهم تابید و ریسمانی شد که اینک برگردن من افتاده مرا بطرف مرگ میکشاند. و این حرفها را میگویم که تو بدانی من از مرگ نمیترسم لیکن چون در همه عمر مردی کنجکاو بودم و مثل هر سریانی فطرت من از سوداگری سرشته شده و تجارت و معاملات را دوست میدارم میخواهم از تو که یک پزشک هستی بپرسم که آیا ممکن است بوسیله یک معامله بازرگانی مرگ را فریب داد و با یک سودا خدایان را گول زد؟
ما سریانیها که در تجارت زبردست هستیم در تمام معاملات دیگران را فریب میدهیم و آیا ممکن است که معاملهای را به مرگ پیشنهاد کنم که فریب بخورد و دست از من بردارد؟
گفتم نه آزیرو انسان میتواند همه کس را فریب بدهد ولی قادر به فریفتن مرگ نیست. لیکن چون فردا چراغ زندگی تو خاموش خواهد شد میخواهم حقیقتی را بتو بگویم و آن حقیقت که تاکنون کسی جرئت نکرده بگوید این میباشد که مرگ هیچ درد ندارد آزیرو آیا میدانی چرا تاکنون کسی جرئت نکرده این حقیقت علمی و طبی را بمردم بگوید. علتش این است که یگانه چیزی که سبب میشود مردان جسور و افراد متهور و با اراده و مطیع شوند این است که از مرگ میترسند برای اینکه تصور مینمایند که درد مرگ هزار بار از مخوفترین دردهای جسمانی بدتر است و حال آنکه در زندگی بشر چیزی ملایمتر و گواراتر و راحتتر از مرگ نیست و آزیرو قبول کن که درد کشیدن یک دندان ده بار ده بار ده بار شدیدتر از درد مرگ است و در موقع مرگ حال انسان با حال یک مرد خسته که روی زمین دراز کشیده و میخواهد بخوابد و خواب چشمهای او را گرفته فرق ندارد و هیچ نوع درد و ناراحتی در موقع مرگ احساس نمیشود و هر ناراحتی و درد ناشی از زندگی میباشد نه مرگ و کسی که مجروح میشود و یک لحظه نمیتواند آرام بگیرد برای این ناراحت نیست که باید بمیرد بلکه از این جهت به خود میپیچد که زنده است. مرگ پایان تمام دردها و حسرتها و محرومیتها و ناامیدیها و هم چنین پایان تمام دردها جسمانی میباشد و آیا متوجه شدهای که بعد از یکروز گرم و خفه کننده نسیم خنک شب چگونه مفرح میباشد و مرگ هم نسبت به زندگی مثل آن نسیم خنک نسبت بروز خفه کننده است.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)