بعد از اینکه آمون در طبس روی کار آمد من باز مدتی در آنجا ماندم برای اینکه نمیتوانستم از آن شهر بروم و اصلاٌ مثل این بود که قوه هر نوع اخذ تصمیم از من سلب شده است.
من راه میرفتم و غذا میخوردم ولی خود را نمیشناختم گوئی که من مبدل به شخصی دیگر شدهام که وی در نظرم بیگانه است.
از فرعون در شهر افق هم خبری بمن نمیرسید ولی طبق شایعاتی که به طبس واصل میشد میدانستم که در افق هم اوضاعی ناگوار حکمفرماست.
آمی که قصد داشت به افق برود پپیت آمون را حکمران طبس کرد و بعد عازم رحیل گردید و قبل از رفتن بمن گفت سینوهه بطوری که میدانی کاهنان آمون فرعون را از سلطنت خلع کرده و او را ملعون نمودهاند و من میخواهم به افق بروم تا باو بگویم که دست از سلطنت بردارد و مقاومت نکند.
در این سفر بهتر است که تو با من باشی برای اینکه وجود یک پزشک مانند تو هنگامی که من میخواهم اخناتون را از سلطنت منصرف کنم مفید است آیا میآئی که باتفاق به افق برویم؟
گفتم بلی میآیم زیرا فکر میکنم برای این که ظرف بدبختی من لبریز شود و خدایان مرا از این حیث ممتاز نمایند این یک آزمایش تلخ هم ضرورت دارد.
ولی آمی نفهمید که من چه میگویم و بعد ما عازم افق شدیم.
در همان موقع که ما از طبس بطرف افق براه افتادیم هورمهب هم از تانیس عازم افق شد.
ما برای اینکه به افق برویم در طول جریان نیل حرکت میکردیم و او مخالف با جریان شط راه میپیمود.
بطوری که من بعد مطلع شدم در سر راه هورمهب سکنه شهرها معابد قدیم آمون را گشوده مجسمه وی را بر پا کرده بودند ولی هورمهب ایرادی به آنها نمیگرفت و میخواست که زودتر خود را به افق برساند چون وی حدس میزد که آمی قصد دارد که در مصر قدرت کامل بدست بیاورد و هورمهب مایل نبود که آن مرد در سرزمین نیل دارای قدرت مطلق گردد.
وقتی ما به افق نزدیک شدیم دریافتم که شهر افق مثل یک شهر ملعون شده زیرا تمام راههائی را که منتهی بآن شهر میشد کاهنان آمون و شاخداران بسته بودند و نمیگذاشتند که هیچکس بافق برود.
کسانی هم که از افق خارج میشدند که بجای دیگر بروند بیک شرط آزادی عبور داشتند و آن این که برای آمون قربانی نمایند و نشان بدهند که معتقد به آمون هستند و در غیر اینصورت آنها را شلاق میزدند و به معدن میفرستادند.
از راه شط نیل هم که شاهراه افق است کسی بدون اجازه کاهنان آمون نمیتوانستند عبور کند برای آنکه کاهنان مزبور شط نیل را بوسیله زنجیر مسین بسته بودند.
لیکن چون آمی برای این میرفت که فرعون را از سلطنت بر کنار کند و کاهنان میدانستند که وی از متحدین آنان است زنجیر را مقابل کشتی گشودند و ما عبور کردیم.
***********
وقتی کشتی وارد شهر شد من از مشاهده باغهای افق حیرت نمودم زیرا گلها و سبزهها در باغها خشک شده بود و درختها نشان میداد که باغها را آبیاری نکردهاند.
در مواقع دیگر وقتی انسان روی نیل از وسط افق حرکت میکرد صدای پرندگان را در باغهای دو ساحل یمین و یسار میشنید.
لیکن آن روز من صدای پرندگان را نشنیدم و مثل این بود که طیور از آن شهر مهاجرت کردهاند.
باغهائی که فرعون و نجبای مصر با زحمت بسیار بوجود آورده بودند به مناسبت مهاجرت نجباء و رفتن خدمه ویران بنظر می رسید زیرا کسی نبود که بدرختها آب بدهد.
از بعضی از باغها بوی لاشههای گندیده متصاعد میشد و بعد از این که من علت رایحه را پرسیدم فهمیدم که چهارپایان در اصطبل و سگها در کلبه از گرسنگی و تشنگی مردهاند و لاشه آنها متعفن شده است.
ولی فرعون و خانواده او از کاخ سلطنتی افق بیرون نرفته بودند و در آنجا میزیستند و عدهای از خدمه وفادار و درباریهای سالخورده نیز در آن کاخ زندگی میکردند. خدمه به مناسبت وفاداری نمیتوانستند فرعون را ترک نمایند و درباریهای پیر میدانستند که کاری از آنها ساخته نیست که بجای دیگر بروند.
من بعد از ورود به افق متوجه شدم که فرعون و درباریها از دو گردش ماه باین طرف یعنی شصت شبانه روز از اوضاع خارج بدون اطلاع هستند زیرا کاهنان آمون نمیگذاشتند خبری به دربار مصر برسد.
در کاخ سلطنتی کمبود خواربار احساس میشد و درباریها مثل خود فرعون با اغذیه ساده بسر میبردند.
آمی بمن گفت چون تو نزد فرعون مقرب هستی و وی بتو اعتماد دارد و میداند که دروغ نمیگوئی پیش او برو و آنچه اتفاق افتاده باطلاعش برسان.
من با روحی افسرده نزد او رفتم و فرعون که سر بزیر افکنده بود سر بلند کرد و من دیدم که فروغ چشمهای او کم شده و فرعون گفت سینوهه آیا از بین دوستان من تو تنها مراجعت کردهای یا اینکه دیگران هم آمدهاند من در طبس کسانی را داشتم که با من دوست بودند و من هم آنها را دوست میداشتم و بمن بگو که آنها چه میکنند.
گفتم ای فرعون اخناتون خدایان گذشته بخصوص آمون که تو آنها را سرنگون کردی بار دیگر در طبس خدائی میکنند و کاهنان مجسمه آمون را بر پا کردهاند و مثل قدیم برایش قربانی مینمایند و مردم از این که خدایان خود را یافتهاند خوشوقت میباشند و بر تو لعن میفرستند و تو را ملعون میدانند و نامت را در همه جا از روی معبدها و مجسمهها و کتیبهها محو مینمایند و میگویند که تو فرعون کذاب هستی و باید از سلطنت برکنار شوی؟
فرعون وقتی این سخن را شنید به هیجان آمد و صورتش قدری سرخ شد و گفت سینوهه من راجع باوضاع طبس از تو پرسش نکردم بلکه پرسیدم که دوستان من چه شدند و یاران من چه میکنند؟
گفتم اخناتون تو بدوستان خود چکار داری؟ و برای تو چه اهمیت دارد که آنها زنده یا مرده باشند؟ آنچه برای تو دارای اهمیت است زنها و فرزندان و دامادهای تو هستند.
ولی زن تو ملکه نفرتیتی و فرزندانت در کنار تو میباشند و یکی از دامادهای تو سمنخگر در رود نیل مشغول صید ماهی است و داماد دیگرت توت با عروسک بازی میکند و هر روز عروسکهای خود را مومیائی مینماید و در قبر جا میدهد. (فکر تهیه وسائل مرگ و زندگی در دنیای دیگر طوری در مصر قدیم قوت داشت که حتی کودکان هنگام عروسک بازی عروسکها را مومیائی میکردند و در قبر مینهادند و قبل از اینکه آتون خدای جدید در مصر روی کار بیاید طوری که مورخین تاریخ مصر از روی اسناد موجود میگویند مردم آن کشور گوئی فقط برای این زندگی مینمودند که وسائل مرگ خود را فراهم کنند و بمیرند و منظور این است که خوانندگان حیرت ننمایند چرا اطفال در موقع عروسک بازی با بازی مراسم تدفین خود را سرگرم می کردند – مترجم).
فرعون مثل اینکه کلام مرا نشنیده است گفت: دوست من توتمس که دوست تو نیز بود کجاست و چه میکند؟ و کجاست این هنرمند بزرگ که با هنر خود سنگ مرده را زنده میکرد و با حجار عمر جاوید اعطاء مینمود؟
گفتم اخناتون او چون نسبت بتو و خدای تو وفادار بود بدست سربازان سیاهپوست به قتل رسید و او را با نیزهها سوراخ کردند و جسدش را در نیل انداختند و تمساحها وی را قطعه قطعه نمودند و اکنون در کارگاه مردی که تو میگوئی بسنگ جان و عمر جاوید میبخشید هنگام شب شغالها زوزه میکشند.
اخناتون مثل اینکه پردهای را از مقابل صورت دور مینماید دست را تکان داد و سپس نام عدهای از دوستان خود را که در طبس بودند برد.
بعد از ذکر هر اسم من میگفتم: او برای تو و خدایت کشته شد یا میگفتم زنده است و اینک برای آمون قربانی میکند و تو را لعن مینماید.
وقتی فرعون از ذکر نام دوستان خود فارغ گردید من گفتم ای فرعون بدان دوره خدائی آتون تمام شد و او را سرنگون کردند و یکمرتبه دیگر آمون در جهان به خدائی رسید.
فرعون دستهای لاغر خود را تکان داد و چشم به نقطهای دور دست مقابل خود دوخت و گفت آتون خدائی است ازلی و ابدی و نامحدود و یک خدای نامحدود نمیتواند در یک دنیای محدود جا بگیرد و لذا عجیب نیست که او را سرنگون کرده باشند.
ولی اکنون که آتون از بین رفته همه چیز بشکل اول بر میگردد و جهل و وحشت و کینه و ظلم بر جهان حکومت میکند و بهمین جهت بهتر است که من بمیرم و دوره جدید خدائی آمون و سایر خدایان ترس و ظلم را نبینم و ایکاش من بدنیا نمیآمدم تا این که شاهد این همه مظالم و بدبختی باشم.
گفتم ای فرعون تو که میدانستی که یک خدای نامحدود در این دنیای محدود نمیگنجد و افکار کوچک مردم قادر نیست که یک خدای بیشکل و نادیدنی را بپرستد برای چه این خدا را آوردی و او را به مردم شناسانیدی و چرا این همه خون بر زمین ریختی... آخر تو که این جا نشستی و فرزندت را مقابل چشمت به قتل نرسانیدهاند و زنی را که دوست میداری مقابل دیدگانت سوراخ سوراخ نکردهاند نمیتوانی بفهمی که خدای تو چگونه مردم را بدبخت کرد و چقدر از بیگناهان را به قتل رسانید و چطور سبب شد که زنهای توانگر که تا دیروز طبقهای زر داشتند برای یک لقمه نان که به فرزندان خود برسانند خود را به سیاهپوستان تسلیم کردند و تازه اینها نیکبخت بودند زیرا سیاهپوستان بزنهای دیگر تجاوز میکردند بدون اینکه یک لقمه نان بآنها بدهند و آیا سعادتی که تو میخواستی بعد از این نصیب ملت مصر بکنی باین همه بدبختی و فجایع میارزید.
اخناتون تو جنگ طبس را ندیدهای و نمیدانی که شاخداران چه جنایتها کردند ولی قبل از آنها صلیبیها همین جنایات را علیه شاخداران نمودند که خدایان آنها را از بین ببرند. من فرض میکنم که در پایان این جنایات دنیائی که خدای تو میگفت بوجود میآمد و تفاوت بین غنی و فقیر و ارباب و غلام از بین میرفت ولی کیست که باید مسئولیت خون این همه بیگناه را که کشته شدند و سوختند و سوراخ سوراخ گردیدند و کالبد زنده آنها را بکام تمساحها انداختند بر عهده بگیرد.
تو ای فرعون که میدانستی خدای نامحدود و نامرئی تو در این دنیا نمیگنجد چرا حکم کردی که مردم خدای تو را بپرستند تا این فجایع بوجود بیاید.
فرعون گفت سینوهه تو که مرا این قدر ستمگر و مردم آزار میدانی نزد من توقف نکن و از این جا برود که بیش از این از آزارهای من رنج نبری... از این جا برو تا من دیگر قیافه تو را نبینم برای اینکه از دیدار رخسار انسانی خسته شدهام.
ولی من بجای اینکه بروم بر زمین مقابل اخناتون نشستم و گفتم نه ای فرعون من از نزد تو نمیروم برای اینکه گوئی هنوز ظرف سرنوشت من لبریز نشده و باید از این که هست بیشتر پر شود و آنگهی رفتن آسان است و همه میتوانند بروند ولی گاهی ماندن احتیاج به همت دارد و اگر دیدی که من حرفهائی بتو زدم که جنبه نکوهش داشت ناشی از درد درون من بود زیرا من در طبس فرزند خود و زنی را که دوست میداشتم از دست دادم.
دیگر اینکه آمی و هورمهب قصد دارند نزد تو بیایند و مذاکره کنند و هورمهب روی نیل نفیر زد و دستور داد که زنجیر مسی را قطع نمایند که کشتیهای او بتوانند وارد افق شوند و من تصور میکنم که تا یک میزان دیگر هر دو بیایند.
فرعون تبسمی تلخ کرد و گفت آمی مجسمه جنایت است و هورمهب مجسمه شمشیر و نیزه و آیا آتون آنقدر مرا واژگونبخت کرده که فقط این دو نفر نسبت به من وفادار ماندهاند و بسوی من میایند.
دیگر فرعون حرف نزد و من هم حرفی نزدم تا اینکه که آمی و هورمهب وارد شدند و من از رخسار آنها که سرخ بود دانستم که با یکدیگر مشاجره میکردند و با حال جر و بحث وارد کاخ سلطنتی شدهاند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)