صفحه ی 234-239

او می دانست که تحصیلات تریسی بسیار بیش از حد لازم برای چنین مشاغلی است. او گفت:
- ببین؛ من می دانم این آن چیزی نیست که تو می خواهی و مناسب وضع تو نیست؛ ولی یک شغل گارسونی در همبرگر فروشی جکسون هست که در قسمت بالای بخش شرقی است.
- به عنوان سرگارسون؟
- بله؛ اگر تو بخواهی من هیچ پولی بابت کمسیون خودم بر نخواهم داشت.
تریسی لحظه ای مکث کرد و بعد گفت:
- باشد، امتحان می کنم.
دکه جکسون یک تیمارستان بود که از یک عده مشتری شلوغ و بی تحمل و به ستوه آورنده پر بود. ولی غذا خوب و قیمت ها نسبتا ارزان بود. آن جا همیشه شلوغ بود. گارسون ها، کار بسیار خسته کننده و اعصاب فرسایی داشتن و تمام روز را بی وقفه و بدون استراحت کار می کردند.
وقتی اولین روز کار به پایان رسید، تریسی همه ی قوایش را از دست داده بود، ولی در عوض او توانسته بود مبلغی پول بدست بیاورد.
ظهر روز بعد، تریسی از میزی پذیرایی که پر از فروشندگان مرد بود. یکی از آن ها دستش را به طرف تریسی دراز کرد و تریسی ظرف پر از سس را روی سرش ریخت و این پایان کار تریسی در آن جا بود.
تریسی به نزد خانم مورفی رفت و موضوع را با او در میان گذاشت. او گفت:
- خبر خوبی برایت دارم. "ولینگتون آرمز" به یک دستیار اتاقدار نیاز دارد. من تو را برای آنها می فرستم.
ولینگتون آرمز، هتل کوچک و جمع و جوری در خیابان "پارک" بود که پاتوق ثروتمندان و افراد سرشناس به شمار می رفت. مسئول بخش اتاقداری آن جا با تریسی مصاحبه کرد و او را پذیرفت. کار در آن جا دشوار نبود. کارکنان مودب و دوست داشتنی بودند و ساعت کار مناسب بود.
یک هفته پس از شروع کارش، او به دفتر کار مسؤول اتاقداری هتل احضار شد. دستیار مدیر هم در آن جا بود. مسؤول اتاقداری از تریسی پرسید:
- تو امروز به سوئیت شماره 827 سر زدی؟
این سوئیت، توسط "جنیفر مارلو" یک هنرپیشه هالیوود اشغال شده بود و سرزدن به سوئیت ها و حصول اطمینان از اینکه وضع آنها مرتب است یا نه، وظیفه ی تریسی بود.
تریسی پرسید :
- چطور مگر؟
- چه ساعتی؟
- حدود ساعت دو بعدازظهر، مشکلی پیش آمده است؟
دستیار مدیر هتل، صدایش را بلندتر کرد و گفت:
- ساعت سه خانم مارلو به سوئیت خودش برگشته و متوجه شده است که یکی از انگشتر های الماسش مفقود شده است.
تریسی احساس کرد موجی از عصبانیت سراسر وجودش را فرامی گیرد. دستیار مدیر ادامه داد:
- آیا شما به اتاق خواب هم سر زدید؟
- بله، من همه اتاق ها را بازرسی می کنم.
- وقتی که شما در اتاق خواب بودید، متوجه جواهراتی که در آن اتاق بود، نشدید؟
- چرا ... نه، فکر نمی کنم.
دستیار مدیر هتل با لحن خشنی گفت:
- شما نمی دانید یا مطمئن نیستید؟
تریسی گفت:
- من به دنبال جواهرات نمی گشتم، من فقط حوله و ملافه ها را چک کردم.
- خانم مارلو عقیده دارد که وقتی اتاقش را ترک می کرده، جواهرات روی میز توالت بوده.
- من چیزی در این مورد نمی دانم.
- ولی جز شما کسی حق ورود به اتاق ها را ندارد. بقیه کارکنان این جا هم سال هاست که برای ما کار می کنند و کاملا مورد اطمینان هستند.
تریسی با تاکید گفت:
- من چیزی از آن اتاق بر نداشته ام.
دستیار هتل نفس عمیقی کشید و گفت:
- در این صورت ما مجبوریم به پلیس اطلاع بدهیم که به این جا بیایذ و تحقیقات لازم را انجام بدهد.
تریسی با صدای بغض کرده ای گفت:
- شاید کس دیگری آن را برداشته باشد و یا شاید خانم مارلو در مورد اینکه آخرین بار جواهراتش را آنجا دیده است، اشتباه می کند.
- ولی با سابقه شما ... به هر حال من مجبورم از شما بخواهم همین جا بمانید تا پلیس بیاید.
- بسیار خوب.
او قبلا در این مورد که افراد زندانی پس از آزادیشان از زندان همچنان مورد سوءظن هستند مطالبی شنیده بود. اما هرگز تصور نمی کرد که این قضیه برای خود او نیز پیش بیاید. سی دقیقه بعد، مدیر هتل در حالی که لبخندی بر لب داشت وارد دفتر شد و گفت:
- خوشبختانه خانم مارلو انگشتری را که گم کرده بود، پیدا کرده است. همان طور که حدس می زدیم او ان را در جای دیگری گذاشته بود. به هر حال یک سوء تفاهم جزئی بود که منتفی شد.
تریسی بدون اینکه تغییری در قیافه اش به وجود آید، گفت:
- چه خوب!
و از دفتر هتل بیرون آمد و به طرف جواهر فروشی مورگن به راه افتاد.


کنراد مورگن گفت:
- "لوئیز بلامی" از مشتریان قدیمی من است؛ او به اروپا رفته و منزل او در ساحل "لانگ آیلند" است. در تعطیلات پایان هفته، خدمه منزل هم برای تعطیلات می روند و در نتیجه هیچ کس در آن جا نخواهد بود. یک محافظ خصوصی هر چهار ساعت یک بار سری به آن جا می زند، تو برای انجام کارت چند دقیقه بیشتر وقت نداری.
آنها در دفتر کنراد مورگن نشسته بودند، او اضافه کرد:
- من سیستم امنیتی آن جا را هم می دانم و جزئیات آن را به تو خواهم گفت، تنها کاری که تو باید بکنی این است که به داخل خانه بروی، جواهرات را برداری و بیرون بیایی و آنها را برای من بیاوری. من آنها را برای پاره ایتغییرات از کشور خارج می کنم، وقتی کع برگردند، هیچ کس، حتی خود من هم نمی توانم آنها را بشناسم.
تریسی گفت:
- اگر کار به همین راحتی است، چرا خودت آن را انجام نمیدهی؟
چشمان آبی او شروع به لرزیدن کرد:
- چون در آن ساعت من در شهر نخواهم بود. هر وقت یکی از این اتفاقات می افتد، من همیشه در خارج از شهر هستم.
- که اینطور؟
- اگر فکر می کنی که با دزدی از خانم بلامی باعث ناراحتی او خواهی شد، اشتباه می کنی. او زن خوبی نیست. در اغلب نقاط دنیا خانه و زندگی دارد و فعالیت ها و سفر های مشکوکی انجام می دهد. گذشته از این ها، او همه آن جواهرات را به دو برابر قیمت اصلی بیمه کرده است. کار ارزش یابی و قیمت گذاری آنها را خود من انجام دادم.
تریسی آن جا نشسته بود و در حالی که کنراد مورگن حرف می زد، فکر می کرد:
- من باید دیوانه شده باشم، این جا نشسته ام و خیلی راحت با این مرد در مورد دزدی جواهرات بحث می کنم!
- من نمی خواهم به زندان برگردم آقای مورگن.
- هیچ خطری وجود ندارد. هیچ کدام از افراد من تا به حال گیر نیفتاده اند، حداقل تا وقتی که با من کار میکردند. خوب ... چه می گویی؟
طبیعی بود که او جواب بدهد؛ نه. تمام این کار یک دیوانگی محض بود.
- شما گفتید بیست و پنچ هزار دلار؟
- نقد. موقع تحویل جواهرات.
تریسی به اتاق محقر و مخروبه ای که در آن مجله دور افتاده شهر واقع و او مجبور بود در آن زندگی کند، فکر می کرد سپس به یاد جیغ گوشخراش مستأجران و فریاد صاحبخانه و داد و قال بچه ها افتادو با خود گفت:
- نه، من نمی توانم در جایی کار کنم که کسی مثل دستیار مدیر هتل به من بگوید باید همین جا بمانی تا پلیس بیاید و از تو بازجویی کند.
ولی با این همه او نمی توانست خود را راضی کند که جواب مثبت بدهد.
- اگر موافق باشی من همین امشب می توانم ترتیب کارت اعتباری و گواهینامه رانندگی به اسم شخص دیگری، برای تو بدهم. کاری که تو باید این است که اتومبیلی کرایه کنی و به لانگ آیلند بروی. ساعت یازده به ان خانه وارد می شوی، جواهرات را بر می داری و به نیویورکبر می گردی و اتومبیل را به مؤسسه ای که ان را از آن جا کرایه کرده ای بر می گردانی. تو که رانندگی بلدی؟ اینطور نیست؟
- بله.
- عالی است. یک قطار در ساعت هفت و چهل و پنج دقیقه صبح هر روز از این جا به سنت لوئیز می رود. من در آن قطار یک جا برای تو رزرو می کنم. من تو را در ایستگاه خواهم دید. تو در آن جا جواهرات را به من خواهی داد و پول را خواهی گرفت.
کنراد، کار را خیلی سهل و ساده می گرفت. این درست آن لحظه ای بود که تریسی می باید بگوید؛ نه و قدم از آن جا بیرون بگذارد. ولی به کجا برود؟
به آهستگی گفت:
- من به یک کلاه گیس بلوند احتیاج دارم.
وقتی تریسی دفتر کار کنراد مورگن را ترک کرد؛ او در تاریکی و تنهایی لحظاتی طولانی نشست و فکر کرد.
او زن زیبایی بود. بسیار زیبا، اگر به دام می افتاد. کنراد هیچ وقت نمی توانست خودش را ببخشد. شاید بهتر بود که به تریسی هشدار می داد که او فی الواقع هیچ اطلاعی از سیستم امنیتی مخفی آن خانه ندارد!